eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.9هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
قلبمان هر لحظه میشکند :) با شنیدن خبر های رفتن به کربلا روحمان هر لحظه میمیرد قرار است این اربعین جا بمانیم کاش ما را هم بخرد .... 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
تا حالا به معنی ِاباعبدالله فکر کردی ؟ یعنی پدرِ بندگانِ خدا (((((: 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
محرمتم گذشت عزیزدلم .. چقدر ما بی‌نصیب موندیم چقدر کم برات گریه کردیم ببخش آقا ، خودت کم مارو زیاد کن محرم سال بعدو برا ما بهتر رقم بزن طوری که بیشتر برات گریه کنیم بیشتر برات نوکری کنیم .. اگرم مردیم و نبودیم ، فدای سرت ! فقط تو سرازیری قبر هوامونو بگیر یا حسین .. 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
باچایِ‌روضه‌بودکه'دل'هاجلاگرفت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
‌ رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ #قسمت‌هشتادوسوم ‌ سوار ماشین شدیم و رفتیم جلو بستنی‌ف
رمــــان " آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ کلید رو انداختم و وارد شدم؛ بابام سر کار بود.. _ســــــــــلام مامان _وااای مامان یه خونه دیدم قرار هست اجاره‌اَش کنیم ان‌شاءالله و من هم اومدم جهاز رو کم‌کم آماده کنیم.. _وااای مامان خونه اونقدررر دوست داشتنی بود که نگوووو.. مامان: -سلام،یه نفس بگیر دختر -مبارکه،مثل اینکه زوود دارید میرید سر خونه زندگیتون‌هااا..! _آره مامان، فقط خونه یک‌ذره کوچیک بود؛ شاید نصف جهازم هم نیاز نباشه که بخوام ببرم؛ فقط وسایل لازم رو می‌برم‌ ان‌شاءالله.. -پس چیکارشون میکنی؟! _فکرش رو کردم؛ یه دختری می‌شناسم که از لحاظ مالی نمی‌تونند جهاز بگیرن‌ و نصف جهازم رو میدم به ایشون‌ ان‌شاءالله.. -خب مادر شاید بعدا بخواهیشون..! _خدا می‌رسونه مامان بعد از عوض‌کردن‌ لباس‌هام رفتم داخل انباری اونقدر ذوق داشتم که می‌تونستم همه رو یک روزِ انجام بدم یک حساب سر انگشتی گرفتم؛ از جهازم یک قالی و یک بخاری و کلی چیز دیگه مخصوصا تزئینی اضافه اومد که جداشون کردم و گذاشتم گوشه‌ی انباری.. تمام وسایل رو گردگیری کردم؛ دیگه توان نداشتم و خودم رو پرت کردم رو تخت.. "گوشیم داره زنگ می‌خوره" چشم‌هام رو باز کردم "مهدیار" _الو سلام،خوبی؟! مهدیار: -سلام -پاشو خوابالووو وقت نماز شب هست.. _گرفتی من رو؟! _الان نهایتش ساعت ۱۱ هست.. -خانم رو نگاه از دنیا عقبه -خانم ساعت چهار بامداد هست.. یهو پریدم نشستم رو تختم: _الــــــــــــــکـــــــــــــــــــی؟! -نه والا.. -پاشو پاشو که نماز شب هست.. _باشه ممنون،التماس دعا _راستی نماز شُکر هم بخون.. -واسه چی؟! _واسه اینکه خدا دختری مثل من نصیبت کرده -آره والا، دختری که پنج،شش ساعت از دنیا عقب هست _خودت رو مسخره کن؛صبحت هم بخیر -همچنین -در پناه حق "بلند شدم نماز شب و نماز صبح رو به جا آوردم دعای عهد هم خوندم" دوباره رفتم به رخت‌خواب.. پیام از طرف مهدیار: -من امروز کلا شیفت هستم؛ -آخر شب میام،شرمنده بخدا.. "وااای چه بد،" "این‌روزها اونقدر شیفت برمیداره که بتونه پول خوبی جور کنه و مرخصی بیشتر بگیره" چشم‌هام رو بستم،سعی کردم بخوابم.. ‌