میگفت:وسطشهریادامامزمانبودن،هنراست وگرنهدرجمکرانکههمهبهیادش اند..!
-بدونتعارف
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
یکی از انواع جهاد هم این است که شما
شب تا صبح را روی یک پروژه تحقیقاتی
صرف کنید و گذر ساعت را نفهمید:)
- مقـٰامِمعظمرهبری!'
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
هدف چمران از درسخواندن🌱
|کتاب نیایشها، #شهید چمران|
چه خوبه که وقتی دم از شهدا می زنیم، سیره ی زندگی شهدا رو الگوی خودمون قرار بدیم و
یک نگاهی هم به وصیت شهدا و سخنان شهدا بیندازیم و ازشون درس بگیریم و بهشون عمل کنیم .
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
درس بخونید. جهادی هم درس بخونید.
خودتو ده سال دیگه تصور کن باید کسی باشی برای خودت. تو شیعه علی هستی. یه بچه شیعه هیچوقت توقف نمیکنه.
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
درس بخونید. جهادی هم درس بخونید. خودتو ده سال دیگه تصور کن باید کسی باشی برای خودت. تو شیعه علی هستی
انشاءالله توقفگاه ما باشد روزِ خوشآمدگویی
به پسر فاطمه در صحنجامع امامرضای خودمون:)
درس میخونی واسه رضایخدا؟
پس سردرد و بیخوابیهاشم قشنگه(:!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
-‹ یا اَرحَمَ الرّاحِمین ›
مرا بپذیر
پاکیزه بپذیر
آنچنان بپذیر که شایستهی دیدارت شوم
جز دیدار تو را نمیخواهم
بهشت من جوارِ توست یا الله!
- بخشی از وصیت نامه حاجقاسم -
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
و از تو درباره عشق پرسند،
بگو چیزی شبیه به "حسین" (ع) است🙂💖
#امامحـسینجـانم
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
#معرفیکتاب
نام کتاب : راض بابا📚
نویسنده : خانم طاهره کوه کن✍
انتشارات : شهید کاظمی
تعداد صفحات : 120🗒
خلاصه ای از کتاب :
کتاب هایی که تا کنون درباره شهید و شهادت نوشته شده اغلب درباره سیر و سلوک و سیره رفتاری مردانیست که در جنگی که حدود ۳۰ سال پیش اتفاق افتاده جانشان را از دست داده اند .
راض بابا اما درباره دختر نوجوانی است که در سال ۸۷ در حادثه ای تروریستی در شیراز به شهادت می رسد . کتاب مجموعه ای خاطرات از زبان دوستان و خانواده شهید راضیه کشاورز است که از زمان وقوع انفجاری که باعث زخمی شدن شدید وی شده آغاز می شود و تا زمان به شهادت رسیدن وی ادامه می یابد .
این کتاب روایت زندگی و خاطرات شهیده راضیه کشاورز است .
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمتاول
وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود...
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت :
_خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم
بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید
دلم شور میزد...
نگرانی ک توی چشم های «شهیده و زهرا» می دیدم دلشوره ام را بیشتر میکرد
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویمدعای کمیل و حالا امده بودیم، خانه دوستم «صفورا»... تقصیر خود مامان بود
وقتی گفتم دوست دارم با جانباز #ازدواج کنم یک هفته مریض شد!
کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی...
دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده
همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند
#عمه_زینب م از تصمیمم باخبر شد،
کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید
وقتی برای دیدنش رفتم
با یک ترکه مرا زد و گفت :
_اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن... اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است!... چطوری زنده است!... فردا با چهار تا بچه نگذاردت!
صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود همانجا *ایوب* را دیده بود
اورا از #جبهه برای برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند
صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای وپدر و مادرش تعریف کرده بود....
که انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان
ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت
این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند....
رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم
اگر می امد و روبرویم مینشست،...
آنوقت نگاهمان ب هم می افتاد و این را دوست نداشتم
همیشه #خاستگار که می امد،تا مینشست روبرویم ،چیزی ته دلم اطمینان میداد... #این_مردمن_نیست
ایوب امد جلوی در و سلام کرد...
صورت قشنگی داشت. یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت،.. ولی #چهارستون_بدنش سالم بود
وارد شد
کمی دورتر از من و کنارم نشست
بسم الله گفت و شروع کرد
دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را
و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم
بحث را عوض کرد؛
_خانم غیاثوند ، #حرفهای_امام برای من خیلی سند است
من_برای من هم
_شاید روزی برسد ک بنیاد ب کار من جانباز #رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد،اصلا مجبور بشویم در #چادر #زندگی کنیم
من_میدانید برادر بلندی ،من به بدتر از این هم فکر کرده ام،به روزهایی ک خدای ناکرده انقلاب برگردد ،انقدر #پای_انقلاب می ایستم که حتی بگیرند و #اعداممان کنند...
بہقـلم✍🏻«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»