مرز ما عشق است هرجا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزة، حلب، تهران، چه فرقی میکند.
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
"فیدل کاسترو":
مذاکره فلسطین و اسرائیل برایم بی معناست، من اگر بودم با اسرائیلیها بر سر این مذاکره میکردم که چگونه میخواهید گورتان را گم کنید؟ زمینی، دریایی یا هوایی؟
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
نحن نقف مع فلسطين ..
امتحان لضمير العالم!
ما کنارِ فلسطین ایستادهایم زیرا مانندِ
آزمونی برای «وجدانِ جهان» است.
- ابراهیم نصرالله -
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
به قول حاج همت:
آسان ترین جنگ در دنیا
جنگ با اسرائیلی هاست...!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
بچه ها یادتون نره،اقا گفتن :
فلسطین کلید رمز آلود فرج است !
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
#معرفیکتاب
نام کتاب : رفیق مثل رسول📚
نویسنده : خانم شهلا پناهی✍
انتشارات : شهید کاظمی
تعداد صفحات : 192🗒
خلاصه ای از کتاب :
کتاب رفیق مثل رسول زندگینامه شهید مدافع حرم رسول خلیلی از نگاه خانواده ، دوستان و همرزمان شهید می باشد . این کتاب شامل خاطرات شهید رسول خلیلی به همراه دست نوشته ها و خاطرات خودنوشته وی است که به چاپ رسیده است .
محمدحسن (رسول) خلیلی در تاریخ ۲۰ آذر ۱۳۶۵ در تهران متولد شد . او که دانشجوی رشتهی مدیریت در دانشگاه اما حسن (ع) بود بر حسب وظیفه به سوریه اعزام شد و آنجا به شهادت رسید . مزار او در گلزار شهدای بهشت زهرا است .
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیست_ونهم
فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد.
در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان.. مو و لباسشان مرتب بود.
گفتم:
_"کسی،اینجا بوده؟
محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد.
محمد حسین_ نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم.
ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.
در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت
محمد حسین پشت سر هم حرف میزد:
_"میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی.
سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم.
اشک توی چشم هایم جمع شد.
قدش به زحمت به گاز می رسید.
پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود.
ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد.
_"هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد."
توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند،
انگار خودشان شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را می کردند.
اوایل که بیمارستان ها پر از #مجروح بود و #اتاق_ریکاوری نداشت، ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان می دادند.
تاکسی آقاجون می شد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض می کردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه.
گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را می کشید وسط خیابان پیاده می شد.
آقاجون #می_دوید دنبالش، #بغلش می کرد و بر می گرداند توی ماشین
ادامـہدارد . . .
بہروایــت✍🏻«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»