eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
مرز ما عشق است هرجا اوست آنجا خاک ماست سامرا، ‎غزة، حلب، تهران، چه فرقی می‌کند. 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
"فیدل کاسترو": مذاکره فلسطین و اسرائیل برایم بی معناست، من اگر بودم با اسرائیلی‌ها بر سر این مذاکره می‌کردم که چگونه می‌خواهید گورتان را گم کنید؟ زمینی، دریایی یا هوایی؟ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
نحن نقف مع فلسطين .. امتحان لضمير العالم! ما کنارِ فلسطین ایستاده‌ایم زیرا مانندِ آزمونی برای «وجدانِ جهان» است. - ابراهیم نصرالله - 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
به قول حاج همت: آسان ترین جنگ در دنیا جنگ با اسرائیلی هاست...! 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
بچه ها یادتون نره،اقا گفتن : فلسطین کلید رمز آلود فرج است !
این عالی بود😂 .
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
نام کتاب : رفیق مثل رسول📚 نویسنده : خانم شهلا پناهی✍ انتشارات : شهید کاظمی تعداد صفحات : 192🗒 خلاصه ای از کتاب : کتاب رفیق مثل رسول زندگینامه شهید مدافع حرم رسول خلیلی از نگاه خانواده ، دوستان و همرزمان شهید می باشد . این کتاب شامل خاطرات شهید رسول خلیلی به همراه دست نوشته ها و خاطرات خودنوشته وی است که به چاپ رسیده است . محمدحسن (رسول) خلیلی در تاریخ ۲۰ آذر ۱۳۶۵ در تهران متولد شد . او که دانشجوی رشته‌ی مدیریت در دانشگاه اما حسن (ع) بود بر حسب وظیفه به سوریه اعزام شد و آنجا به شهادت رسید . مزار او در گلزار شهدای بهشت زهرا است .
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد. در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان.. مو و لباسشان مرتب بود. گفتم: _"کسی،اینجا بوده؟ محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد. محمد حسین_ نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. ناهار هم استامبولی پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت محمد حسین پشت سر هم حرف میزد: _"میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی. سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. قدش به زحمت به گاز می رسید. پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد. _"هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد." توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند، انگار خودشان شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را می کردند. اوایل که بیمارستان ها پر از بود و نداشت، ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان می دادند. تاکسی آقاجون می شد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض می کردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه. گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را می کشید وسط خیابان پیاده می شد. آقاجون دنبالش، می کرد و بر می گرداند توی ماشین ادامـہ‌دارد . . . بہ‌روایــت✍🏻⁩«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»