+ از کی شب جمعهها انقدر بیتاب شدی؟
- از اربعینی که جاموندم :)
#اربعین💔
ولی کربلاء تنها آرزوییه که..
وقتی برآورده میشه بازم آرزوش میکنی.. :)
#کربلا💔❤️🩹
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
:)))))))
ما به آغوش تو یکباره چه مُحتاج شدیم(:
#آقایاباعبدلله . .
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
26.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙دعای ندبه
✨با نوای: استاد فرهمند آزاد
💚 همراه با متن
#جمعه
#امام_زمان
#بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدیصلوات
اللهُـمَّ عَجِـلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَـــرَج
به حق زینب کبری(سلام الله علیها) مَعَ عافییَتِنا🤲🏻💔
#امام_زمان
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
#حاج_قاسم #جانم_فدای_رهبر
#ایران_قوی #ملت_امام_حسین #امام_زمان
#پرچم_ایران_هویت_ماست
#پشت_انقلابمان_
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
میگفت:
کجا یه گناه رو بخاطر گلِ رویِ
یوسف زهرا ترک کردی و ضرر کردی؟
_حاجحسینیکتا'
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
أین صاحبنٰا:)
راهنجاتیغیرازاینذکرفرجنیست
درماندردبیشمارماظهوراست...!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
أین صاحبنٰا:) راهنجاتیغیرازاینذکرفرجنیست درماندردبیشمارماظهوراست...! 『#جَوانانِـ_مَ
شدیداً
بهامامزمان(عج)نیازمندیم:))💔
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
•|💙|•
آقـاجـانم!
سـال ها دور تـو گـشتم
مـاھ رویـٺ را نـدیـدم
تـا ببـینم مـاھ رویـٺ را ڪجا دورت بـگردم..؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
•|💙|•
ماازتـۅبہغیرازتۅنداریمـتمنــاےدگــر🤍(:
مازندھبھانیمڪهدلدارببینیم
پسوعدهۍمابـاتوپسازلحظهیدیدار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
خودرادرحصارعادتپیچیدهایم
ونبودنترابهتماشانشستهایم!
درحالیکههمچناندردعایعهد
زمزمهمیکنیم:⇩
-وَبَیْعَةًلَهفیعُنُقی-
گفتمبیعت.."
یادامامحسین(؏)افتادم..
یادڪوفیانوامامیکهتنهاماند.."🥀
وما..💔(:
امید که اهلِ کوفہ نباشیم و تو آقاجان به زودی رخ زیبایت را نشان دهی!(:
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ..
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
خودرادرحصارعادتپیچیدهایم ونبودنترابهتماشانشستهایم! درحالیکههمچناندردعایعهد زمزمهمیکنیم:⇩
کسانیبهامامزمانشانخواهندرسید؛
کهاهلِسرعتباشند!واِلاتاریخِکربلا،
نشاندادهکهقافلهحسینی،معطلکسی
نمیماند!
-شهیدسیدمرتضیآوینی
مواظبباشاللهمعجللولیکالفرجگفتنات،
نشهنامههایافرادکوفیبرایامامِزمانشون. . !(:
#تلنگر
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
مازندھبھانیمڪهدلدارببینیم پسوعدهۍمابـاتوپسازلحظهیدیدار #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
یهروزمیای سامون میدی این دنیارو..
یهروزمیای کاش ببینم اون روزارو..
یه روز میای..(:
#جمعههایبیتو
در من کسی فراق تـو را داد میزند
فکری به حالِ پاسخ این بی جواب کن! :)
#یاایهاالعزیز
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وهفت
#جای_تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که #چرک کرده بود و دردناک شده بود...
دکتر تا به پوستش #تیغ کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد...
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد.
با زخم باز برگشتیم خانه...
صبح به صبح که #چرکش را خالی می کردم،
می دیدم ایوب از #درد سرخ می شود و به خوردش می پیچد.
حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد
تمام فکر و ذکرش #آرام_کردن_دردهایش بود.
می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد.
آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند.
هول برم داشت.
ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم....
_ایوب........؟
جواب نشنیدم.
کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود.
نوک چاقو را فرو کرده بود توی #پوست_سینه اش و فشار می داد.
فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم....
بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب
می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم.
می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد.
چانه ام لرزید.
_ایوب... جان...... چاقو.... را .... بده... به... من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟
آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد.
ایوب داد زد:
_ "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....."
بغضم ترکید.
_"بگذار برویم دکتر"
آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد.
_"دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ا کرده، تو را خسته کرده."
#بچه ها کنار من ایستاده بودند و #مثل_من اشک می ریختند.
چاقو از دست ایوب افتاد....
تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید.
قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم.
به هوش آمد...
و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم.
#یادش_نمی_آمد و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها #خجالت می کشید.
ادامـہدارد . . .
بہروایــت✍🏻«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»