eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.6هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 بلند شدم  و ایستادم و با خانما نماز خوندم الله اڪبر فازیما برگشت سمتم و گفت:قبول باشه و دستشو و دراز کرد که دستشو فشردم و جواب دادم -قبول حق باشه فاطیما جان خواستم تسبیحات و بگم بعد پاشم تسبیح قرمزمو برداشتمو شروع کردم به ذکر گفتن -الله اڪبر،الله اڪبر... به ارومی میگفتمـ اخرین سبحـان الله رو هم گفتم و یه صلوات فرستادم خواستم یکم دعا کنم هنوز وقت داشتم خدایا تورو به عزت و جلالت قسم میدم بزار اقا امام زمان ظهور ڪنه و به حضرت مهدے سلامتی بده خدایا خواهش میکنم من و همه مومنین رو عاقبت بخیر کن خدایا کاری کن هرگز باعث خشم تو نشیم و لحظه ای مارو به حال خودمون رهانکن خدا به ما کمک کن اونطوری باشیم که تو دوست داری و مارو از بندگان حقیقی خودت قرار بده خداوندا همیشه یارو یاور ما باش که جز تو کسی رو نداریم خدایا عاقبت مارا به شهادت ختم کن اللهم ارزقنا شهادت فی سبیل الله و خدایا اجازه بده به زیارت معصومین بریم خدا جان هر طور که به صلاح ماست همونطور برامون رقم بزن آمین یا رب العالمین اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم بلند شدم و چادر نمازو تا زدم و گذاشتم سر جاش اکثر خانما بیرون بودنو فاطیما هم منتظر من بود دیگه صدای مداح میومد امدم بیرون فاطیما:بریم زهرا؟ -بریم باهم از پله ها امدیم پایین و همه بیرون بودن بجز ما چند نفر ما هم رفتیم بیرون هیچکس تو هیئت نموند  حاج اقا در هیئت قفل کرد خواستیم بریم که مادرمو دیدم داشت با ابجیم میومد پا تند کردم سمتش -سلام مامان جان مامان:سلام امدیم پشت دسته عیب نداره که -نه مامان چه عیبی داره بعد ابجیمو بغل کردم وبا مامانم رفتیم سمت دسته حاج خانم امد پیشمون -حاج خانم ایشون مادرم هستن حاج خانم با لبخند:سلام خانم حیدری خوش امدین به دسته عذاداران حسین مامان:سلام ممنون حاج خانم دستتون درد نکنه من نذر دارم باید هر سال پشت دسته راه برم حاج خانم:خواهش میکنم بفرمایید ابجیمو گذاشتم زمین یه چفیه توکیفم بود در اوردم بستم به سرش  و یه سربند قرمز هم بستم دور سر ابجیم حالا اونم عذادار حسین بود ... دیگه دسته راه افتاد ما هم پشت سرش *ادامه دارد...
🥀 کنار مادرم راه میرفتمو دست خواهرمو گرفته بودم سرم پایین بودو گریه میکردم. مداحیشو داشت از زبون حضرت زینب میخوند اخ امان از دل زینب تکرار میکردم: گلهای پرپرم کو حسین براااادرم کو شهید بی سرم کو؟ گهلهای پرپرم کو حسین برادرم کو ای خااک گشته گلگون سرو وصنوبرم کو؟ من امدم بگوئید آن یاس پرپرم کو من زینب حزینم دل خسته و غمینم تنها چه سازم اینجا یاران برادرم کو ای وادی شفق گون میپرسم از تو اکنون شمشاد غرق در خون یعنی که اکبرم کو وااای خدا حضرت زینب چی کشیده تو کربلا اشک میریختم ابجیم خسته بود مامانم بغلش کرد صحنه عاشورا میومد جلوی چشمم نمیدونم چجوری حالمو بنویسم انگار من اونجا بودم حسینم سوار بر اسب علی اصغرو گرفته بود روی دست تیر به گلوے اصغرم خورد 😭چجوری تونست اون ملعون اون بچه فقط شیش ماهش بووود... تو دلم حرف میزدم و عمر ،ابوبکر،یزید ، شمر و همه ی قاتلین حسین (ع)و اهل بیتو لعنت میکردم صدای مداحی باعث میشد اشکام بیشتر شه قلبم درد میکرد بخاطر گریه زیاد چند روز بود قلبم ازارم میداد نمیدونم چیشد چشام سیاهی رفت و خوردم زمین نمیخواستم مامانم نگران بشه طوری جلوه کردم که انگار پام به چادرم گیر کرد اروم بلند شدم و در جواب سوالای مامانم فقط گفتم: خوبم مامان انقدر راه رفته بودم پاهام داشت میشکست. فکر کنم یه دو سه ساعت بود راه میرفتیم مامانم که دیگه میخواست برگرده توهمین دو سه ساعتم خیلی تعجب کردم که نرفته بود بازم دسته دور میدون وایساد و دسته های دیگه میومدن تو این دنیا حسین خیلی عزیزه واسه خدا که مردم تو این گرما میانو عذاداری میکنند واقعا مثل حسین هست بازم؟ در جواب سوالم اقا مهدی یادم امد خدایا شکرت که بازم به ما حسین دادی روی زمین نشستم کنار جدول مامانم میخواست بره مامان:زهرا من میرم خونه دیر نکنیاااا اینارو داد میزدو میگفت صدا به صدا نمیرسید -باشــه مامااان مراقب خودتون باشیــن خداحافظ بعدم ابجیمو که بغلم بود یه ماچ کردمو دادم مامانم اونم رفت خیلی خسته بودم فاطیما رو دیدم کنار مادرشو یه دو سه تا خانم دیگه داشتن سینه میزدن و گریه میکردن متوجه من نبودن که امدم اینجا نشستم *ادامه دارد...
🥀 با این وجود سینه میزدمو به پرچم یا حسین خیره شده بودم دورو برم پر بود از این پرچما مردم شربتو کیک یزدی پخش میکردن صدای مداحی قطع شد انگار مردم میخواستن استراحت کنند حق داشتن خیلی راه رفتن یه لیوان شربت جلوی چشمم ظاهر شد ترسیدمو رفتم عقب سرمو اوردم بالا یه پسره بود پسره:بفرمایید ولی  این همون بود که تو هیئت خواستگاری کرد شصتم خبر دار شد که سمجه خواستم بگم ممنون میل ندارم که با صدای برادر فاطیما حرف تو دهنم موند برادر فاطیما:سعید اینجا چیکار میکنی؟ یه لحظه نگاهش کردم اووووه شازده چه اخمی کرده واای خدا سرمو انداختم پایین استغفرالله اخه دختر نمیتونی جلو چشتو بگیری سعید:هیچی محمد رضا تو اینجا چیکار میکنی بلند شدم برم اینطوری درست نبود من بین دوتا پسر بازم صدای اون پسره که فهمیدم اسمش سعیده متوقفم کرد البته هنوز قدم اولو بر نداشته بودم سعید:خواهش میکنم بفرماایید این شربتو بخورید گلوتون تازه شه این همه گریه کردید کلی انرژی ازتون رفته با یه صدای کلافه گفتم :میل ندارم ممنونم وااای اخه بگو بههه تو چهههه بعدم صبر نکردمو فورا رفتم کنار فاطیما که داشت منو با چشماش میخورد میدونم الان چقدر فوضولیش گل کرده دیگه اه نشسته بودما  پاهام خیلی درد میکرد فاطیما:زهرا کجا بودی؟ -اونجا فاطیما کنجکاوی:محمدو اون پسره چی میگفتن ؟ واای کی برای این توضیح میده -بزار بشینم میگم برات نشستم و گفتم :خوب اون اقای سعید خان امدن شربت تعارف کنند تا خواستم جواب بدم داداش شما امدنو از اوشون پرسیدن اینجا چیکار میکنه بعدم دیگه من پاشدم امدم فاطیما:این پسره چه سمجه ها چقدرم.... -عههه عههه غیبت ممنوع خوااهر گرامی لبخندی زدو گفت: همین چیزات منو دیونه کرده دختر یکار نکن خودم بیام خواستگاریت -بیاییم به تو نمیرم فاطیما:واا مگه من چمه؟ -چت نیست هنوز بچه ای اروم خندیدو حرفی نزد منم باز نگاهمو دوختم به پرچم... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فاطیما: تو این مدت فهمیدم واقعا دختر خوبیه هرشب تو خونه درمورد زهرا حرف میزنیم  البته میشه گفت همون بعد از نماز صبح که پامیشیم دیگه نمیخوابیم مطمئنم محمد رضا خیلی از زهرا خوشش میاد کیه که خوشش نیاد دختر به این خوبی  صاف و بی ریا پاک و نجیب کم توقع مهربون واقعا من جای مامان بودم مأتل نمیکردمو فورا میرفتم زهرارو میگرفتم واسه داداش ولی مامان میگه بعد از ماه محرم ان شاءالله با مادرش صحبت میکنه برای خواستگاری از طرفی نگرانم بیانو زهرارو ببرن ولی از این دختر بعیده تو زمانی که برای اقا عذاداره حتی درخواست ازدواجو قبول کنه از موقعی که دسته وایساده زل زده به پرچما نمیدونم تو دلش چی میگفت با اقا ولی میدونم خیلی عاشقشون بود پاشدم برم شربت بیارم خیلی گریه کرده بود حواسم بهش بود یبارم خورد زمین دوتا شربت از داداش گرفتم محمد:حالشون خوبه؟ -حال کی؟ *ادامه دارد...
🥀 +فاطیمـا... فهمیدم زهرارو میگه –حالش خوبه داداش سرشو انداخت پایینو به شربتا نگاه کرد داداشم خیلی باحیا بودو این حیاشو خیلی دوست داشتم —داداش میشه برام دوتا شیرینی بیاری؟ +اره ابجی برو برات میارم لبخند زدمو رفتن سمت زهرا رنگش پریده بود عین گچ –زهراجان،زهرا برگشتو نگام کرد +بله عزیزم –بیا این شربتو بخور حالت خوبه؟ شربتو ازم گرفت +ممنون عزیزم الحمدالله -زهرا یسوال بپرسم؟ +بپرس –تا حالا چند تا خواستگار داشتی؟ +وااا انگار میخواست بخنده –والا حالا بگو +امممم یه ده دوازده تا –واااقعاااا +اره واقعا😄 خیلی تعحب کردم دوازدههه تااا با کنجکاوی گفتم –زهرا امسال میری هشتم نگاهی گذرا بهم کرد اروم لب زد:اره –میدونستی من راهنمایی مدرسه تو بودم؟! +جدی؟ –باور کن. +تاحالا ندیدمت من. لبخند زدم. –دیگه دیگه من اونجا بودم اما الان دیگه میرم دهم +ان شاءالله خواستم دوباره حرف بزنم که صدای محمد امد محمد:بیا فاطیما جان شیرینیارو گرفت سمتم(البته کیک یزدی بود) یکی داد به من و یکیو گرفت سمت زهرا ــ بفرمایید ــــــــــــــــــــــــــــ زهرا: الان بگیرم یا نه یکم دست دست کردمو اخر گرفتم خیلی جدی گفتم ـ تشـکر اونم گفت؛ خواهش میکنم خانم! بعدم رفت از سوالای فاطیما تعجب میکردم وایی این از من بدتر بود فاطیما:زهرا فکر کنم دسته میخواد راه بیوفته بدو بخور بریم اما نمیتونستم تند تند بخورم روم نمیشد ولی شربتو کیکو خوردمو پاشدم  اقایون داشتن صف میشدن -فاطیما  شربت منو کی میدیم فاطیما:اونو شب پخش میکنیم -ممنون گلم راستی غذا پخش میکنید؟اخه ندیدم کسی غذا بپزه فاطیما:عزیزم از رستوران سفارش دادیم -رستوران که خیلی گرون میشه لبخند مهربونی زد و گفت:عیب نداره گلم دیگه اقا جون اینجوری خواست البته با دو تا عموهام باهم نذر دارن *ادامه دارد...
🥀 -خدا به حاج اقا خیر بده و حفظشون کنه. فاطیما:ممنونم عزیزم ان شاءالله یهو صدای مداحی امد. وااای کر شدم ولی بعد از چند ثانیه به حالت عادی برگشتم! دسته راه افتادو ماهم پشت سرش احساس میکردم امام حسین هم همینجاست  و این حسم خیلی قوی بود واای گریم گرفته بود مداح خیلی سوزناک میگفت حالا مداح برادر فاطیما بود. مداح میگفت: میگن رفیق اونیہ که تورو بخندونه و پای حرفات بشینه اقاااااا ما خیلی کنار تو گریه کردیم تو خیلی پای اشکامون نشستی اخه رفیقـــ تر از حسیـــن؟😭 حالا اگه حسینو رفیق خودت میدونی با من بگو یا ثارالله یاحســـین یا ثارالله،... صدا نمیاااد یا حـسیـــن امروز پسر فاطمه رو سـر بریدن ...هیهااااااات اینارو با اشک و داد میگفتو همه باهاش تکرار میکردن. صدای ظبت بلند شد دل بی تاب امده چشم پر از اب امده امده ماه عذا لشڪر ارباب امده لشکر مشکی پوشان سینه زنای ارباب شب همه شب میخونند نوحه برای ارباااب جان اقاام سنه قربان اقام سید الطشان آقام... وااااای همه داشتن گریه میکردن و منم صورتم خیس بود از اشک 😭😭 اینبار داشتیم برمیگشتیم هیئت ساعت ها گذشته بودو الان ساعت نزدیکای شیش عصر بود دیگه اشکم خشک شده بودو چشمام میسوخت همراه با صدای نوحه رسیدیم هیئت مردم از هم جدا میشدنو در هیئت باز شد البته حاجی بازش کرد یه چند نفر از مردا رفتن دنبال غذا تا تو محله پخش کنند امشب شام غریبان بود اما امشب نمیتونستم وایسم ولی فردا هم مجلس شام غریبان برگزار میشه. منو فاطیما و دوتا دختر دیگه که اسمشون لیلا و مهسا بود رفتیم شربت درست کنیم فاطیما تخم شربتی گرفته بود و با آبلیمو با کمک هم درستش کردیم و لیوانارو چیدیم تو سینی و من و فاطیما شربت میریختیم تو لیوانا قرار بود ما چهار نفر شربتارو پخش کنیم چهار تا سینی بزرگو پر کردیم از شربت هرکدوم یه سینو برداشتیمو راه افتادیم تو کوچه و این ور اونور هر کس از راه میرسید شربت برمیداشتو میگفت قبول باشه منم تشکر میکردم رفتم در خونمونو زدم صدا:کیه ‌-منم مامان شربت اوردم مامانم تخم شربتی خیلی دوست داشت امد جلو درو سلام کردمو جواب دادو چندتایی شربت برداشت +دستت درد نکنه مامان جان -نو‌ش جان -مامان کاری نداری من برم بقیشو پخش کنم +نه مامان برو مراقب خودت باش بعد از نماز هم برگردی خونه -بله چشم در همسایه هارو زدمو بهشون شربت دادم و وقتی سینی خالی شد برگشتم هیئت تا دوباره سینیو پر کنم هلاک شده بودم مهسا و فاطیما برگشته بودن ولی لیلا هنوز نیومده بود من که رسیدم یا پنج دقیقه بعدش لیلا امد لیلا:وااای خیلی خسته شدم بچه ها فاطیما: دو تا سینه دیگه مونده مهسا کمک میکنی ببریم بدیم مهسا:اره منکه زیاد خسته نشدم  همین دورو بر بودم تو  همین کوچه بردار بریم -من نیام فاطیما:نه زهرا تو لیلا بمونید خسته شدید خیلی گرسنه بودم دیگه داشت نزدیک اذان میشد  حاجی قرار بود بعد از نماز یکم برامون،محفل بزاره و بعدم شام غریبان *ادامه دارد...
🥀 اما من،نمیتونستم بمونم خیلی حیف شد تو اشپز خونه نشسته بودم که لیلا صدام کرد +زهرا -بله +تا حالا کربلا رفتی؟ -کربلا؟هعععی من فقط عکسشو دیدم... +چه حیف خوشبحال حاج اقا و خانوادش هر سال اربعین میرن کربلا امسالم قراره  برن فاطیما الان دیگه حاج خانمیه. این اولین بار بود که این حرفو میشنیدم -خوشا به سعادتشون،نمیدونستم فاطیما کربلا رفته خدا قسمت همه بکنه حتما واسه اقا خیلی عزیزن که اقا هر سال میطلبه +اره بخدا شاید تو نشناسی ولی،حاجی خیلی نام داره خواستم چیزی بگم که فاطیما و مهسا امدن فاطیما:ایندفه دیگه خیلی خسته شدیم دیگه نزدیک اذانه -خسته نباشید دخترا  خداا خیرتون بده حالا این شربتای باقی مونده چی؟ فاطیما:اوناروبعد از شام میدیم بچه های هیئت تو دلم یه ان شاءالله گفتم و همونجا نشستم +وااا گرفتی نشستی پاشو برو حاضر شو الان اذانه -چشم الان میرم بعد سه چهار ثانیه بلند شدمو از اشپز خونه زدم بیرون افتاب داشت غروب میکردو هوا خنک بود از پله ها رفتم بالا چون خانما بالا نماز میخوندن یه یالله گفتمو رفتم تو بعدم سلام کردمو همه جواب دادن رفتم سمت اتاقی که چادر نماز توش بود در زدم کسی نبود رفتم داخلو چادرمو عوض کردم امدم بیرون وضو داشتم خانما کمو بیش اماده بودن صدای اذان امد واای که چه ارامشی داشت همه خانما بلند شدنو صف بستن من وایستادم تو یکی از صف های اخر بخش بانوان خیلی بزرگ بود همه راحت بودن نمازرو به جماعت بجا اوردیم و طبق معمول من دعا کردمو تسبیحات حضرت زهرارو گفتم بعدم بلند شدم رفتم توی اتاقو چادر مشکیمو پوشیدم وااای ابجیم چفیمو به فنا نده رفتم از حاج خانم خداحافظی کنم -حاج خانم من دیگه میرم ببخشید مزاحمتون شدم +کجا دختر هنوز شام نخوردی که -ممنون حاج خانم نذرتونم قبول باشه +خیلی زود داری میریا -شرمنده مادرم گفتن بعد از نماز برم منزل +میخوای تلفون مادرتو بده من باهاش صحبت کنم بمونی -نه حاج خانم اگه اینکارو بکنم مادرم فکر میکنند حرفش برام مهم نیست دیگه ببخشید با اجازه +باشه دخترم ظاهرا چاره ای نیست برو خدا نگهدارت بعدم بلند شد تا بدرقم کنه -حاج خانم بشنید کجا من خودم میرم +باشه تا دم در میام دختر لبخندی زدمو با نگاهم تشکر کردم تا جلو در رفتمو برگشتم سمت خانما و گفتم خدانگهدار همگی یاعلی مدد بعضی خداحافظی کردنو بعضیام نشنیدن یبار دیگه خداحافظی کردمو راه پله هارو گرفتمو رفتم پایین نمیدونم فاطیما کجا بود یه نگاه به دورو برم کردم فاطیما از اشپز خونه امد بیرون +عه زهرا اینجایی -نماز خوندی فاطیما +ندیدیم اره بابا خوندم وقتی شما داشتی با خدا حرف میزدی من امدم پایین -قبول باشه گلم +قبول حق باشه جایی میری -اره میرم خونه +خونه اما هنوز شام نخوردی -عیب نداره ان شااءالله یوقت دیگه +ای بابا حیف شدکه زود میری -شرمنده عزیزم دیگه برم دیرم شد یاعلی مدد +یاعلی عزیزم *ادامه دارد...
🥀 خسته شدم انقدر خداحافظی کردم واقعا حالم بد بود از همون موقع که سوار ماشین شدم حالت تهوع دارم اروم اروم راه میرفتن دیگه شب بودو منم میترسیدم برای همین یکم پاتند کردمو رسیدم کوچمون و رفتم داخل و خودمو رسوندم به در ـ در زدم چند بار فکر کنم نمیشنیدن رفتن پنجره رو زدم داداشم امد  درو باز کرد و رفت تو واینساد سلام کنم عجبا رفتم داخلو درو بستم تو حیاط چادرو مغنعمو در اوردمو رفتم داخل انداختم روی چوب لباسی کسی خونه نبود فکر کنم مامانمو عاطفه با بابام رفتن جایی رفتم تو اتاقمو لباس خونگیه زردمو پوشیدم با شلوار دامنی قهموه ایم لباسام کثیف شده بود انداختمش تو سبد تا بعد مامانم بزاره ماشین خودم بلد نبودم با ماشین لباسشویی کار کنم وگرنه مینداختمش ساعت ۹:۱۵بودرفتم تلویزونو روشن کردمو زدم شبکه سیزده تا حرم اقارو ببینم بعدم یکم میوه و اب اوردم بخورم تلویزیون حرم اقارو نشون میداد چه قشنگ بود چه بزرگ مجری یه شعریو خوند "بشنـو از باد صبا پیغام خونین مرا یا حسیـن کوفه میا یاحسیـن کوفه میا امام حسین خیلی مرد بود که کم نیاوردو بخاطر اینکه امر به معروف بکنه رفت زیر سم اسب داداشم امد بیرون از اتاق +یه چایی بده با قیافه گرفته گفتم -من خستما بعدم سلام خوبی ممنون منم خوبم سلامتی خبری نیست +مسخره بازی در نیار یه چایی بده -تو فقط بشین دستور بده خوووب بعدم بلند شدم یه چایی بریزم یه لیوان ریختم دادم بهش رفت اتاقش چایی نمونده بود باید دم میکردم یکم اب ریختم تو سماور و روشنش کردم تا اب جوش بیاد بعد بیست دقیقه اب جوش امد رفتم ریختم تو قوری  و چایی و گلاب ریختم توش و گذاشتم رو سماور دم بیاد بعدم رفتم نشستم تلویزیون خاکی بود اخی بمیرم مامانم حتما خیلی  خسته شده دیگه یادش رفته تلویزیونو تمیز کنه رفتم دستمال اوردمو تلیویزونو میز تلویزینو تمیز کردم صدای ماشین امد رفتم ببینم چایی دم شده که دم کرده بود لیوان گذاشتم تو سینی با قندون خوشم نمیومد مامان اینا تو فلاکس چایی میخورن مامان با عاطفه از در امدن تو *ادامه دارد...
اون شب خوابیدمو الان دارم اماده میشم برم هئیت میخواستم چادر صدفیمو بپوشمو چادر سادمو روش سر کنم چادر صدفیم پوشیه داشت و فقط چشمام معلوم بود میخواستم کسی منو نشناسه امشب باید غریب باشم کامل اماده بودم رفتم کفشمو پوشیدم از مامان اینا خداحافظی کردمو رفتم جلو در بسم الله الرحمـن الرحـیم خدایا توکل بر خودت یا صاحب الزمان خودت کمکم کن قلبم درد میکرد و بخاطر حرفای بابا بود که هر کاری میکردم یه ایرادی میگرفت دیگه راه افتاده بودم سمت هیئت رسیدم هیئت تو کوجه یه دسته بودکه سینه میزدن و اشک میریختن از کنارشون گذشتم هر جا چند تا خانم شمع روشن کرده بودنو تو حیاطو  تو هیئت  نشسته بودن رفتم یگوشه حیاط نشستمو شمعو روشن کردم و خیره شدم به شمع مدااح میخوند یاعلیو یا عظیم یا غفورو یا رحیم بین بستر ذکر حیدر یتیم یتیم سفاارش اخر پدره حسن حسین بچه یتیما یادتون نره یادتون باشه کوله بار من یه شب زمین نمونه چشم خیلی از بچه خای شهر پیه یه لقمه نونه الله بلینا الله الله الله بلینا اهااای اهااای مردمی که یک عمره سیرید شدهه یبار دست یک یتیمو بگیرید رقیه یتیم بودااااا زینب یتیــم بوود😭 حالم خیلی بد بود  گریه امونمو بریده بودسرمو تکیه دادم به دیوار ساعت ۹:۱۵بود و الان ده دقیقه بود امده بودم همه سینه میزدن بارون گرفته بود چند تا از خانما رفتن داخل من زیر بارون بودمو داشتم خیس میشدم مثل هر سال تو این شب بارون میومد ولی تو حال خودم غرق بودم ولی مداح یه جمله گفت که دیگه جیزی نشنیدم حق نون منو ادا کنید به اشک من بخندید اما روزی که زینبم میاد چشماتونو ببندید حق نون منو ادا کنید به اشک من بخندید اما روزی که زینبم میاد چشماتونو ببندید بعدش از حال رفتم و چشمامو بستم وقتی چشمامو باز کردم *ادامه دارد...
🥀 همونجا بودم همون گوشه  خیس بودم یکی امد بالا سرم  کسی تو حیاط نبود ـیه خانم با چادر سفید ترسیدم واقعا داشتم از ترس میمردم پوشیه داشتو چشماشم پیدا نبود ـ +پاشودخترم منتظرته وااای خدا این کی بود چرا هیچکس اینجا نبود - ش شما کی کی هست..هستید +من زهرام... یا فاطمه زهرا نکنه من مردم -زهرا؟ +همونی که الان تو دلت اسمشو بردی بعدش چیزی ندیدم و همه جا روشن شد ـیه دختر کوچولو دیدم فکر کردم عاطفه است ولی لباسش خاکی بودو یه چادر سرش بود  به عاطفه نمیخورد صدای گریش امد خواستم برم پیشش اما نمیتونستم یهو همون خانمو دیدم وایسا ببینم گفت حضرت زهراست؟ مگه میشه نکنه دارم خواب میبینم اون خانم رفت سمت دخترو اونو به اغوش کشیدو از در رفت بیرون بهم الهام شده بود که اون دختر رقیه حسینمه که یهو چشمامو باز کردم فاطیما بالا سرم بود +خااانممم وااای فکر کردم از حال رفتید خوبید خانم منو نمیشناخت حق داشت من پوشیه داشتم  حرفی نزدم سعی کردم بلند شم بارون شدت گرفته بود همه وجودم خیس بود صدا مداحی میومد ولی نه از بیرون از داخل فاطیما کمکم کرد رفتیم بالا ـ از اینکه صدای خانم فاطمه رو شنیده بودم خوشحال بودم ایشون گفتن دخترم منتظرته یعنی چی؟ از پله ها بزور رفتم بالاو رفتیم تو  داشتن گریه میکردنو و من حالم بد بود انگار داشتم از حال میرفتم  فاطیما گفت حالتون خوب نیست انگار بشینید براتون اب قند بیارم بازم صدای مداح تو سرم بود روزی که زینبم امد چشماتونو ببندید یکم که نشستم حالم بهتر شده بود ولی انگار توی یه قبر بود توی ظلمات هیئت این حس بهم دست داد یعنی اهل بیت چی کشیدن تو اون خرابه فاطیما با اب قند امد کنارم نشست +خانم بفرمایید بخورید بهتر شید نمیخواستم منو بشناسه واسه همین یکم صدامو تغیر دادمو گفتم ـ ممنون و ازش گرفتم اب قندو +خواهش میکنم نگاهش کردم اونم چشماش قرمز بود ـ سرمو انداختم پایینو دوباره اشکامو به جون خریدم نمیتونستم اب قندو بخورم چون باید پوشیه رو بر میداشتم چشمامو بستم و  اما اشکام راهشونو باز کرده بودن *ادامه دارد...
🥀 حواسم به اطرافم نبود انقدر اونجا نشستمو گریه کردم که ساعت نزدیک دوازده شب شد. دیگه خانما داشتن میرفتن روضه خون حرفای اخرو میزد خواستم برم اشپز خونه صورتمو بشورم دیگه صدای مداحی و روضه خون نمیومد یه دختر برقو روشن کرد بعدم سمت اشپز خونه گفت :ـبا اجازه منم میرم حاج خانم مراقب خودتون باشید شبتون بخیر خدانگهدار حاج خانمم از اشپز خونه گفت :برو دخترم ممنونم ازت اجرت با فاطمه زهرا خدانگهدارت انگار نمیدونستن من هنوز اونجام چون خونه طوری بود که کنار در اشپزخونه جا بود برای نشستن و من معلوم نبودم شنیدم صدای خانم صالحیو که با فاطیما حرف میزدن خانم صالحی:امشب زهرا نیومد فاطیما؟ فاطیما:فکرنکنم اگر امده بود حتما میومد پیش ما هرچیم نگاه کردم ندیدمش خانم صالحب:نمیدونم چرا این دختر نیومد فاطیما فردا اگر امد شمار‌ه بگیر باهم در ارتباط باشید فاطیما:اره حتما میگیرم مامان بعد از این حرف پاشدم دیگه برم یکم صدامو تغییر دادم رفتم جلوی در اشپز خونه و گفتم -ببخشید؟ فاطیما:عه شما اینجایید -بله دیگه داشتم میرفتم ببخشید مزاحمتون شدم فاطیما خانم این لیوانی که بهم دادید بفرمایید امد جلو و لیوانو گرفت +من دادم؟ -بله من حالم خوب نبود اب قند دادید بهم ـ +اها شما اون خانم هستید پس -بله دیگه ببخشید خدانگهدار بعدم سریع رفتم بیرون خیلی هوا تاریک بودو فقط چند تا از پسرا تو حیاط بودن ترسیدم تا خونه برم نمیدونستم چی کار کنم از پله ها رفتم پایین خیلی ارومـ هنوز سر درد داشتم رفتن جلوی در تیر چراغ برق روشن بود ـ خوابم میومد کوچه تاریک بودو میترسیدم ولی رفتم خیلی تند تند راه میرفتمو به اطرافم نگاه میکردم منکه هر شب تو این موقع میرفتم نمیدونم چرا امشب میترسیدم دیگه کسی تو کوچه نبود چادرمو جمع کردمو دوییدم تا خونه وقتی رسیدم در زدم  بعد از چند دقیقه پدرم درو باز کرد *ادامه دارد...
🥀 بابا:چرا انقدر دیر امدی -ببخشید زمان از دستم در رفت وقتی رفتم تو خونه دیدم ساعت ۱۲:۴۰دقیقه است تعجب کردم اما من تازه از هیئت امدم که  فهمیدم اشتباه فکر کردمو تو تاریکی درست ساعت هیئتو ندیدم انقدر خوابم میومد که لباس عوض نکردمو همینجوری خوابم برد ـــــــــــــــــــــــــــ خستتون نکنم بعد از اون روز هر روز رفتم هیئتو مثل همیشه دسته بود  وگریه و ماتم اقا الان یک ماه بود هیئت میرفتمو فاطیما قراره چهلم با کاروان برن کربلا دیگه بیرون نمیرمو تو گوشی با فاطیما حرف میزنم. دلم برای هیئت تنگ شده الان دوروزه نرفتم ولی هیچوقت حرف حضرت زهرارو یادم نمیره دخترم منتظرته این شاید معنی شهادت بده چیزی که ارزومه! تو خونه بودمو به مامان کمک میکردمو یا داشتم با دوستم هستی که مثل خواهرم بود حرف میزدم فازیما بهم پیام داد +سلام دختر چطوری توخبری از ما نمیگیری -سلام عزیزم خودت خوبی الحمدالله چه خبری ما که صبح حرف زدیم🤨😂 +شکر خدا گلم منم خوبم خوب حالا یچیزی گفتم چخبر کجایی -باش خونمونم سلامتی  خبری نیست +بزودی مهمون میاد براتونا -مهمون ؟وا تو از کجا میدونی فکر نکنم +میاد حالا میفهمی یکم دیگه با فاطیما حرف زدمو بعد داداشم از سر کار امد منم گوشیو گذاشتم زمین -سلام لواشک اوردی لواشک خیلی دوست داشتم و همش به داداشم میگفتم برام بیاره ولی مگه چی میشد اقا یکم برام میخرید +نه بابا گرونه -ببین حاضر نیستی یه لواشک واسه من بخری +بیست تومنه ها -😐حالاااا هییی بگو بیست تومنه انگاری میخواد ۲۰۰هزار بده اصلا نمیخوام +بهتر -واقعا که لباس بندازی زمین میکشمت بعدم رفتم  دنبال ابجیم که بازداشت میرفت حیاط این بچه منو کشت -کجاااااا عاطفهههههه اصلا نگاهم نکرد عجبا از دست اینم باید حرص بخوریم -مگه با تو نیستـــم بیــا توببینـــم   مــاماااان اینم بگم که خیلی جیغ جیغو بودم اخر مامانم اوردش تو واااای این بشر کی یاد میگیره لباسشو نندازه زمین 😭 بازم لباس داداشمو برداشتم گذاشتم رو چوب لباسی که *ادامه دارد...
🥀 گوشی داداشم زنگ خورد رفتم نگاه کردم "علیرضا" دوست داداشم بود رفتم دم در اتاقو که بهش بگم ولی رفته بود حموم -ماماان دوست اشکانهههه چیکار کنم اشکان حمومه +جواب بده ببین چی میگه -نه مامان نمیخوام جواب اینو بدم دلم نمیخواست نامحرم صدامو بشنوه البته قبل از اینکه مذهبی بشم جوابشو میدادم ولی حالا مدتها بود جواب اونو نمیدادم و فقط واسه اینکه مرتکب گناهی نشم نه من نه اون میترسیدم اون بدخت از صدای من شگفت زده بشه و این گناهه برامون دلم،نمیخواست مرتکب گناه بشم باید  ازصحنه گناه فرار کرد انقدر جواب ندادم قطع شد مادرم میدونست جوابشو نمیدم واسه همین اصراری نکرد خیلی وقت بود هستی دوستمو ندیدم بومد دلتنگش بودم صبح که حرف زدیم گفت با مامانم صحبت کنم که فردا برم خونشون مامان منکه با بدبختی راضی میشد و باید کلی التماسش میکردم -مامااان جووون +ها -میگم ....اممم میشهه فردا برم خونه هسـتی تو خدااا +نـه -تورو خدا مامان +دوبارش نکن گفتم نـــه بغض گلومو گرفت عادتم بود -مامان اذیت نکن دلم براش تنگ شده بزار برم زود میام خوااااهش و بعدم حرفای همیشگی راضی نشد گفتم به بابام بگم  که باهاش حرف بزنه و بابام معلوم نبود کی میاد حوصلم سر رفت رفتم تو گوشیو وارد برنامه روبیکا  شدم رفتم تو گروهی که  برای امام زمانم ساخته بودم  و توش فعالیت میکردم و این پیامو فرستادم تو تلگرام ۳۰۰ دوست ❗️ تو اینستا ۲۰۰ دوست ❗️ توی موبایل ۱۰۰ دوست !❗️ وقت ناراحتي ۱ همراه ‼️ اما داخل قبر تنهای تنها ....⚠️ پس مراقب باشیم فریب دنیا را نخوریم🌀         آی     اهل نت😍😍                 بی                      اهل بیت😊😊                                نشید. پیام قشنگی بود و شاید تاثیر گذار بعدم یکم تو گوشیوگشتم پست نگاه کردمو امدم بیرون داداشم از حموم امده بود و میدونستم الان میخواد سرم غر بزنه که گوشی دستته +زهرا این کولرو خاموش کن -بیا باز شروع کردی گرمههههه😫 بشــدت گرمایی بودمو اصلا طاقت گرمارو نداشتمو تو خونه خودمون بیشتر گرمم میشد +خاموش کن بابا و بعدم مثل همیشه مامانم کولرو خاموش کرد -ماماان  گرمه مامان:خوب حالا یه دو دیقه دیگه روشن میکنم *ادامه دارد...