#پارت۳۱
#زهراےشهید
اون شب خوابیدمو الان دارم اماده میشم برم هئیت
میخواستم چادر صدفیمو بپوشمو چادر سادمو روش سر کنم
چادر صدفیم پوشیه داشت و فقط چشمام معلوم بود
میخواستم کسی منو نشناسه
امشب باید غریب باشم
کامل اماده بودم رفتم کفشمو پوشیدم
از مامان اینا خداحافظی کردمو رفتم جلو در
بسم الله الرحمـن الرحـیم
خدایا توکل بر خودت
یا صاحب الزمان خودت کمکم کن
قلبم درد میکرد
و بخاطر حرفای بابا بود که هر کاری میکردم یه ایرادی میگرفت
دیگه راه افتاده بودم سمت هیئت
رسیدم هیئت تو کوجه یه دسته بودکه سینه میزدن
و اشک میریختن
از کنارشون گذشتم هر جا چند تا خانم شمع روشن کرده بودنو تو حیاطو تو هیئت نشسته بودن رفتم یگوشه حیاط نشستمو شمعو روشن کردم و خیره شدم به شمع
مدااح میخوند
یاعلیو یا عظیم
یا غفورو یا رحیم
بین بستر
ذکر حیدر
یتیم یتیم سفاارش اخر پدره
حسن حسین بچه یتیما یادتون نره
یادتون باشه کوله بار من یه شب زمین نمونه
چشم خیلی از بچه خای شهر پیه یه لقمه نونه
الله بلینا
الله الله
الله بلینا
اهااای اهااای مردمی که یک عمره سیرید شدهه یبار دست یک یتیمو بگیرید
رقیه یتیم بودااااا
زینب یتیــم بوود😭
حالم خیلی بد بود گریه امونمو بریده بودسرمو تکیه دادم به دیوار
ساعت ۹:۱۵بود و الان ده دقیقه بود امده بودم همه سینه میزدن بارون گرفته بود چند تا از خانما رفتن داخل من زیر بارون بودمو داشتم خیس میشدم مثل هر سال تو این شب بارون میومد ولی تو حال خودم غرق بودم ولی مداح یه جمله گفت که دیگه جیزی نشنیدم
حق نون منو ادا کنید به اشک من بخندید
اما روزی که زینبم میاد چشماتونو ببندید
حق نون منو ادا کنید به اشک من بخندید
اما روزی که زینبم میاد چشماتونو ببندید
بعدش از حال رفتم و چشمامو بستم
وقتی چشمامو باز کردم
*ادامه دارد...
#پارت۳۲
#زهراےشهید🥀
همونجا بودم همون گوشه خیس بودم یکی امد بالا سرم کسی تو حیاط نبود ـیه خانم با چادر سفید
ترسیدم واقعا داشتم از ترس میمردم
پوشیه داشتو چشماشم پیدا نبود ـ
+پاشودخترم منتظرته
وااای خدا این کی بود چرا هیچکس اینجا نبود
- ش شما کی کی هست..هستید
+من زهرام...
یا فاطمه زهرا نکنه من مردم
-زهرا؟
+همونی که الان تو دلت اسمشو بردی
بعدش چیزی ندیدم و همه جا روشن شد
ـیه دختر کوچولو دیدم فکر کردم عاطفه است ولی لباسش خاکی بودو یه چادر سرش بود به عاطفه نمیخورد
صدای گریش امد
خواستم برم پیشش اما نمیتونستم
یهو همون خانمو دیدم وایسا ببینم گفت حضرت زهراست؟
مگه میشه نکنه دارم خواب میبینم
اون خانم رفت سمت دخترو اونو به اغوش کشیدو از در رفت بیرون
بهم الهام شده بود که اون دختر رقیه حسینمه
که یهو چشمامو باز کردم
فاطیما بالا سرم بود +خااانممم
وااای فکر کردم از حال رفتید
خوبید خانم
منو نمیشناخت حق داشت من پوشیه داشتم حرفی نزدم سعی کردم بلند شم بارون شدت گرفته بود همه وجودم خیس بود صدا مداحی میومد ولی نه از بیرون از داخل
فاطیما کمکم کرد رفتیم بالا ـ
از اینکه صدای خانم فاطمه رو شنیده بودم خوشحال بودم
ایشون گفتن دخترم منتظرته یعنی چی؟
از پله ها بزور رفتم بالاو رفتیم تو داشتن گریه میکردنو و من حالم بد بود انگار داشتم از حال میرفتم فاطیما گفت حالتون خوب نیست انگار بشینید براتون اب قند بیارم
بازم صدای مداح تو سرم بود روزی که زینبم امد چشماتونو ببندید
یکم که نشستم حالم بهتر شده بود ولی انگار توی یه قبر بود توی ظلمات هیئت این حس بهم دست داد
یعنی اهل بیت چی کشیدن تو اون خرابه
فاطیما با اب قند امد کنارم نشست
+خانم بفرمایید بخورید بهتر شید
نمیخواستم منو بشناسه واسه همین یکم صدامو تغیر دادمو گفتم ـ ممنون و ازش گرفتم اب قندو
+خواهش میکنم نگاهش کردم اونم چشماش قرمز بود ـ
سرمو انداختم پایینو دوباره اشکامو به جون خریدم
نمیتونستم اب قندو بخورم چون باید پوشیه رو بر میداشتم
چشمامو بستم و اما اشکام راهشونو باز کرده بودن
*ادامه دارد...
#پارت۳۳
#زهراےشهید🥀
حواسم به اطرافم نبود انقدر اونجا نشستمو گریه کردم که ساعت نزدیک دوازده شب شد.
دیگه خانما داشتن میرفتن روضه خون حرفای اخرو میزد
خواستم برم اشپز خونه صورتمو بشورم دیگه صدای مداحی و روضه خون نمیومد
یه دختر برقو روشن کرد بعدم سمت
اشپز خونه گفت :ـبا اجازه منم میرم حاج خانم مراقب خودتون باشید شبتون بخیر خدانگهدار
حاج خانمم از اشپز خونه گفت :برو دخترم ممنونم ازت اجرت با فاطمه زهرا خدانگهدارت
انگار نمیدونستن من هنوز اونجام چون خونه طوری بود که کنار در اشپزخونه جا بود برای نشستن و من معلوم نبودم
شنیدم صدای خانم صالحیو که با فاطیما حرف میزدن
خانم صالحی:امشب زهرا نیومد فاطیما؟
فاطیما:فکرنکنم اگر امده بود حتما میومد پیش ما هرچیم نگاه کردم ندیدمش
خانم صالحب:نمیدونم چرا این دختر نیومد
فاطیما فردا اگر امد شماره بگیر باهم در ارتباط باشید
فاطیما:اره حتما میگیرم مامان
بعد از این حرف پاشدم دیگه برم
یکم صدامو تغییر دادم رفتم جلوی در اشپز خونه و گفتم
-ببخشید؟
فاطیما:عه شما اینجایید
-بله دیگه داشتم میرفتم ببخشید مزاحمتون شدم
فاطیما خانم این لیوانی که بهم دادید بفرمایید
امد جلو و لیوانو گرفت
+من دادم؟
-بله من حالم خوب نبود اب قند دادید بهم ـ
+اها شما اون خانم هستید پس
-بله دیگه ببخشید خدانگهدار
بعدم سریع رفتم بیرون خیلی هوا تاریک بودو فقط چند تا از پسرا تو حیاط بودن ترسیدم تا خونه برم
نمیدونستم چی کار کنم
از پله ها رفتم پایین خیلی ارومـ
هنوز سر درد داشتم
رفتن جلوی در تیر چراغ برق روشن بود ـ
خوابم میومد کوچه تاریک بودو میترسیدم ولی رفتم خیلی تند تند راه میرفتمو به اطرافم نگاه میکردم منکه هر شب تو این موقع میرفتم نمیدونم چرا امشب میترسیدم
دیگه کسی تو کوچه نبود چادرمو جمع کردمو دوییدم تا خونه
وقتی رسیدم در زدم بعد از چند دقیقه پدرم درو باز کرد
*ادامه دارد...
#پارت۳۴
#زهراےشهید🥀
بابا:چرا انقدر دیر امدی
-ببخشید زمان از دستم در رفت
وقتی رفتم تو خونه دیدم ساعت ۱۲:۴۰دقیقه است تعجب کردم اما من تازه از هیئت امدم که فهمیدم اشتباه فکر کردمو تو تاریکی درست ساعت هیئتو ندیدم
انقدر خوابم میومد که لباس عوض نکردمو همینجوری خوابم برد
ـــــــــــــــــــــــــــ
خستتون نکنم بعد از اون روز هر روز رفتم هیئتو مثل همیشه دسته بود وگریه و ماتم اقا
الان یک ماه بود هیئت میرفتمو فاطیما قراره چهلم با کاروان برن کربلا دیگه بیرون نمیرمو تو گوشی با فاطیما حرف میزنم.
دلم برای هیئت تنگ شده الان دوروزه نرفتم
ولی هیچوقت حرف حضرت زهرارو یادم نمیره دخترم منتظرته این شاید معنی شهادت بده چیزی که ارزومه!
تو خونه بودمو به مامان کمک میکردمو یا داشتم با دوستم هستی که مثل خواهرم بود حرف میزدم
فازیما بهم پیام داد
+سلام دختر چطوری توخبری از ما نمیگیری
-سلام عزیزم خودت خوبی الحمدالله
چه خبری ما که صبح حرف زدیم🤨😂
+شکر خدا گلم منم خوبم خوب حالا یچیزی گفتم
چخبر کجایی
-باش
خونمونم سلامتی خبری نیست
+بزودی مهمون میاد براتونا
-مهمون ؟وا تو از کجا میدونی فکر نکنم
+میاد حالا میفهمی
یکم دیگه با فاطیما حرف زدمو بعد داداشم از سر کار امد منم گوشیو گذاشتم زمین
-سلام لواشک اوردی
لواشک خیلی دوست داشتم و همش به داداشم میگفتم برام بیاره ولی مگه چی میشد اقا یکم برام میخرید
+نه بابا گرونه
-ببین حاضر نیستی یه لواشک واسه من بخری
+بیست تومنه ها
-😐حالاااا هییی بگو بیست تومنه انگاری میخواد ۲۰۰هزار بده اصلا نمیخوام
+بهتر
-واقعا که
لباس بندازی زمین میکشمت
بعدم رفتم دنبال ابجیم که بازداشت میرفت حیاط این بچه منو کشت
-کجاااااا عاطفهههههه
اصلا نگاهم نکرد عجبا از دست اینم باید حرص بخوریم
-مگه با تو نیستـــم بیــا توببینـــم مــاماااان
اینم بگم که خیلی جیغ جیغو بودم
اخر مامانم اوردش تو
واااای این بشر کی یاد میگیره لباسشو نندازه زمین 😭
بازم لباس داداشمو برداشتم گذاشتم رو چوب لباسی که
*ادامه دارد...
#پارت۳۵
#زهراےشهید🥀
گوشی داداشم زنگ خورد رفتم نگاه کردم
"علیرضا"
دوست داداشم بود
رفتم دم در اتاقو که بهش بگم ولی رفته بود حموم
-ماماان دوست اشکانهههه چیکار کنم اشکان حمومه
+جواب بده ببین چی میگه
-نه مامان نمیخوام جواب اینو بدم
دلم نمیخواست نامحرم صدامو بشنوه البته قبل از اینکه مذهبی بشم جوابشو میدادم ولی حالا مدتها بود جواب اونو نمیدادم
و فقط واسه اینکه مرتکب گناهی نشم نه من نه اون
میترسیدم اون بدخت از صدای من شگفت زده بشه و این گناهه برامون
دلم،نمیخواست مرتکب گناه بشم باید ازصحنه گناه فرار کرد
انقدر جواب ندادم قطع شد
مادرم میدونست جوابشو نمیدم واسه همین اصراری نکرد
خیلی وقت بود هستی دوستمو ندیدم بومد دلتنگش بودم صبح که حرف زدیم گفت با مامانم صحبت کنم که فردا برم خونشون
مامان منکه با بدبختی راضی میشد و باید کلی التماسش میکردم
-مامااان جووون
+ها
-میگم ....اممم میشهه فردا برم خونه هسـتی تو خدااا
+نـه
-تورو خدا مامان
+دوبارش نکن گفتم نـــه
بغض گلومو گرفت عادتم بود
-مامان اذیت نکن دلم براش تنگ شده بزار برم زود میام خوااااهش
و بعدم حرفای همیشگی راضی نشد گفتم به بابام بگم که باهاش حرف بزنه و بابام معلوم نبود کی میاد
حوصلم سر رفت رفتم تو گوشیو وارد برنامه روبیکا شدم
رفتم تو گروهی که برای امام زمانم ساخته بودم و توش فعالیت میکردم
و این پیامو فرستادم
#تلنگر
تو تلگرام ۳۰۰ دوست ❗️
تو اینستا ۲۰۰ دوست ❗️
توی موبایل ۱۰۰ دوست !❗️
وقت ناراحتي ۱ همراه ‼️
اما داخل قبر تنهای تنها ....⚠️
پس مراقب باشیم فریب دنیا را نخوریم🌀
آی
اهل نت😍😍
بی
اهل بیت😊😊
نشید.
پیام قشنگی بود و شاید تاثیر گذار
بعدم یکم تو گوشیوگشتم پست نگاه کردمو امدم بیرون داداشم از حموم امده بود و میدونستم الان میخواد سرم غر بزنه که گوشی دستته
+زهرا این کولرو خاموش کن
-بیا باز شروع کردی گرمههههه😫
بشــدت گرمایی بودمو اصلا طاقت گرمارو نداشتمو تو خونه خودمون بیشتر گرمم میشد
+خاموش کن بابا
و بعدم مثل همیشه مامانم کولرو خاموش کرد
-ماماان گرمه
مامان:خوب حالا یه دو دیقه دیگه روشن میکنم
*ادامه دارد...
#پارت۳۶
#زهراےشهید🥀
حرفی نزدمو ساکت شدم ولی داشتم میپختم که دیگه رفتم کولر زدم
بعد از چند ساعت بابام امد بلند شدمو سلام کردم
جواب سلاممو دادو نشست
چون چایی پیشش بود نیاز نبود چایی ببرم
نشستم تا چند دقیقه بعدم رفتم پیش بابامو بهش گفتم مخ مامانو بزنه تا بزاره من برم خونه هستی
اونم گفت:مامانت به حرف من گوش نمیده
-بابا حالا تلاشتو بکن لطفا
بابا:باشه
مامانم امد نشست
دیگه نگم چقدر حرف زدیمو بحث کردیم تا رضایت داد من برم منم که دیگه دل تو دلم نبودو خیلی خوشحال بودم
بازم دلم برای هیئت تنگ شده بود
هعییی گوشی زنگ خوردو داداشم جواب داد
+بله؟.
...
+سلام
........
+بله یه لحظه
گوشیو اورد برای من تا بدم مامانم انگار با مامان کار داشتن
منم گوشیو گرفتم سمت مامان مامانمم با اشاره گفت کیه
منم اروم گفتم نمیدونم
بعد مامانم گوشیو گرفت
+سلام
..............
مانان:اها بله خوب هستید
..........–
مامان:ممنونم شکر خدا همه خوبن سلامت باشید
...................
مامان:خواهش میکنم بفرمایین
.......................................................................
مامان:واقعا؟
........................
مامان:اخه اون هنوز بچه اس اصلا....
.........................................
یه نگاه به من کرد و گفت:یه لحظه
بعدم مامانم پاشد رفت حیاط درم بست ـ
یعنی کی بود کی بچس وااای داشتم از فضولی میمردم
منتظر موندم مامان بیاد بعد از ده دقیقه مامان امد تو
+بیا بگیرش زهرا
رفتم گوشیو گرفتم و فورا پرسیدم
-کی بود مامان چی میگفت؟؟؟؟؟
+خانم صالحی بودهیچی احوال پرسی میکرد
-مامان بگو چی میگفت چرا رفتی حیاط
+حالا بزار بعدا میگم
-جیییغ مامانننن من تا بعدا از فوضولی میمیرم
+گفتم بعدا
وااای چرا نمیگفت
خانم صالحی با مامان چکار داشت اصلا
خیلی فکرم درگیر بود ولی سعی کردم بیخیال بشم ـرفتم سر کیفمو خودکارو دفترمو اوردم یکم خوش نویسی کنم البته فقط یکم
دفترو باز کردم خوووب حالا چی بنویسم
بعد از یکم فکر کردم یه شعر به ذهنم رسید شعر که چه عرض کنم مداحی
"چـادرےگشـٺن من قصـہ نابـی دارد
او قـسم داده مـرا حـافظ خونش باشــم"
بعدم یه امضا زدم زیرش و شروع کردم نوشتن چیزای دیگه....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فاطیمـا:
مامان زنگ زد به مادر زهرا و بالاخره خواستگاری کرد روی ابرا بودم تا مامان بیادو بگه چیا گفتن
مامانم بالاخره از اتاق امد بیرون
بلند شدمو دوییدم سمتش
-مامان چیشـد؟
مامان:اروم دختر ترسیدم
*ادامه دارد...
#پارت۳۷
#زهراےشهید🥀
-ببخشید ،میشه بگی مامان جان
—خواستگاری کردمو گفتم خیلی وقته زهرارو در نظر دارم واسه پسرم بعد از محمد رضا تعریف کردم اونم گفت هنوز زهرا بچه اس بعدش گفتم خانم حیدری میدونید که الان دخترای کم سن تر از زهرا ازدواج میکنند و حضرت زهرا هم موقع ازدواج نه سال سن داشتن شما اجازه بدین ما برای خواستگاری بیایم
بعدم کلی حرف زدم تا راضی شدو گفتم با پدر زهرا هم باید صحبت کنه بهمون خبر میدن
_وا مامان زهرا کجاش بچه اس
+خوب دخترم بعضی مادرا اینطوری فکر میکنند
–واای خداکنه نه نگن
+نمیگن فاطیما بعد از این همه مدت محمد از یه دختر خوشش امد مگه میزارم این دخترو از دست بده
خوشحال بودم که مامان انقدر در تلاشه
واقعا خسته بودمو خوابم میومد
رفتم تو اتاق تا یکم بخوابم
چشمامو که بستم فورا خوابم برد
وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود ترسیدم نکنه اذان گفتن یهو یادم امد نمیتونم بخاطر عذر شرعی نماز بخونم اخیش ترسیدم
بلند شدمو خودمو مرتب کردمو از اتاق امدم بیرون
سلام محمد رضا از سر کار امده بود بابا هم امده بود
همه جواب سلاممو دادن
رفتم نشستم و مامان گفت :چایی میخوری
-نه مامان جان
+باشه
محمد رضا:خوب مادر الان چی میشه
+هیچی دیگه منتظر میمونیم تا جواب بدن
-کی مامان
+خانواده زهرا
-اهاااااا به محمد نگاه کردم
کلککککک من که میدونم چیا تو دلت میگذره
محمد رضا نگام کردو خندید
ولی حرفی نزد کلا ماها عاشق زهرا شده بودیم دیگه بعد از شام یکم با خانواده گپ زدیمو گرفتیم خوابیدیم تا ببینیم خدا چی میخواد
ـــــــــــــــــــــ
زهرا:
صبح شده بودو میخواستم برم خونه هستی
یه لباس پیدا کردمو پوشیدم باید ساق مینداختم ساق مشکیمو برداشتم انداختم
بعدم یه شلوار نسبتا گشاد مشکی با لباس ابی با گلای سفید
یه روسری نخی مشکی با طرح های زرد برداشتمو عربی بستم گفتم میرم پیش دوستم مشکی کامل نباشم حالا یه چهار تام طرح و رنگ داشته باشه
کلا مشکی و سفید با صورتی خیلی بهم میومد
چادر مشکیو برداشتمو از مامان اینا خداحافظی کردم رفتم حیاط تا کفشامو بپوشم
بعدش راه افتادم
برای رفتن به اون ور خیابون باید از پل هوایی رد میشدم
خواستم از پله ها برم بالا که یادم امد چادرمو یکم جمع کنم ـاینکارو کردمو شروع کردم پله هارورفتن بالا باد با چادرم بازی میکردو من بزور نگه داشته بودمش باز نشه نمیدونم یه نفر داشت میومد پاین که پاش به چادرم گیر کرد
کم مونده بود از پشت بیوفتم که دستمو گرفتم به میله ها اون ادم هم داشت میوفتاد که خودشو نگه داشته بود
برگشتم تا عذر خواهی کنم
-وااایی ببخشید واقعا شرمنده
چند تا کتاب دست اون اقا بود که افتاده بود رو پله ها
اونارو برداشتو سرشو اورد
بالا
+خواهش می...
که حرفشو خورد
+خانم حیدری ؟
چقدر صداش اشنا بود ـیه لحظه نگاهش کردم بعدم فورا نگاهمو گرفتم واای باز این پسرهههههه
همون سعید بود
+شما اینجا چیکار میکنید ـ
-محل گذره منم داشتم میرفتم بالا کار داشتم
+اه بله ببخشید درست میگید خوبین
-بله ممنونم ـ
خواستم بحث ادامه پیدا نکنه
-ببخشید بازم شرمنده،یاعلی
خواستم برم که
*ادامه دارد...
#پارت۳۸
#زهراےشهید🥀
+وایسید
-بله؟
+میخوام باهاتون حرف بزنم
-در چه مورد؟
بعد از یکم سکوت گفت
+ازدواج
بدون زدن حرفی رامو گرفتمو رفتم بالا ولی دنبالم امد به صدا کردناش توجه نکردم که چادرمو کشید
از این حر کتش انقـدر عصبی شدم که وقتی برگشتم کشید عقب
-به چه حـــقی به چادر من دست میزنید
+خوب من صدا میکنم واینمیسید کارتون دارم خوب
-وقتی میرم یعنی نمیخوام بشنوم
+لطفا بزارید حرفمو بزنم
روی پل هوایی بودیم گفتم خب بزنه ببینیم چی میگه
-خب بفرمایین
+راستش میخوام به مادرم بگم برای خواستگاری بیایم منزلتون
-نه خیییر زحمت نکشید جوابم منفیه
+اما من...من.....دوستون دارم
-این دوست داشتن شما به درد من نمیخوره
+من ثروت دارم باور بفرمایید
-چی؟
این حرفش باعث شد ازش بدم بیاد
از کسی که فکر میکنه واسه دخترا فقط پول مهمه متنفر بودم
+مگه نمیگید به دردتون نمیخوره خب من بعلاوه دوست داشتن پول هم دارم تا هر چی بخواید براتون تهیه کنم
-ببینید اقای ظاهرا محترم بااار اخرتون باشه این حرفارو میزنیدو این پیشنهادو تکرار میکنید
دلیل جواب منفیم اینه که
از نظر من پسر خوب راه نمیوفته دنبال دختر مردم واسه خواستگاری به خانوادش میگه قدم بردارن،
از نظر من پسری که سنش به بیست سال نرسیده یه بچه محسوب میشه
از نظر من کسی که فکر میکنه من واسم پول مهمه بدرد زندگی با من نمیخوره
از نظر من کسی که حریم دیگرانو رد میکنه و به خودش اجازه میده چادر یه خانمو بکشه بدرد من نمیخوره
از نظر من پسری که نمیدونه روزی که همه مسلمین واسه سیدشهدا عذا دارن نباید کوچکترین حرفی از خواستگاری بزنه بدرد من نمیخوره
وســلام دیگه هم مزاحم نشید
بعد خیلی سریع رفتم پایین از پل هوایی خیلی عصبی بودم
قدم هام تند شده بود واسه رسیدن خسته بودم از این ادما
رسیدم در خونه دوستمو در زدم ـ
+کیه
-منم خاله زهرا
مادر هستی با روی باز به استقبالم امد خیلی خانم خوبی بود
-سلام خاله ببخشید مزاحم شدم هستی خونست؟
+سلام زهرا جان خوش امدی خواهش میکنم چه مزاحمی بیا تو اره هستی هست
رفتم تو و باز عذر خواهی کردم
هستی و تو خونه دیدمو رفتم سمتش و بلند شد همو بغل کردیم
+سلام اجی
واای دیونه دلم برات تنگ شده بود
-سلام عزیزم منممم
دلم میخواست تا ابد خواهرمو بغل کنم ولی دیگه بس بود از هم جدا شدیمو با لبخند به هم نگاه کردیم عاشق رفیقم بودمو خیلی دوسش داشتم
+بیا بشین اینجا واست چایی بیارم
-اووو برو بابا کی چایی میخوره
+بیخود باید بخوری من میگم
بازم بحث همیشگی جایی خوردنمون که خیلی دوسش داشتم
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۳۹
#زهراےشهید🥀
-باشه بابا دیونه
+😁
چاایی رو که اورد
گفت+میگم زهرا مثل اون دفعه یه فیلم طنز درست کنیم
-اممم باشه ولی با مرسمات مذهبی نباشه
+باش
خوب پس چجوری
-میگم مثلا درمورد خونه داری ها؟
+اره بعد مثلا ما بلد نیستیم همش خراب کاری میکنیم 😂
-دقیقا بعد یجوری باشه بخندیم
+پس بدو چاییتو بخور که بریم
-باش
چایی رو که خوردیم بلند شد دوتا چادر اورد ببندیم به کمرمون
+بگیر ببند یجوری به خودت 😂
-بده ببندم
بستم دور کمرم بعدیه قسمتش رو سرم بود روسیمم یجور بامزه بستم
+ارایش زشت هم بکنیم بنظرت؟
-چجوری زشت حالا😂
+وایسا
-بیا این خط چشم بزن یه دراااز بکش
-خوب باش
ورداشتم یه خط چشم کجو و کوله و بلند کشیدم
حواسم به هستی نبود
منکه فقط همون خط چشمو کشیدم به هستی نگاه کردم وااایی خودشو عین دلقکا کرده بود🤣
-چیکا میکنییی😂 بدو
+بریم بریم
رفتیم یه فیلم خییلی طنز درست کردیمو خندیدیم کلی
بعدش فیلمو برام فرستاد
+خوب الان چه کنیم
-اسم و فامیل میای؟
+باشه بزار برم برگه بیارم
برگه و خودکار اوردو داد دستمون و نوشتیم
+خوب با چی شروع کنیم
-خودت بگو
+یه چیز سخت...ح حلزون
-هستیییی
+بنویس شروع میکنما
-وااای باشه اخه با ح خدااا
بعدم شروع کردم نوشتن اصلا چیز زیادی پیدا نکردم رسیدم به حیوان مگه با ح حیون داریم اخخخ خدا
+استب
-ایی بترکی
+خودت
بخون بدو
-حلما
+حانیه
-حمیدی
+حامدی
-ننوشتم
+منم
-ننوشتم
همینجور گفتیم تا به حیوان رسیدیم
+بگوـ
-ننوشتم بابا
+تو چی نوشتی پس،حلزون دارم میگما ح حلزون ـ
-جیییییییغ راست میگیااااا
+خوووب خودکشی نکن
-ببین سر همین امتیازم کم میشه همشم تقصیر توعه😞🤨
بعدش کلی بازی کردیمو تمومش کردم بعدم نشستم دو سه ساعتی حرف زدیمو درمورد همچی گفتیم
خواستگاری اون پسره رو هم براش تعریف کردم که کلی خندید
ساعت ۷بود که گوشی هستی زنگ خورد فکر کنم مامانم بود
-الو
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۰
#زهراےشهید🥀
+بیا بیرون بریم
-باشه امدم
از هستی خداحافظی کردمو راهی خونه شدم
وقتی برگشتیم خونه خیلی خسته شده بودم داشتم میمردم
عادتم بود واسه مامان تعریف کنم چیشده واسه همین همیشه واسش میگفتم امروزم مثل همیشه واسش تعریف کردم
دیگه از صبح هیچکاری نکرده بودم
گوشیو برداشتم فاطیما بهم پیام داده بود پیامو باز کردم
«سلام عزیزم خوبی خانواده چطورن
میخواستم بگم به مادرت بگو فردا منتظر جوابیما»
سلام عزیزم شکرالله خودت خوبی خانواده خوبن چه جوابی؟ جواب چی
پیامو فرستادم که مامانم گفت برم پیشش میخواد برام حرف بزنه گفتم لابد مثل همیشه میخواد نصیحت کنه چه اشکالی داره خیلیم خوب رفتم پیشش
-بلی مادر بفلمایین
+زهرا میخوام یچیزی بگم به بابا تو اشکانم گفتم
-بفرمایید فقط من یچیز بگم
فاطیما بهم پیام داد گفت بهتون بگم فردا منتظر جوابم چه جوابی میگن؟منظورشون چیه اخرش بهم نگفتی مامانش بهت چی گفتا
+خوب مهلت میدی مگه همینو میخواستن بگم دیگه
-بله
+ببین دیروز مامان فاطیما زنگ زد در مورد تو باهام حرف بزنه درواقع تورو خواستگاری کنه واسه ی پسرش محمد رضا منم که شنیدی اول چی گفتم ولی خوب خیلی اصرار کرد گفتم به بابات بگم بعد بهشون دوروز دیگه جواب بدیم
به بابات گفتم مخالفتی نکرد گفتش بیان ببینیم چی میشه حالا میخوان بدونم تو چی میگی
واااییی خدا اون احساسو چجوری وصف کنم نمیدونم یجوری خجالت کشیدم که اب لازم شدم یعی عرق کردم از خجالت وااای چی بگم هیچی نگفتم اصلا شوکه شدم 😓😓😓
دیگه عرفان و بابا هم بودن نمیدونستم چیکار کنم ای کاش زمین دهن وا میکردمنو میخورد پاشدم فرار کردم تو حیاط گفتم یکم نفسم تازه شه بتونم حرف بزنم از شیر حیاط یه اب به صورتم زدم بهتر شدم
گلوم خشک شده بود چرا اینجوری شدم کسی نیومد دنبالم فکر کنم فهمیدن خجالت کشیدم
حالا چیکار کنم چه جوابی بدم یعنی اون چیزایی که میخوامو داره غیرت،اخلاق،خوب عمل به واجباتش
مذهبی و چشم پاک
چشم پاکه بود غیرتشم دیده بودم
اما بقیش؟!
نمیدونم
من اـگر اونطوری باشه که میخوام مخالفتی ندارم ولی بهتر نیست اول بگیم نه لاقل یکم لفتش بدیم
اممم نمیدونم
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
فاطیما:
پیامو که فرستادم یک ساعت بعد صدای گوشیم امد دستمو خشک کردمو رفتم سراغش زهرا بود
«سلام عزیزم شکرالله خودت خوبی خانواده خوبن چه جوابی؟ جواب چی؟»
یعنی خانوادش بهش نگفتن عجیبه
شکر خدا عزیزم همه خوبن سلام دارن
عزیزم مادرت اینا بهت چیزی نگفتن؟
اینو براش فرستادم
میدونی ولی حس میکردم جوابش مثبته
رفتم بالا پیش رضا یکم باهم حرف بزنیم
*ادامه دارد....
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۱
#زهراےشهید🥀
محمد رضا:
بدجوری تو فکر بودم یعنی حوابشون چیه چند روز دیگه قرار بود بریم کربلا شکر خدا
اصلا دست و دلم به کارو و این چیزا نمیرفت
دست خودم نبود انگار دیونه شدم
چیشد که انقدر یه دختر واسم مهم شد که با سعید اونطوری رفتار کنم
ازش عذرخواهی کردم ولی دست خودم نبود وقتی نزدیکش میشد انگار یه کاسه اب یخ ریخته باشن روم
دلم نمیخواست باهاش هم صحبت شم چون در ذهنم نمیگنجید بی دلیل با نامحرم خلوت کنم
صدای در اتاقم من از فکر کشید بیرون یه نگاه به کامپیوتر کردم ساعت ها رو یه عکس حرم خیره مونده بود مو فکر میکردم چشام درد گرفتم
-بفرمایید
+منم داداش با اجازههه
فاطیما امد تو
+سلام بر تو چیکار میکردی
چون اسمش به فاطمه نزدیک بود گاهی فاطمه صداش میکردم
-فکر خواهرم فـکر
+او که اینطور چہ فرکری؟
-دیگه بماند فاطمه خانم
+باشه نگواصلا:/
-خوب کاری داشتی
+داداش چه کاری میخوان باهم یکم حرف بزنیم خوب چخبرا
-سلامتی فاطمه جان حدود ۵روز دیگه اربعینه نمیدونم چه کار کنم دقیقا
-چه کار عزیز من مثل هر سال ساکو میبندیمو نصف راهو پیاده نصف راهم سواره میریم انشاءالله
-انشاءالله
از درسات چخبر دیگه حدود ده۲۰ روز دیگه مدرسه باز میشه
مامتو سفارش دادی
+نه داداش هنوز سفارش ندادم
-خوب فردا با مامان برید مزون بخر دیگه تا تموم نشده دختر
-الان دیگه تموم شده مانتو هاشون باید سفارش بدیم که انشاءالله تا مدرسه اماده بشه
+انشاءلله
یکم دیگه با فاطمه حرف زدیمو بعدم مامان صدامون کرد تا بریم واسه نماز
ـــــــــ،ـ،ـــــــــــ
زهرا:
دیگه رفتم داخل جوابم این بود که بیان اونم فقط به مامانم گفتم با کلی خجالت این همه
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۲
#زهراےشهید🥀
فکر کردم حالا اگه واقعا خوب باشه ...
هععی بیخیال برم یکم تو گوشی بچرخم
رفتم تو گوشی یکی از گروه ها
یه فیلم در مورد امام حسین بود نوحش کامل نبود فقط یه حسین رو کشیده میگفت با یه بیت شعر
"دلےگم کرده ام اینجا میجویم سراغش را"
خییلی قشنگ بود نوحه فقط من چجوری پیداش کنم نمیدونم بعد از اون یکم تو گوشی با هستی حرف زدم ولی اصلا حواسم نبود فاطیما پیام داده
از برنامه.....امدم بیرون
که بعدش پیام فاطیمارو دیدم حوصله نداشتم باهاش صحبت کنم
برای همین جواب ندادم دلم میخواست بخوابم ولی اذان نزدیک بود بیدار موندم تا اذان گفت نمازمو خوندم ولی بعدش خوابم پرید عجبا یبار نشد عین ادم باشم من.
دیگه مامان شامو اوردو نشستیم خوردیم الحمدالله امروزم گذشت .
یه متن دیده بودم،میگفت میگن ازدواج اسان اما الان دختر انقلابی بدون بودن مایکروفر و ماشین ظرفشویی نمیتونه زندگی کنہ
بعدم ادعا دارن فاطمی هستن
کجا حضرت زهرا اینچنین بود؟-
راست میگفت خداروشکر من اصلا واسم این جیزا مهم نبود تصمیم داشتم تو این مورد ازدواج دقیقا شبیه حضرت زهرا عمل کنم.
الان حتی حاضر بودم تو ظرف چوبی غذا بخورم ولی زندگیم بوی زندگی مولا علی و خانم زهرا رو بده .
خیلی وقت بوده از مادیات بریده بودم نه فقط مادیات از دنیا بریدم ولی شهید نشدم!چه بسا یه مشکلی باشه این وسط.
راستی چه زود بزرگ شدم انگار نه انگار دوسه سال پیش صدام مثل بچه های دوساله بود با مامان بابام
هععی چه زود میگذره و نمیفهمیم
ای کاش یادمون نره از فرش به ارش رسیدیمو همه رو مدیون خداییم
ما هر چه داریم ز اوست
ای خدا جان هیچوقت منو به حال خودم نزار ...
دیگه نمیدونم چیشد تو جام خوابم برد .
ـــــــــــــــــــــــــ
صبح که پاشدم واسه نماز خیلی خوابم میومد و بزور خوندم
بعدم جونم نگرفت دعای عهد بخونم خوابیدم ولی خیلی حیف شد کاش میخوندم
صبح ساعت ۱۰ پاشدم
وااای چقدر خوابیدم یه بسم الله گفتم و به امام زمان سلام کردم بعدم پاشدم رفتم موهامو شونه کردمو با کیلیپس بستم رو سرم
بعدم مسواکو کارای همیشه ولی دیر پاشده بودم اونم شکر به لطف جیغای ابجیم خدا این کوچولو رو واسمون نگه داره همه کوچولو هارو نگه داره
معمولا صبحونه خور نبودم واسه همین رفتم سر گوشی که حسابی به خدمتش برسم :)))
کار زیادی تو خونه نبو یه نیم ساعت دیگه قشنگ خواب از سرم بپره پامیشم کمک مامان
تا این گوشیو برداشتم زنگ خورد
این کی بود؟
یکم معتدل کردم چون شماره ناشناس جواب نمیدم ولی دیگه جواب دادم
-بله؟
+سلام زهرا جان خوبی عزیزم
-سلام ممنونم شما؟
+خانم صالحی هستم دخترم مادر محمد رضا
ووووووییی ای کاش جواب نمیدادم
-عه ببخشید خانم صالحی نشناختم
نمیشه بگه مادر فاطیما بخدا من اون بیشتر میشناسم این ماماناهم خوب بلدن یاداوری کننا
+دخترم فکرکنم از پیشنهاد ما خبر داری حالا میتونی گوشیو بدی مادرت یکم صحبت دارم
از یاداوری مجددش خجالت کشیدم
-بله حتما
پاشدم رفتم اشپز خونه
-مامان ماماااان خانم صالحی با شما کار دارن گوشیو دادم دست مامانمو عاطفه رو زدم بغلمو الفراااررر
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۳
#زهراےشهید🥀
نمیدونم،چیا گفتن ولی طول کشید
-عاطی بیااااا
+نمیآم
-یعنی چی بیا اینجا بینم
+نمام
مامان:زهرا بیآ
لرز به تنم افتاد یعنی چیشده
-بله
_واسه جمعه شب ساعت ۶قرار گذاشتم
ظاهرا دوروز بعدش راهی کربلا میشن
از حرف اولش خجالت کشیدم ولی از حرف دومش قند تو دلم اب شد خوش به سعادتشون
حرفی نزدم رفتم نشستم فقط نگران یچیزی بودم مهریه!
از مهریه سکه بدم میومد این چیزا ضامن خوشبختی من نمیشه حتی زن اگه از همسرش هم جدا شه این پولا فوقش دو سه ماه تامینش میکنه ضامن اول و اخرزندگی ما خداست.
برای همین دلم میخواست مهریم
۱۲۴هزار صلوات یه سبد گل محمدی با اب کربلا باشه.
قبلا در مورد ازدواج با مامان بحث میکردمو کلی مخندیدم چون وقتی میگفتم مهریه پول و سکه نمیخوام فحشم میدادو میگفت مگه از سر راه اوردمت یا موندی رو دستم
دیگه اینطوری فکر میکرد میدونم حداقل ۱۴تا سکه میگه ولی بابارو ول کنی بالای دوهزار سکه میگه مشکلی ندارم فوقش بعد از تفاهم بین منو اون فرد میرم مهریه سکه رو میبخشم
حالا دوسه شب دیگه میان وااای چی بپوشم حالا
دامن بپوشم یعنی
یا نه شلوار دامنی
روسری سر کنم یا شال مانتو یا پارچین
پوووووف چقدر انتخاب سخته واقعا
+زهراااا
-بله
+مگه با تو نیستم نمیشنوی
-حواسم نبود مامان
+بیا یکم کمک کن
واای بلند شدم واسه کمک
رفتم تو اشپزخونه مشغول شدم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد رضا:
یه احساسی داشتم خودمو درک نمیکردم سه روز دیگه باید میرفتیم خواستگاری
هنوز علی اصغر نمیدونست این قضیه رو علی داداش کوچیکم بود که فردا خدمتش تموم میشه و بر میگرده
وقتی دیپلم گرفت رفت سربازی تو ۱۸سالگی الان برگرده باید بره دانشگاه
نخبه ست و درسش خیلی خوبه همه کتاب های دوره دبیرستانشو حفظه الان برگرده خیلی راحت میتونه کنکور بده
دلم واسش خیلی تنگ شده از تخت بلند شدمو رفتم تو حال
-مادر؟
+اشپز خونم محمد جان
رفتم سمت اشپز خونه
-سلام مادر جان
+سلام پسرم
-چیکار میکنی مامان
+غذا میپزم رضا همون که فاطیما دوست داره
-قیمه؟
+بله
-بسلامتی ته تغاریه دیگه
+چقدر حسودی تو پسر
خنده ای کردمو رفتم سمت یخچال اب بخورم
+چی میپوشی
-جان؟
+برای خواستگاری لباس میخری؟
بعد چند ثانیه سکوت گفتم
-حالا مادر، هنوز اون روز نرسیده که 😅
+خب پسرباید یچیزی بپوشی بهت بیاد الان دنبال لباس باش میخوای اون کت مشکیتو بپوش که قبل ماه محرم خریدی ها تا حالا هم نپوشیدیش
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۴
#زهراےشهید🥀
-بله مادر همونو میپوشم
+خب خوبه
-مادر من یه سر برم بیرون
+برو مادر
رفتم بالا و لباس بیرون پوشیدم خواستم برم پایین صدای گریه مامان امد خیلی ترسیدم دوییدم پله هارو امدم پایین رفتم تو راه رو چیزی که دیدم باورم نمیشد اشک تو چشمام حلقه زد پسشون
زدم با صدای لرزون گفتم:
-داداش؟
رفتم سمتشو محکم بغلش کردم
علی:سلام داداش دلم برات تنگ شده بود
-سلام علی جانم خوش امدی به خونه داداش گلم
گریم گرفته بود خیلی دلتنگ علی اصغر بودم حالا که با این لباس خدمت امده بود دوسال ندیدمش
علی:مامان جان چرا گریه میکنی
_پسرم عزیزم من جونم به لبم رسید تا امدی😭
علی:قربونت برم مامان جان شرمنده ام به علی
-خدا نکنه دشمن علی شرمنده باشه خدایا شکرت
چیزی نگذشت که فاطیما برگشت .
فاطیما:سلااام به همگی
_سلام مامان جان
فاطیما هنوز نمیدونست علی امده
+خوبید چخبر اخخ مامان انقد خسته شدم
تو بسیج انقدر کار ریخته
-سلام فاطمه خوبی
+به سلام داداش رضا شکر خدا خودت خوبی
-الحمدالله
علی:سلام چطوری زلزله
این صدای اصغر بود که به فاطیما میگفت زلزله
فاطیما تا علیو دید جیغ کشید واای گوشاام
علی:—اخخخ گوشممممم
فاطیما:داداااااششییی
بعدم هرچی دستش بود انداخت زمینو پرید بغل علی اصغر
علی:جانم زلزله من
علی و فاطمه خیلی باهم جور بودن چون فاصله سنیشون زیاد نبود بهتر بودن باهم البته من از فاطیما بزرگتر بودم نسبت به علی واسه همین بیشتر از
اینکه باهام شوخی و دعوا های الکی بکنه با احترام رفتار میکنه
علی:دلم واست یزره شده بود
فاطیما صورتش از اشک خیس شده بود چرا این خانما هرچی بشه گریه میکنند عجیبه ها!
فاطیما:منممم کی امدی
از بغلش امد بیرونو نگاهش کرد
فاطیما:چققدرر زشتتت شدی اییی😂
علی:یه نیم ساعته
بابا سیندرلا نکوشیمون😐
-خوب حالانرسیده دعوا نکنید
فاطیما:نمیدونی چقدر دعوا با این حال میده که داداش
-عجببب
مامان با خنده گفت:خوبه دیگه بیاید ناهار الان حاضر میشه
*ادامه دارد...
#پارت۴۵
#زهراےشهید🥀
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زهرا:
دیگه بعد از شام گرفتم خوابیدم وااای فردا نه پس فردا میومدن ولی من هنوز نمیدونستم چی باید بپوشم تو جام بودمو فکر میکردم چه لباسی بپوشم که خوابم برد
در عالم رویا و خواب:
چه جای قشنگی
یه جای خیلی خوشگل بودم انگار اسمون بود
—زهرا
یه صدایی میومد
صدای یه خانم چقدر صداش قشنگ بود
-بله کی اینجاست
یه خانم با چادر سفید و پوشیه جلوم پیدا شد
یکم ترسیدم ولی چقدر اشنا بود
این ،این همون خانمی بود که تو شب شام غریبان دیدم اره خودش بود
از ترس جیغ کشیدمو گفتم:
-ســـبحان اللہ
شماا،کی....هستید
—من زهرام
فاطمة زهرا دختر رسول اللہ
چی میدیدم چی میشنیدم مگه میشه من کجا و دیدن روی دختر نبی اللہ
باورم نمیشد
-حرفی باتو دارم
مات و مبهوت نگاهشون میکردم ولی یهو سرم افتاد پایید
یه صدایی شنیدم صدایی خانم نبود ولی عحیب ترسیده بودم
صدا:چشم ها فرو افتند که طاقت دیدن فاطمه را ندارند
دیگه داشتم،گریه میکردم من کجا بودم
—اروم باش یادته اون شب چی گفتم؟
با صدای لرزان ناشی از ترسم لب زدم
-...بـ....له
از ترس به من من افتاده بودم واای خدا چرا میترسیدم اخه
—دخترم چشم انتظار توعه
-م..ن چکار کنم با....نو جان
—به دیدنش برو
زینبم،منتظر دیدن توست...
یهو چشمامو باز کردم
رو مبل خوابم برده بود نزدیک اذان بود.
من هنوز تنم لرز میکرد و ترس داشتم
حضرت زینب منتظر منه؟خدا جان این خوابا چه معنی میده
داشتم از خوشی اینکه حضرت زهرا رو دیدم و صداشونو شنیدم پرواز میکردم
منتظر بودم صبح شه به مامانم بگم
وایسا چشمای من چرا طاقت دیدن بانو رو نداره
ولی اون صدا انصافا راست میگفت من داشتم از هیجان نابود میشدم خانم واقعا نورانی بودن
اگه سرم نمی افتاد شاید چشام از نورشون کور میشد چون همش نور بیشتر میشد.
واای چه صداشون قشنگ بود خدایا شکرا
بعد از دعای عهد خوابیدم
صبح ساعت نه پاشدم
کارای همیشگیو انجام دادم امروز میخواستم برم مسجد واسه اولین بار
خیلی خوشحال بودم از این بابت
خوابو که واسه مامان گفتم تو فکر رفت
تو دلم گفتم نکنه قراره شهید شم اخ جـون
مامان قیافش یجوری شد انگار ناراحت بود
-مامان چیشده
+ها هیچی
-مامان بگو اذیت نکن
+من خواب حضرت زینبو دیدم
وااای دلم میخواست از خکشحالی جیغ
بکشم
-جدییی چی گفتن
چیزی نگفتن
فقط روی یه تیکه سنگ،بزرگ سفید بزرگ،نشستن بودن کنار حرم امام حسین و منتظر بود تو بیای
-مـــن؟
+اره تو با یه چادر مشکی از دور میومدی توی خیابونی که خاکی بود رسیدی به حضرت بعد ایشون بغلت کردن و گفتن خوش امدی تو باهاشون رفتی حرم دیدم اونجا حضرت زهرا امدو بهت گفت ممنونم که امدی منتظرت بودیم
بعدم،از خواب پریدم
با خواب ت خیلی شبیه!یعنی چی قراره بشه
-جیییییییییییییغ ماماااااان هوراااا من میرم کربلاااااا جییییغ
از خوشحالی جیغ جیغ راه انداخته بودمو طفلی ابجیم ترسید
و دویید بغل مامانم
+😤چته اروم دیونه شدی
-وااای مامانی جوون نمیدونی الان روابرااام😍😭
*ادامه دارد...
#پارت۴۶
#زهراےشهید
دیگه از خوشحالی داشتم سکته میکردم رفتم اب خوردم بعد امدم کلی با مامان در این مورد حرف زدم دیگه وقتش بودم برم مسجد.
قرار بود جز سیو حفظ کنم البته خودم با خودم قرار گذاشته بودم گفتم تو این دوماه حفظ نکردم لاقل میرم مسجد هر روز حفظ میکنم حتما!
وقتی وارد مسجد شدم کسیو نمیشناختم
هیچکسو!
یه اقا اونجا بود رفتم جلو.
-سلام ببخشید مسجد بخش خواهران داره
اقا:علیکم سلام بله داره اون سمته خواهرم
-ممنونم
رفتم طرفی که گفت یه در بود بازش کردم فقط چند تا خانم اونجا بودن که متوجه حضورم نشدن یکم دورو برمو نگاه کردم یه قفسه کتاب بود اول اروم سلام کردم میدونم هیچکس نشنید!
رفتم سمت اون قفسه دنبال قران کریم گشتم که تو اون قفسه کتاب خدا راحت معلوم بود،یکیو برداشتمو یه گوشه نشستم.
بسم الله الرحمن الرحیم✨
اروم قرانو باز کردم،رفتم جز سی اولین سوره سوره ی نبأ بود، شروع کردم ایه هارو میخوندم. هر ایه ای که حفظ شدم رفتم سراغ بعدی عادت کرده بودم با صوت بخونم واسه همین خیلی دوست داشتم بلند بخونم ولی بین اون خانما ممکن نبود.
یک ساعت گذشت و اون سوره رو حفظ شدم خداروشـــکر!"
وقتی اطرافمو دیدم چند نفر بیشتر امده بودن یه خانم میان سال امد سمتم
خانم:سلام دخترم
-علیکم سلام
به عنوان احترام بلند شدم
خانم:عه چرا پاشدی بشین دخترم مزاحمت نمیشم
-مزاحم چیه شما مراحمید بله حاج خانم امری دارید با بنده؟!
خانم:نه دخترکم چه امری اگرم حرفی هست عرضه حواستم سوال کنم تازه امدی اینجا؟چون تا حالا اینجا ندیدمت دخترم
لبخند گرمی زدم و گفتم:
-بله با اجازه
خانم:خوش امدی صفا اوردی عزیزمانشاءالله هر روز بیایی و ماهم شمارو ببینیم دخترکم
چقدر قشنگ حرف میزدو چقدر قشنگ دخترم میگفت
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۷
#زهراےشهید🥀
-ممنونم حاج خانم
خانم:سلامت باشی دخترم با اجازه
-اجازه ماهم دست شماست خدا نگهدارتون
چه خانم خوبی بود.
خواستم یه نگاهی به مسجد بندازم کفشامو پوشیدمو امدم بیرون چقدر گرم بود
یه ابخوری اون گوشه بود رفتم سمتش یکم اب ریختمو خوردم! واای خیلی تشنم بود.خداروشکر باز خوبه اب اینجا هستا!
یه در سبز دیدم که باز بود دقیقا رو به روم
یعنی چی بود؟!
نگاه سر درش کردم واای باورم نمیشد.
پایگاه بسیج مالڪ اشټر....
بسیج بود اخ جون یعنی بانوان داشت؟!
نمیدونم تصمیم گرفتم برمو ببینم داره یا نه؟
ــــــــ،ـــــــــــــــــــــ✨🌷
رضا صالحی:
قرار شده بود امروز با علی بریم بسیج یکم به کارا برسیم.
راه افتادیم سمت مسجد!
+داداش اینجا یکم عوض شده نه
-اره یکم به اینجا رسیدگی کردن ظاهرش خوب شده الان
مامان بهم گفته بود تو بسیج قضیه خواستگاریو بگم براش! همه چیزو.
پیاده شدمو رفتم داخل بخش خواهران و برادران دقیقا کنار هم بود منکه امدم تو یه خانم از در خواهران وارد شدو درو بست.
استغفراللہ ربی و اتوب و الیه
-علی بسیجو که بلدی
+اره داداش
-برو اونجا الان منم میام
+چشم نوکرتم هستم!
گفتم برم با حاج اقا سلام احوال پرسی کنم اقاجون حاج اقای این مسجد بودنو به خوبی اینجارو اداره میکردن گفتم برم یه سلامی کنم البته اگه حاجی بیرون نرفته باشه
در و آروم باز کردم و رفتم داخل!
-یااللہ
اقایون منو میشماختنو برای احترام بلند میشدن ازاین حرکت خوشم نمیومد!
-خواهش میکنم اینکارارو نکنید من خیلی ناراحت میشم همه جای پدر و برادرم هستین
حاج اقا قریشی :سلام علیکم و رحمت الله پسر جان دلمون برات تنگ شده بود توقع داریم میشستیمو احترام نمیزاشتیم؟!
-حاج اقا شما به من لطف دارید خدا هم میدونه من لایق نیستم.
یه پنج دقیقه نشستمو پاشدم رفتم پیش علی!
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۸
#زهراےشهید🥀
-علی جان؟چه میکنی؟
+به امدی هیچی داداش یه کم اینجارو چک کردم ببینم وسایلا کجان
-باشه داداش
خوشحالم که امسال هستی و باهم میریم کربلا
+اخ گفتی خیلی دلم تنگ شده
-انشاءالله چند روز دیگه میریم
+انشاءالله
یکم سکوت کردم تا حرفامو تو ذهنم مرتب کنم
-علی جان من باید یه موضوعی رو بهت بگم.
خودکارشو رو میز گزاشتو دستاشو تو هم گره زد و گفت:
+بفرما
شروع کردم از اولین روزی که با خانم حیدری حرف زده بودم تا وقتی که خواستگاری کردیم گفتم واسش.
حدود ۴۰دقیقه طول کشید چون همش سوال میکرد
بعد از اتمام حرفام با یه لحن تعجبی و هیجانی گفت:
+باورم نمیشه
مگهههه میشههه محمد رضاصالحی و این حرفا؟
بعد چپ چپ نگاهم کردو بلند زد زیر خنده.
-ااااای اروم بابا ابرومونو بردی الان مادری میشنوه
(مادری مادر بزرگم بود مادر مادرم که واقعا خادم مسجد بودو هر کاری کوچیکو بزرگ برای مسجد انجام میده ما بهش میگفتیم مادری و فاطیما مادر جون)
خودشو یکم جمع کرد و با صدایی که تهش خنده است گفت:
+اخ اصلا حواسم نبود چقدرم دلم براش تنگ شده یادم باشه برم ببینمش
-باشه
چند ثانیه سکوت کردیم پرسید:
+داداش جدی گفتی اینار
-پسر خوب تو تاحالا شنیدی من حتی به شوخی دوروغ بگم؟
یه دستشو آورد بالا
+نه به علی (ع)
-نمیخواد حالا قسم بخوری ـ
+ببخشیدداداشه عاشقم😂
میدونی محمد باورم نمیشه!
-خودمم باورم نمیشه حالا یه چند دقیقه میرم تو دفتر بر میگردم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ✨🌷
زهرا:
صدای خنده میومد
قدم برداشتم به سمت بسیج کنار دیوار وایسادمو در زدم
صدا:بفرمایید
اروم امدم اینورو رفتم داخل
-سلام علیکم
آقا:علیکم سلام خواهر بفرمایید امری دارید
-ببخشید برای ثبت نام امدم اگه ثبت نام میکنید!
+بله، حتما فقط الان مسئول بسیج خواهران نیست که!ایرادی نداره بنده ثبت نامتون میکنم.
مدارکتونو اوردید؟
-ممنونم
چه مدارکی نیاز دارید؟
همینطور که نگاهش رو برگه بود گفت:کپی کارت ملی
دو قطعه عکس.
کپی از صفحه اولو دوم شناسنامه
این مدارک همیشه تو کیفم بود.
برگشتم سمت دیوارو یه نگاه انداختم دوربین نباشه که نبود
چادرمو باز کردمو کیف رو هم باز کردمو اون مدارک در اوردم بعد در کیفو بستم چادرمو گرفتم
و برگشتم.
-بفرمایید فقط بنده کارت ملی ندارم
اقا;ایراد نداره خواهرم
مدارکو نگاه کردو بهم یه برگه داد
آقا:لطفا بشینید این فرمو پر کنید
فرمو گرفتمو نشستم رو صندلی
دستمو از زیر چادر بیرون اوردم و فرمو گذاشتم رو پام
بسم الله
شروع کردم پر کردن فرم
وقتی تموم شد بلند شدمو فرمو تحویل دادم
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۹
#زهراےشهید🥀
+چند دقیقه منتظر باشید تا ثبتتون کنم
-بله
نشستم و منتظر شدم
+خانم حیدری؟
-بله
+برای کارت عضویت بسیج باید متظر باشید اگر هم نمیتونید وایسید فردا بیاید کارتتون اماده بشه
-نه ممنونم من میرم انشاءالله بر میگردم
+چشم
-ممنونم
+خواهش میکنم
خواستم برم که یکی گفت علی جان نگاه نکردم ولی نمیدونستم برم یا وایسم
_علی جان
+بله داداش
_چیزی شده ـ
+نه حاجی چیزی نشده این خواهرمون امدن ثبت نام کنند منم ثبت نامشون کردم با اجازه
صدای اون اقا خیلی نزدیک بود
_عه که اینطور
خواهرم خیلی خوش امدید به بسیج ما
کارتشون حاضره
+یه دو ساعت دیگه اماده میکنم
-ممنونم تشکر
_ مشخصاتشونو بدید برم کارتو اماده کنم
+خانم...زهرا حیدری اینم مابقی مدارکشون بفرمایید داداش
_چی ....خانم حیدری واقعا
+بله!
چرا تعجب کرد
چرا دیگه چیزی نگفتن
-ببخشید بنده میرم بر میگردم کاری با بنده ندارید
اون اقا:خانم حیدری چقدر خوشحال شدم بازم دیدمتون
این اقا که ثبت نامم کرد:میشناسیدیشون؟
اون اقا :ایشون همون خانمی هستن که چند دقیقه پیش دربارش باهات صحبت کردم خانم حیدری اون خانمن
خیلی کنجکاو شدم یعنی کیه یعنی چیشده
اون اقا:من محمد رضا صالحی هستم خانم حیدری
وااای وااای مگه میشه غیر ممنکنههه
سرمو به شدت بلند کردم تا این دو نفرو دیدم رنگ از رخم پرید واای کجا امدم من
ای خدا کاش زمین منو میبلعید
سرمو انداختم پایین
-ببخشید من..من باید برم یاعلی
پا به فرار گذاشتم البته نمیدوییدم فقط سریع راه میرفتم
+خانم حیدری وایسید خانم حیدری
سر جام وایسادم
امد رو به روم
+ببخشید شما صبر کنید من الان کارتتونو حاضر میکنم ـ
-من الان باید برم هر وقت حاضر شد میام میبرم شماره ام را نوشتم
ببخشید یاعلی مدد پا تند کردمو از مسجد امدم بیرون انگار به اقایون الرژی دارم چرا انقدر حول میشم و خجالت میکشم
باورم نمیشد اون اونجا، چه کار میکرد
اوووف
خسته شدم تا رسیدم به خونه خودمو پرت کردم رو مبل
-وااای ماماننننن گرمههه
ببخشید سلاااام
+سلام مامان جون اره دیگه گرمه
-واای مامانی رفتم بسیج ثبت نام کردم یه بسیج تو مسجد بود هوراااا
+بسلامتی مامان دیگه چخبر
-بعد مامان قراره دو ساعت دیگه برم مسجد دوباره بعد از نماز بیام میزاری مامان
بعد باید کارت بسیجو هم بگیرم
+بعد از نماز که شب میشه
-مامانی زود زود میام نترس
+باشه
-قربونت برم من
+خدا نکنه وت هم تا کارت لنگ نشه قربون صدقه من نمیری
با خنده گفتم
-وااا مامان
+الان بیا این عاطفه رو بگیر باهاش بازی بکن
با اینکه خسته بودم اما نباید نه میگفتم
با خنده و شوخی صدامو کلفت کردمو گفتم
-نوکرتم هستم ننه 😁
+نگو ننه مگه من پیرم
-معلومه که نه
بعدش عاطفه رو گرفتمو بردمش رو مبل نشستیم
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۵۰
#زهراےشهید🥀
یکم باهاش بازی کردم و به مامان کمک کردم بعد حاضر شدم رفتم مسجد
وارد حیاط شدم نزدیک اذان زود جمعیت زیاد بود
از دور آقای صالحی رو دیدم گفتم حالا بعد از نماز میرم کارتمو میگیرم
رفتم سمت در ورودی خواهران
_خانم حیدری
صدای آقای صالحی بود برگشتم
آمد نزدیک و گفت
_سلام خوبید
-علیکم السلام تشکر کاری داشتید
نمیتونستم به خودم اجازه بدم حال یه نامحرم و بپرسم
_بله کاراتون حاضره
-بعد از نماز انشاءالله میام میگیرم
_بله حتما منتظرتون هستم
-یاعلی
دیگه اجازه ندادم جواب بده و فورا خودمو رسوندم جلو در خواهران و کفشام گذاشتم قفسه جا کفشی رفتم داخل
یکم که نشستیم اذان گفتن همه واسه نماز حاضر بودن پاشدیمو نماز رو باهم خوندیم بعد از نماز یکم نشستم قرآن خوندم دیگه باید میرفتم
پاشدم رفتم کفشامو بر داشتم
و پام کردم
حالا برم کارتمم بگیرم
رفتم سمت بسیج
در زدم کسی جواب نداد رفتم تو کسی نبود حتما همین دورو بران
دورو برم و نگاه کردم
_خانم حیدری
تند برگشتم خیلی ترسیدم و یه صدایی در آوردم که دست خودم نبود یچیزی شبیه
-ههه
_ببخشید ترسیدین
همون آقایی بود که ثبت نامم کرد
-ایراد نداره بفرمایید
_بفرمایید داخل بشینید الان داداش میاد کارت دست ایشون
دست اون چه میکنه ای بابا
-ممنون همینجا وایمیسم
_هر طور راحت هستید خانم. حیدری چیزی خواستید بفرمایید
-تشکر
یکم وایسادم تا آقا خودش آمد ای بگم چی نشی بابا بدو مگه لاک پشتی باید برممم
_سلام خانم
-سلام ببخشید میشه کارتو بدید باید برم دیر شده
_بله بله حتما
یه دو سه ثانیه بعد یه کارت جلوم بود
-خیلی ممنونم تشکر
_خواهش میکنم خانم
-ببخشید با اجازه من برم
_خدا نگهدارتون باشه در پناه حق
-همچنین یاعلی
بعدشم پا تند کردم سمت خونه
ادامه دارد...
#پارت۵۱
#زهراےشهید🥀
دیروزوقتی رسیدم خونه شام خوردمو بعد از خوندن قران خوابیدم
حالا
امروز روز خواستگاری بودو داشتم از استرس میمردم تصمیم دارم ده روز دیگه بهشون جواب بدم
به مامان گفتمو یکم مخالفت کرد ولی بعد قبول کردن
چون به هر حال الکی نمیشه گفت بله که
حساب کتاب داره باید اصلا همه چیزو بسنجم
باید تحقیق کنند
بعدشم من اونقدری واسه خودم ارزش قائل هستم که فورا بله نگم
دیگه داشتم حسابی خونه رو میشستم همیشه کارم همینه یعنی خونمونم تمیزه ولی من حس میکنم کثیفه و این حس وقتی مهمون میخواد بیاد بیدار میشه
تصمیم داشتم یه روسری تکرنگ صورتی سرم کنم با یه لباس بلند سفیدو ساق سفیدمم میندازم بعدد شلوار دامنی قهوه ای با دامن مشکیم با طرح گلای قرمز که خیلیم بلند بود
قرار بود ساعت شیش بیان تا هشت
الان ساعت پنج بووود واای خدا نکنه خراب کنم اخه من واسه خالمم عین ادم چایی نمیبرم
بعدش خودم به خودم گفتم
خیلیم خوب میبرم انقدر مامان اینا میگن منم اینطوری شدم عجبا خیلیم کت بانو ام من ،دلشونم بخواد نمیخوادم به سلامت
به تفکرات خودم خنده ای کردمو گفتم دیونه شدم رفت...
دیگه یکم نشستم گوشیو برداشتم یه زنگ به هستی زدم
-سلام هستی جان
+سلام زهرا جان خوبی خب چیشد امدن
-شکرالله ولی استرس داره خفم میکنه
نه هنوز نیومدن
+دیونه استرس چیه ببین به حرفم گوش کن امدن پسره اگه نگات کردا وردار سینو بریز رو پاش خب
با اینکه استرس داشتم خندمو نتونستم جمع کنم
-هستیی چه دیونه ای تو چجوری چایی بریزم رو مردم خدا نکشدت
+بخدا راست میگم اینارو باید چشاشونو در بیاری 😂
+بابا بنده خدا اصلا به کسی نگاه نمیکنه
+خب حالا نریز اصلا به نصیحت خواهرت گوش نمیدی کی
-خدا تورو ازم نگیره حالمو خوب کردی
+قربونت برم خواهش میکنم ما اینیم دیگه😎
-خب حالا الان میان باید برم حاضر شم
+زهراااا تورو خدا گوشیو یجورببر صداتونو بفرست برام
-اشکانو چیکار کنم
+ببین اون موقع کی کیو میبینه گوشیو بقاپ ببر صداتونو بگیر
-امم بزار ببینم چیکار میکنم خدا کنه بشه
+باش حالا برو وقتتو گرفتم
-قربونت برم گلم یاعلی مدد
+یاعلی عزیزم
گوشیو قطع کردم خوب شد بهش زنگ زدم استرسم رفت رفتم لباسایی که حاضر کردمو پوشیدمو ۱۰دقیقه به شیش بود
مامان اینا حاضر بودن همه که صدایی در امد وای رنگ از رخم پرید دوییدم تو اشپز خونه همیشه یکی در میزد سکته میکردم نمیدونم چرا حول میشدم
مامان:کجاا زهرا چرا اینجوری میکنی واای
-مامان باید چایی بیارم دیگه
مامان:نریزی رو خودت زهرا
-مامااان
دیگه حرف نزدیم وااای خدا خودشون بودن
*ادامه دارد...
#پارت۵۲
#زهراےشهید🥀
مامان رفت جلوی در به استقبالشون
اشپز خونه رو به روی پذیرایی بود
ولی پرده داشت معلوم نبودم
صداشون از جلو در اتاق میومد احوال پرسی میکردنو مامان اینا خوش امد میگفتن
از گوشه پرده خییییلی کوچولو زدم کنار دیدمشون حاج خانمو حاج اقا امدن داخل بعدش فاطیماو مامان و بابا بعدم برادرای فاطیما و داداشم که تا دستشونو دیدم پرده رو انداختم چادرمو درست کردم
رو فرش اشپز خونه نشستمو به حرفاشون گوش کردم که بعد از ده دقیقه مامان گفت :زهرا چایی بیار
منم حول شدمو فورا وایسادم
-چ..چشم
چایی رو ریختم تو لیوانو چادرمو تنظیم کردمو با بسم الله وارد حال شدم
سرم پایین بودو فقط پاشونو میدم
-سلام
مادر فاطیما:سلام دختر گل
حاج صالح:سلام دخترم
فاطیما برادراش هم سلام کردن
چون با مامان بابا هماهنگ کرده بودم قرار بود اول چایی رو به خانواده فاطیما بدم رفتم سمت حاج اقا و خم شدم
-بفرمایید حاجی
+دخترم به پدر مادرت تعارف کن اول
مامان:حاج اقا ما خودمون گفتیم اول به شما چایی بده لطفا بفرمایید
+بله بله حتما
یه چایی برداشتو تشکر کرد
بعد گرفتم سمت حاج خانم
-بفرمایید حاج خانم
+دستت درد نکنه دختر گل
بعد با لبخند گرفتم سمت فاطیما
-بفرمایید خانم☺
+ممنون عزیزم
لبخندمو جمع کردمو به پسرای حاجی چایی دادم بعدم به مامانو بابامو اشکان
عاطفه هم که موروجک بغل مامان بود سینو گذاشتم اشپز خونه و چادرمو درست کردم بعد رفتم تو حالو کنار مامان نشستم
از زیر چادر تسبیح فیروزه ایمو از دستم باز کردمو
شروع کردم صلوات فرستادن
حاج اقا:خب همینطور که میدونید ما برای خواستگاری امدیم منزل شماو مزاحمتون شدیم زهرا خانم رو هم برای پسر بزرگمون محمد رضا میخوایم
محمد جان ۲۳سالشه وکار و خانه هم داره الحمدالله
طلبه و بسیجی هستو خادم اقا امام حسین
و همه جوره تضمیم میشه هم دینی و هم مادی
حالا شما اگر حرفی امری دارید بفرمایید
بابا:شما خیلی خوش امدید حاج اقا
خدا براتون نگه داره حقیقتش منو خانم مخالفتی نداریم پسرم هم تحقیق کرده هیچکس چیز بدی نگفته
فقط مونده نظر خوده زهرا
که به ما گفته ده روز دیگه جواب میدم
دیگه هر طور خودتون صلاح میدونید
حاج اقا:یعنی ۲۸شهوریور درسته زهرا خانم ؟وقتی ما هنوز تو کربلاییم؟
واااییی از من سوال کرد
-بل..هانشاءالله...
همه صورتم خیس بود و شرمم میشد اونجا باشم ولی باید میومندم
حاج اقا :باشه دخترم ما سخنی نداریم چشم فقط اگر علی اقا اجازه میدند
زهرا خانمو محمد رضا برند و چند دقیقه باهم صحبت کنند شاید حرفی داشته باشند نههههه من نمیخوام حرف بزنم تو رو خداا
به بابا نگاه کردم
بابا:خواهش میکنم بفرمایید زهرا پاشو اقارو راهنمایی کن
حتی رفتارش جلوی مهمون هم با من مثل کنیزا بود حتی یه جان بغل اسمم اضافه نکرد
بلند شدمو اون اقای صالحی هم امد کنارم
-بفرمایید بعدش خودم جلو رفتم سمت اتاقم درو باز کردمو وایسادم
-بفرمایید
+شما بفرمایید
حوصله تعارف نداشتم
ولی موفق شده بودم گوشیو بقاپم
قبل اینکه بیاد تو یه لحظه گوشیو برداشتم رو ویس نگه داشتم صفحه گوشیو بر عکس گذاشتم زمین کنار خودم
انقدر سریع کردم اینکارو که اصلا نفهمید
*ادامه دارد...
#پارت۵۳
#زهراےشهید🥀
امد داخل درو بست
-بفرمایید
نشست اون گوشه با فاصله یکی دو متر ازش نشستم،
اعوذ و بالله من شیطان رجیم
+خانم حیدری میشه چند تا سوال بپرسم
-بفرمایید
+معیار هاتون چیه
-حجاب،غیرتـ،چشم پاک ،زبان پاک،راستی و درستی،عشق به خدا و معصومین و شهادت،مهربانی و خوش اخلاقی
یکم سکوت کردمو ادامه دادم
به حجاب و تحصیلم گیر ندید
انجام به تمام تکالیف دینی
همین
+خانه؟ماشین؟اینا چی
-مهم نیست
+نیست
-بله نیست در زندگی حضرت علی و حضرت زهرا همین چیزا بود که خوشبخت بودند غیر از اینه
+نه خیلی هم عالی
و اینکه نظرتون درباره مهریه چیه؟
-مهریه بنظرم نباید سکه باشه ولی با شناختی که ازپدر و مادرم دارم حداقل ۱۴تا سکه مهرمن میکنند
ولی خب من مهریم باید یک سبد گل محمدی، اب کربلای مقدس و ۱۲۴هزار صلواته
+جدی میگید
-بله
+باور نمیکنم
خیلی با غرور دخترانه ای گفتم:
-باور کنید
از حرفامدخندم میومد اما خودمو نگه داشته بودم.
-خب حالا شما پاسخ سوالای خودتونو بدید.
تک سرفه ای کرد و سخن آݝاز شد.
+خوب من معیارم اخلاق و حجاب و ایمان طرف مقابله که شما دارید
و اینکه در مورد مهریه هرچی شما بخواید
-الحمدالله
بنده تا ده روز دیگه انشاءالله جوابتونو میدم
حرفی دارید بفرمایید
+نه خانم حرفی ندارم بریم
-شما بفرمایید منم الان میام
+چشم با اجازه
بلند شدو رفت بیرون سریع گوشیو روشن کردمو ویس و بستم و فرستادم واسه هستی
بعد برنامه رو بستم و بلند شدم
چادرمو صاف کردمو با یه بسم الله از در رفتم بیرون
مجدد سلام کردم
*ادامه دارد...
#پارت۵۴
#زهراےشهید🥀
پاسخ سلامو دادن
رفتم کنار مامان نشستم
یک ساعت در موردچیزای مختلف حرف زدن دیکه میخواستن برن
حاج آقا:
اقای حیدری ما دو روز دیگہ انشاءالله عازم ـکربلاییم
به رسم همیشه ده روز دیگه اگه خدا بخواد
بر میگردیم میخوام دعوتتون کنم منزلمون که هم جواب مارو بدید هم بیشتر اشنا بشیم
بابا:بسلامتی حاج اقا نه مزاحمتون نمیشیم حاجی
حاجی:این چه حرفیه شما مراحمید حتما ترشیف بیارید این ادرس منزل
شما لطف بفرمایید یکه مهر ترشیف بیارید منزل ما ساعت ۶
بابا یکم سکوت کردو بعدش قبول کرد با حاجی و پسراش روبوسی کرد مامان هم باحاج خانم و فاطیما روبوسی منم همینطور خدا حافظی کردنو رفتن
رقتم لباسامو در اوردمو لباس راحت پوشیدم
خیلی خسته بودم منتظر شدم اذان بگن
تا بعدش بخوابمـ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ🍁
فاطیما :از خونه زهرا که برگشتیم داشتم میمردم خیلی خونشون گرم بود البته شایدم من گرمم بود
-مامان؟
+جانمـ
-یعنی جواب زهرا چیه
+بنظرم مثبت
-منم همین فکرو میکنم
+حالا دخترم هرچی خدا بخواد
باور نمیشد دوروز دیگه میرم پیش اربابـ اخ که چقدر دلم براشـ تنگ شده بود خدا کی میرسم به شش گوشه حسینـ💔
صبح از خواب پاشدم نماز خوندمو دیگه نخوابیدم
فردا چهلم امام حسیـن بود
دلم برای حرمش خیلی تنگ شده
‹💛🔗›
💠ٺامسـیرمبہدرِخـاݩہاٺافـټادحـسیݩ♥
💠خانہآبادشـدمخـانہاٺآبادحـسیݩ♥
•
*ادامـہدارد...
#پارت۵۵
#زهراےشهید🥀
زهــرا:
صبح بعد از نماز یکم بیدار موندمو خوابیدم
الان ساعت هفته صبحـ
همه خوابنـ
روی مبل نشستمو گوشیو برداشتم
یه نوحه گذاشـتم
بعد هنزفری و گذاشتم تو گوشم:
آقا بخدادخواب شب هامه کربلا
هرجا ڪه برم پیش چشمامه کربلا
رویامه رویامه رویامه کربلا
💔😭امسال هم من جا موندم
همه رفتند و منهِ بی سرو پا جاماندم...😭
اروم اروم اشکمومیومد و سعی داشتم صدای گریمو تو گلوم خفه کنم
فردا چهلمه یه اقایی بود
دیگه تا ساله دیگه ...اقا امسالم منو نطلبیدی💔
من زیادی بودم؟این همه زائر اقا !
💔💔💔💔نوحه بعدی امد:
به سمت گودال از خیمه دوییدم من
شمر جلو تر بود دیر رسیدم من
سر تو دعوا بود اخ ناله کشیدم
ز گوشه ی گودال مادر و دیدم من که رفته بود از حال
دیر رسیدم من
صدا زدی من رو
خودم شنیدم مــن
صدای رگ هات بود
خودم شنیدم من
💔💔💔💔💔
اشکامو پاک کردم
الاناست که مامان پاشه
سرم درد گرفته بود
رفتم صورتمو شستم
مامان از اتاق امد بیرون
-سلام
+سلام صبحت بخیر
-صبح شمام بخیر
بازم دلم خیلی گرفته بود
دلم میخواست یجا باشه جیغ بکشم
وای من از عاشورا💔
رفتم کارت بسیجو از کیفم در اوردم اصلا نگاهش نکرده بودم
فکر گردم کارت فعاله
ولی نبود فقط یه کارت بود که نشون میداد من بسیجیم
چرا کارت فعال ندادن پس
رفتتم به فاطیما پیام دادم
گفت باید ۵ماه فعالیت بکنی تا کارت و فعال رو بدن
"پنـــج ماااه"پوووف چقدر زیاد
مانتوی فرم مدرسمو
اوایل ماه محرم گرفته بودم
۱۱روز دیگه مدرسه باز میشد
و من باید خودمو برای یک دوره جدید از زندگیم اماده میکردم ـکلاس هشتم
چقدر دلم واسه مدرسه تنگ شده
واسه سر و کله زدن با دخترا واسه وراجیامون
واسه جیغ جیغ کردنامون
بگو و بخندامون
واسه استراس هایی که قبل از امتحان داشتیم
حتی خاطرات بدمونم خیلی قشنگ بود
با یاداوری خاطراتمون لبخندی زدم
فقط چند روز دیگه رفیقمو میدیدم
هستی دلم براش تنگ شده
*ادامـہدارد...