#پارت۷۰
#زهراےشهید🥀
:محـمد
جلوی یه مغازه پیاده شدم
چند تا ترشک گرفتم
امروزکلا نمیرم سر کار یعنی این سه روز کارخونه تعطیله میخوام با زهرا خرید عیدو انجام بدم سه روز دیگه عید
بود و مدارسو دانشگاه هارو تعطیل کردن
حساب کردمو برگشتم تو ماشین
تو این چند ماهه انقدر بهش دلبسته شده بودم که اگر یروز نمیدیدمش اونروز مثل دیونه ها میشدم،
اگه نباشه من چیکار کنم بهش نگاه کردم با مزه ترشک میخورد
خودمو میگرفتم نخندم بهش عین بچه ها شده بود
!متوجه نگاهم شد و یه چشمی نگام کرد با مشمبا ترشکی که تا نصفه تو دهنش بود گفت:هــوم میخوری؟
خندیدمو گفتم:نه عزیزم ترشک دوست ندارم
مشمبارو از دهنش در اورد و ترشک تو دهنشو قورت داد و گفت:لواشک چی؟
لواشک بدم نمیاد-
زهرا:خب پس این ماه لواشک درست میکنم
!وااای چقدر دلم خواستا
صدای شیشه پنجره امد برگشتم یه دختر بچه بود
چند شاخه گل دستش بود
پنجره رو کشیدم پایبن
جانم عمو-
دختر بچه :میشه یه شاخه گل بخرید
زهرا:عزیزم میای اینور
#پارت۷۱
#زهراےشهید🥀
به زهرا نگاه کردم
زهرا:اقا با اجازه
لبخندی به عنوان تایید حرفش زدم
بچه :خـاله لطفا بخرین
زهرا:چشم عزیزم ولی اول بگو اسمت چیه؟
دختر بچه : مونا
زهرا:عزیزم مونا چه اسم خوشگلی
خب گلات چنده
مونا:ممنونم خاله جون ،شاخه ای پنج تومن
زهرا از کیفش دوتا پنجاه تومن بیرون اورد
زهرا:عزیزم چند دقیه بشین تو ماشین
...مونا:اخه خاله
زهرا:عزیزم بشین
مونا در عقبو باز کردو سوار شد
زهرا:خب مونا جان گلم پدر مادرت کجان
مونا:خب من راستش پدرم تو زندانه مادرم هم
.بغض گلوشو گرفت این مشخص بود
مونا:مادرم تصادف کردو رفت پیش خدا
زهرا اشک تو چشمش حلقه زد
اخه چقدر این،دختر دل رحمه
زهرا:پس،پس تو الان کجا زندگی میکنی؟
مونا:تو یه گاراج میخوابیم و با پولامون گل واسپند میخریمو کار میکنیم
زهرا:محمد
بهش نگاه کردم فهمیدم حرفشو میخواد یکاری واسشون بکنیم
مونا جان عزیزم میدونی بهزیستی کجاست؟-
مونا:نه عمو
ببین دخترم ما میتونیم تو و دوستاتو بدیم بهزیستی اونجا جای خوبیه وسایل بازی جای خواب خوراکی و-
خوردنی خوب و بچه های دیگه هم اونجا هستن
مونا:واقعا؟
اره عزیزم شما چند تایید؟-
مونا:نمیدونم
ببین دخترم برو با دوستات زود برگردین-
دلم براشون خیلی میسوخت
مونا پیاده شد و فورا فرار کرد
زهرا:نیوفتی مونا از خیابون نرو
مونا در حال دویدن سرعتشو کم کردو با جیغ گفت:نه خاله جـون
!زهرا:محمد خیلی کار خوبی کردی ولی حالا چجوری ببریمشون؟
تلفنمو در اوروم
نگران نباش الان زنگ میزنم علی با ماشینش بیاد تا بچه هاروببریم بهزیستی یه بهزیستی میشناسم ماله دوست-
پدرمه
زهرا:اخجون خداروشکر
اره خانم کوچولو-
!زهرا:وا من کوچولم؟
هم تو کوچولویی هم کوچولو هات-
زهرا خنده ای کردو گفت :کوچولو خودتی من کجام کوچیکه
شماره سرورو گرفتم بعد چند بوق جواب داد
الو داداش سلام زحمت داشتم برات-
سرور:به داش رضا چطوری تو خبری از ما نمیگیری
اونو که نگو میام یه چهار پنج تا می نم تو گوشت دیدوز تو شرکت مخ منو خوردی میگی خبر نمیگیری-
سرور :خیلی خب بابا تو ام فورا نانچیکوتو در میاری واسه من جونم چیکار داری داداش
ببین با وانتت بیا چند تا بچه هست باید ببریم بهزیستی-
سرور:خب چند تا
نمیدونم هنوز نیومدن-
سرور:مگه کجان
حالا علی پاشو بیا به این ادرسی که واست میفر ستم زودااا-
سرور:باشه داداش بفر ست فعلا یاعلی
جزاک ا خیرا یاعلی-
گوشیو قطع کردم
و ادرسو فرستادم
#پارت۷۲
#زهراےشهید🥀
ـ ـ ـ ـ ،چنـد ساعت بعـد
اخ خدا مردم
حاجییی یکم به من اب میدی لطفا-
حاج محمد:چـشم خانم
رفت اشپزخونه و اب برام اورد ازش گرفتمو تشکر کردم تا ته اب و سر کشیدم که پرید گلوم چند بار سرفه کردمو
خوب شدم
به خریدا نگاه کردم
چقدر زیاد بودن
قراره عید بریم مشهد
محمد رفت تو اتاقو با لباس راحتی برگشت
ولی منه تانکر با لباس بیرون نشسته بودمو جون نداشتم بلند شم
صدای ایفون امد محمد رفتو در و زد
محمد:عزیزم مادر و خواهرتن
عه جدی خوبه ممنونم اقا جون-
محمد:خداروشکر که میان و مواظب تو هستن
کارت فعال بسیجو گرفته بودم ک الان درس طلبگی هم میخوندم که خییلی سخته واقعا محمد نعمته نه با درس خوندنم نه با طلبه شدنم نه جذب گشت ارشادشدنم هیچ مخالفتی نداره و میگه من فقط با چیزی مخالفم که دین باهاش مخالفه خدایاشکرت
مادرمو اجیم امدن تو
سلام مامان جان-
مامان:سلام عزیزم خوبی
عاطی:سلام
سلام عشق من
مادر من پختم از گرما اصلا برم لباسمو عوض-
کنم
رفتم سمت اتاقو لباس خونه پوشیدم-
برگشتم دیدم مامانو عاطی نیستن و محمد نشسته داره سریال میبینه
مامانم کوش؟-
مامان:اینجام زهرا
محمد با لبخند نگام کردو گفت :عزیزم حس نمیکنی خیلی بامزه شدی
سعی میکرد خندشو نگه داره
رفتم اشپزخونه و در یخچالو باز کردم
مامان جان خریدارو کجا گذاشتی میخوام درستشون کنم-
مامان:اونه ها
روی میزو نگاه کردم اونجا بود
اها ممنون مامان صندلی و کشیدم عقب و نشستم-
مامان چه میکنی؟-
مامان:شام درست میکنم
به حالا چی میپزی-
مامان:قیمه
به ساعت نگاه کردم ۴ظهر بود
مامان:بنظرت جا میوفته مامان تا شب
مامان:پس چی درست کنم دخترم
یکم فکر کردم دیدم دلم عدس پلو میخواد اتفاقا محمدم دوست داره
عدس پلو خودمم کمک میکنم-
مامان:باشه مامان
وسایلارو در اوردم گواش خریده بودم تا تخم مرغ رنگ کنم
سنجد، سماق ،سمنو وسرکه رو ریختم تو کاسه های هم طرح بنفش عاطفه هم نشسته بود یه گوشه و خوراکی
میخورد
واسه عید یه کیک خوشگل درست میکنم
واسه همین مروارید خوراکی هم خریدم
سیبارو شستمو خشک کردمو دوتاشو تو یه ظرف گذاشتم
بعدشم پیاز اوردمو خورد کردم اینطوری زیاد خسته نمیشم
#زهراےشهید 🥀
#پارت۷۳
:زهــرا
انگار سیاهی تموم،شده بود بهوش بودم ولی جون نداشتم چشمامو باز کنم صدای محمد و شنیدم:زهرا جانم؟
خانمم؟عزیزدلم؟چرا بیدار نمیشی قشنگم؟کوچولوها منتظرن مامانشون بغلشون کنه ها بیدار نمیشی ماه من؟
از صدای قشنگش دلم غرق ارامش شد پس بچه ها هم حالشون خوبه! خدایا شکر
سعی کردم چشمامو باز کنم و به سختی موفق شدم با چند بار پلک زدن چشمامو باز کردم که با نور خورشید
مواجه شدمو سریع چشامو بستم
!محمد؟-
صدای میزو صندلی امد
محمد:زهرا جان به هوش امدی؟
اره میشه پرده رو بکشی؟-
بعد چند ثانیه صدایدکشیدن پرده رو شنیدم و چشمامو باز کردم محمد و تو اون پیرهن فیروزه ای دیدم
با لبخندی سعی کردم حالشو خوب کنم
سلام عزیزم-
محمدتا بنا گوش دهنشو باز کردو لبخند زد
محمد:سلام قشنگم سلام خانمم خدارو شکر که به هوش امدی عزیزم
همون لحظه صدای پرستار امد
پرستار:عه خانم حیدری به هوش امدین خیلی خوش خوابینا سه روز مهمونمون بودید
میخواید کوچولو هاتونو ملاقات کنید؟
سلام خانم پرستار بله الحمدا-
میتونم ببینم بچه هامو؟
پرستار:سلام علیکم،معلومه خانم خوش خواب ،اتفاقا بهشون شیر بدی
:با استرس گفتم
واقعا؟من میترسم-
پرستار:ترس نداره که
خواستم بپیچونم
اصلا من بلد نیستم-
!خفشون میکنم یهو
پرستار:نه گلم یادت میدیم نترس
.... بعدش پرستار با لبخند رفت بیرون و من موندمو محمد با کلی ترس و استرس
#زهراےشهید 🥀
#پارت۷۴
چندسال بعد
چادرم روی چوب لباسی انداختـم
امروز خیلی خسته شدم
یه قهوه برای خودم درست کردمو خوردم
امسال کنکور دادمـو تو دانشگاه امیر کبیرتهران قبول شدم رشته معارف باور نکردنی بود برای یه دختر خونه دار با
چهار تا بچه
از اول مهر میرم دانشگاه
تا اینحای زندگی روزای خوبو بد زیاد داشتم
فنجون قهوه رو شستم
و دوباره اماده شدم تا برم بچه هارو از خونه مادرم بیارم
من تا امسال پنج بار مشرف کربلا و حدودا ده یازده بار به شهر مشهد رفتم
اولیین روزی که چشمم به شش گوشه اقا ابا عبد ا افتاد جلوی چشمم بخاطر حلقه ای اشک تار شدو به زمین
خوردم اونموقع با نوزادای یک ماه
ام رفتم حرم رفتم کربلا
بعد از عباس و زینب دوقلو هام بعد سه ماه باردار شدمو حسین بدنیا امد بعد دو سالگیه حسین علی بدنیا امد الان
زینب و عباس پنج سالشونه حسین چهار سالشه و علی دو سالشه
و با سختی خیلی زیادی بدنیا امدن
رسیدم خونه مامان اینا
ابجی دو سالم الان هفت سالش بودو میرفت کلاس اول یعنی خاله عباس و زینب فقط دو سال ازشون بزرگ تره
و اینم بگم که فاطیما الان دو تا دختر داره اسم دختراش معصومه و رقیه است و"
داداشم هم الان سه ساله ازدواج کرده با دخترعموی فاطیما الان یه دونه پسر کوچیک دو ساله دارن
علی اصغر برادر شوهرم با دوست فاطیما دو ساله ازدواج کرده و الان دخترشون دو ماهشه
من امروز رفتم ماموریت البته من میگم ماموریت چون واسم مهمه امروز تونستم یه خانمو چادری کنم چون محمد
اینا تولیدی حجاب دارن به راحتی وسایل حجابی به خانمایی که تصمیم به حجاب گرفتن هدیه میدم و البته دو نفر
خانمی که صحبت کردم باهاشون فقط تصمیم گرفتن کمی محجبه بشن که اینم شکر تو این پنج سال شاید هر
هفته پنج شیش تاخانمو چادری کنم هفته ای دو یا سه روز میرفتم تو گشت الان سطح پنج طلبگی هستم و
فرمانده پایگاه بسیجی که یه ساله تاسیس شده
"
درو زدم که مامان درو باز کرد
سلام مامان جون-
مامان:سلام دخترم بیا تو
زینب:اخ جون مامان زهرا امدی
سرمو کج کردمو زینب کوچولومو دیدم -سلام دخترکم
مامان جون با اجازه مامان با لبخند کنار رفتو من رفتم داخل
که عاطفه فورا کنار زینب قرار گرفت
عاطفه:سلام اجی جون
سلام اجی قشنگم-
زینب مامان داداشات کجان
زینب:تو اتاقن مامانی
مامان وارد شد منم پشت سرش رفتم داخل
پسـرا؟-
صدای باز شدن در اتاق مصادف شدن با دیدن عباس،حسین و علی دوتاشون باهم گفتن:سلام مامان زهرا
و علی کوچولوم بچه گانه گفت:دلام مامان دهلا
سلام میوه های دلم-
خوبین پسرا؟
عباس:مامان جون ما همیشه خونه مامان بزرگ حالمون خوبه
#پارت۷۵
#زهراےشهید🥀
حسین:بله مامان جان
خب خوبه ببینم تمرین کردین؟-
عباس:چه تمرینی،مامان
قیافمو طلبکار کردمو گفتم:تمرین فارسی
عباس:اها اره مامان زهرا
خب چی یاد گرفتین؟-
حسین:اممم یاد گرفتیم جمله بسازیم
عباس:و یاد گرفتیم چند تا جمله بنویسیم
با ذوق گفتم:جدی افرین باریکلا زینب تو چی؟
(درسای فارسی بهشون یاد میدادم طرز خوندن و نوشتنشو میخوندم بهشون وقت میدادم یاد بگیرنـ)
زینب:مامان منم همینارو یاد گرفتم
عاطفه هم بهمون کمک کرد
اره خواهر گلیم-
عاطفه:بله اجی تازه بهشون یکم قران یاد دادم اجی خیلی خوب میخونند
افرین عزیز دلم-
رفتم تو اتاق و یه لباس راحت پوشیدم اینجا هنوز لباس داشتم
باید بگم که عاطفه حافظ قران بود
از چهار سالگی میومد خونمونو همیشه بهش فارسی یاد میدادم که فقط یه سال طول کشید تا فارسیو کامل یاد
گرفت و شعرای حافظ و سعدی رو میخوند یه نابغست
از همون سه سالگی شروع کرد روزی چند ساعت حفظ قران و همه سعیمو کردم تا یاد بگیره تا نزدیک سه سال
حافظ قران کریم شد
البته با گوش دادن به صوت قران
الان هم دارم سعی میکنم،پسرارو وزینب حافظ قران باشن
زینب:مامان زهرا،ما کی میریم مدرسه
انشاءا دو ساله دیگه-
زینب:حسین و علی چی؟
حسین سه ساله دیگه علی پنج ساله دیگه انشاءا-
عباس:مامان من خیلی دوست دارم برم مدرسه
با خنده جوابش رو دادم
!انشاءا میرید گلای من-
:رفتم چادرمو رو،چوب لباسی انداختم و روسریمو باز کردم،که مامان گفت
مامان:زهرا شب میمونید یا میرید؟
مامان از حاجی بپرسم ببینم چی میگه-
مامان:میدونه امدی اینجا؟
#پارت۷۶
#زهراےشهید🥀
:محمـد
جانم مامان جان-
مادر:جانت سلامت عزیز مادر
پسرم میخواستم درباره موضوعی باهات صحبت کنم
جانم بفرمایید-
مادر:ببین محمد جان تو باید با زهرا خونتونو عوض کنید
عوض کنیم چرا مامان؟-
مادر:شما الان چهار تا بجه داریر فضای خونتون کوچیکه یه خونه سه خوابه خیلی قشنگ هست که میشه یه اتاق
ماله تو و زهرا باشه یکی ماله زینب یکی ماله پسرا اینطوری بهتره
پیشنهاد خوبیه مادر امشب انشاءا با زهرا صحبت میکنم ببینم راضیه-
مادر:باشه پسرم،من فعلا میرم بعد دوباره زنگ میزنم
یاحق مادر جان-
:چند ساعت بعد
در حیاطو باز کردم وارد خونه شدم حیاط خیس بود فکر کنم زهرا حیاطو شسته
جلوی در که رسیدم صدای قران شنیدم
در رو باز کردم بله زهرا نشسته بود روی مبل و نوار قران گوش میکرد بچه ها هم دورش علی وقتی منو دید بلند
شد امد سمتم با لین حرکتش زهرا سرشو اورد بالا تا فکر کنم بگه کجا میری که منو دیدید
زهرا:عه سلام اقا رضا خوش امدین خسته نباشین
سلام خانم بله با اجازتون خوبین
علی:دلام باباااا دلااااممم
سلام عزیزمن خوبی پسرم،علی رو بغل کردمو گذاشتم زمین-
زینب و عباس:سلام باباجون خوش امدی
والبته حسین:سلام پـدر من
سلام علیکم و رحمت ا حاج اقا و حاج خانم هماهنگ من-
ـو پسر تاریخی من چطورین شما
همه هجوم اوردن سمتم و بغلشون کردم زهرا صوت قران رو قطع کرد و گفت:بچه ها بابا خستست بیایید اینور
زهرا چایی اورد و نشست
بچه هام مشغول بازی شدن
زهرا جان-
زهرا:جانم حاجی
جانت بی بلا ، خانم امروز مادر بهم زنگ زد گفت که بهتره اینجارو تخلیه کنیم بریم یه خونه بزرگتر چون-
خانوادمون بزرگتر شده اینجا کوچیکه یه خوته هم در نظر داره اتفاقا که سه خوابست و بزرگ اگر موافق باشی
!...اینکارو بکنیم خانم
زهرا یکم فکر کرد،به خونه نگاه کرد و گفت:بله درست میگن مادر هرچی شما بگید من مخالفتی ندارم
لبخندی زدم:ممنون عزیزم پس انشاءا فردا بریم خونه رو ببینیم
زهرا:بله اقا چشم
،چاییمو برداشتم و با بیسکویت خوردم
زهرا:اقا شام لازانیا درست کردم دوست دارین دیگه نه
اره عزیزم-
من نه اینکه عاشق لازانیا باشم،ولی خوشم،میومد
زهرا غذارو کشید و مشغول خوردن شدیم
زهرا:مامان انقدر اذیت نکن دیگه بخور پسرم
نگاش کردم داشت با فلی کشتی میگرفت انگار تا غذارو به خوردش بده
!زهرا قاشقو عقب گشید و نفسی از سر حرص کشید و گفت:چی میخوری پس؟
زینب:علی بخور دیگه هر شب نمیزاری مامان چیزی بخوره
علی:گذا میقام
زهرا:لا اله الا ا....خب پس شام،نمیخوری باید کیک بخوری میخوای؟
علی:اله
زهرا بلند شد رفت سمت یخچال و کمی کیک برش زد با اب اورد برای علی
#پارت۷۷
#زهراےشهید🥀
:زهـرا
از خستی داشتم میمردم همه جام درد میکرد از صبح تا یاعت پنج تو دانشگاه بودم امدم خونه کلی با بچه ها بازی
کردم بهشون درس یاد دادم بعدشم شام درست کردم بعدشم که حیاطو شستم و تازه نشستم که محمد امد مجبور
شدم شام بیارم الانم که ظرفارو بشورم انقدر خستم دو دقیقه بشینم زمین هیچ حرفیم نزنم خوابم میبره
محمد:حاج خانم؟
برگشتم :جانم حاجی
محمد:شما برو بشین من ظرفارو میشورم
نه اصلا شما خسته ای-
محمد:گفتم برو بشین بگو چشم
...اخه-
محمد یجوری نگام کرد که گفتم:چشم
محمد:باریکلا
رفتم نشستم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم
داشتم سریال میدیدم که محمد امد نشست کنارم و گفت:تموم،شد
خوب شستین یا نه کف موند روش؟-
محمد:نبابا خانم دیکه کفو میبینم
بو شوینده نداد که..؟-
محمد:بـو...چه بوی ؟!؟
اها پس بوشم نکردین دیگه اخ اخ-
محمد:واسه چی بو کنم اخه
چون نباید بوی شوینده بده وقتی بوی شوینده بده یعنی کف روش مونده حالا عیب نداره دستت درد نکنه عزیزم-
خودم فردا دوباره میشورمشون
نگام افتاد به علی که داشت با سیم برق ور میرفت
عـــــلی خاک به سرم داری چیکار می کنی-
رفتم سمتشو بغلش کردم
یبار ریگه از این کارا بکنی یجوری میزنمتا فهـــمیدی-
اه، گذاشتمش زمین
#پارت۷۸
#زهراےشهید🥀
:شش مـاه بـعد
!خب مامان تو چند تا جزء حفظ کردی؟-
زینب:مامان من فقط جزء سی و جز ی تا چهار رو حفظ کردم اونم با بدختی
الهی فدات شم افرین این عالیه قشنگ مامان-
خب مامان بعضیا قدرت حفظیاتشون کمتره تواز پنج سالگی تا امروز که شش سالته تونستی پنج جزء حفظ کنی
اگه خدا بخواد تا نه سالگی میتونی حافظ قران بشی ولی باید تلاشتو بیشتر کنی
زینب:چشم مامان
چشمت بی بلا،عباس جان تو چی؟-
عباس:مادر ،من تونستم جزءسی و از ی تا ده رو حفظ کنم
افرین پسرم این خیلی خوبه عالیه-
خب خب بریم سراغ حسینم پسرم تو بگو
حسین:مامان جون من تازه فارسی رو یادگرفتم و تا الان یه جزء حفظ کردم ببخشید
بعدم با شرمندگی سرش و زیر انداخت
عزیز دلم ،تو خیلیم خب حفظ کردی من با این سنم اندازه بچه هام قران حفظ نیستم الان من سه جز حفظم ولی-
از تو بزرگار بودم وقتی یه حز حفظ کردم خب تو خیلی خوب پیشرفتی همینطوری ادامه بده
به ساعت نگاه کردم دو ظهر بود
بعد لز تعطیلات نوروز ازمون دارم دانشگاه
بچه ها ساعت پنج ریاضی تمرین میکنیم خالتونم میاد انشاءا-
بلند شدم کیک شکلاتی رو از فر در اوردم از بعد از نماز صبح دارم درس میخونم تا بعد از نماز ظهر حتی موقع
درست کردن نهار کتاب به دست بودم
کیک رو حلقه ای برش زدم خامه ای که درست کرده بودم زدم بهش و کیک و اماده کردم
بزارید اتفاقاتی که افتادو بگم
خب اول از همه باید بکم ،دو قلو ها"
الان شش سالشون شده خلاصه هر کدوم یکسال بزرگتر شدن،خونمون رو عوض کردیم خیلی از خونه قبلی بهتره
'دختر اشکان بدنیا امد اسمش رو گذاشتن' نازنین
فاطیما بچش پسر بود که اسمش رو امیرعلی گذاشتن اون الان یک ماهشه
ولی باید بگم عاطفه همچنان هفت سالشه چون خرداد تولدشه و الان ۲۹اسفند و من بعد از تعطیلات امتحان
سختی دارم البته امتحان های سختی باید خیلی تلاش کنم
خریدای عید انجام شده و الان کاری ندارم فقط با بچه ها تمرین میکنم و درس میخونم اها هستی ازدواح کرده
صدای زنگ در امد رفتم به ایفون نگاه کردم مامان بود در و زدمو چادرمو سرم کردم رفتم حیاط
مامان ،سلام خوش امدین بفرمایین-
عاطفه با چادر و کوله ای پشتش بود سریع دویید بغلم
عاطفه:سلام اجی جون دلم برات تنگ شده بود
سلام عزیز خواهر خوبی فدات بشم من-
مامان:سلام زهرا جان خوبی مامان بچه ها خوبن محمد خوبه الان خونست؟
ممنون مامانجون همه خوبن به لطف خدا نه محند سر کاره مادر جون بفرمایید تو مامان امد داخل و منو عاطفه-
هم رفتیم
و رفتم براشون شربت بیارم
مامان شربت میخوری؟-
مامان:اره
شربت ابلیمو درست کرده بودم واسه همه ریختم تو سینی و بردم براشون
عاطفه:ابجی میدونی ما ۱۴فروردین امتحان ریاضی داریم کلا امتحان داریم
ولی ابجی من همشو بلدم یکی از دوستام میگفت میشه جهشی خوند
اره عزیزم الان فکر کنم تو کلا دو سه سال بتونی جهشی بخونی مثلا الان بجای دوم بری سوم یا چهارم ولی اذیت-
میشی
عاطفه:دلم میخواد برم
باشه عیب نداره عزیزم با مدیرت صحبت میکنم-
زینب:مامان عروسک،من کو
کدومش؟-
زینب:رقیه
عروسکی که واسش چادر درست کرده بودم یادم امد گذاشتمش تو اتاق خودمون
تو اتاق ماست زینب-
رفت عروسکشو اورد و با عاطفه نشستن بازی کردن پسرا هم رفت تو اتاق خودشون
مامان من برم کیک درست کروم برش بدم بیارم-
مامان:باشه برو زهرا
کیک رو از یحچال در اوردم برش زدمو گذاشتم تو میز واسه بچه هام بردم بالا
#پارت۷۹
#زهراےشهید🥀
:دو روز بعـد
با خستگی بیدار شدم ساعت ده پرواز داشتیم امسال محمد اینا به چهار تا خانوده کمک میکنند واسه سفر به مشهد
ما که کل تعطیلات میریم مشهد صبحونه رو حاضر کردم و همه رو بیدار
دیروز خیلی روز خوبی بود کل فامیل جنع شدیم خونه مادر شوهرم بچه هاش و پدر و مادر و برادر یا خواهر کلا
دعوت شدیم و کلی خوش گذشت
همه ساک هارو جمع کردیم
چک کردم ببینم همه چیز حاضره که خداروشکر حاضر بود
محمد:زهرا جان عجله کن بایدبریم
چشم-
چند ساعت تو هواپیما بودیم تا رسیدیم مشهد
وسایلامون رو توی هتل گذاشتیم و رفتیم حرم
منو محمد وقتی چشمامون به گند اقا افتاد دستمونو بالا اوردیم و عرض ادب کردیم
و بجه ها هم همینکارو کردن دیگه بلد بودن سلام کردن به معصومین را
منو زینب وارد بخش خواهران شدیم و محمد با پیرا رفت بخش برادران نشستم و گریه کردم گریه کردم
این همه مدت دلتنگیمو و زینب هم پا به پای گریه میکرد بلند شدیم
مادر پاشوبریم مرقد اقا-
دستمو گرفت باهم رفتیم ورودی اون مکان مقدس و بازم عرض ادب کردیم
با یه دستم دست زینب رو گرفته بودم میون شلوغی گم نشه خودمو بزور نزدیک مرقد
کردم و بوسه ای بهش زدم زینب عین ابر بهار گریه میکرد صدای دردو دلشو میشنیدم
... زینب:اقاا جون دلم برات تنگ شده بود اقا ممنون که بازم اجازه دادی بیام اقا جون
تو اون فشاری که میاوردن نمیتونستم بمونم با سختی برگشتیم تو صحن
نگران پسرا بودم گم نشن دلم شور میزد
که محمد بعد از چند دقیقه امد با پسرا نفسی از سر اسودگی کشیدم
محمد:حاج خانم از کی اینجایی
حاجی من اونجا خفه شدم میخوان ادمو بکشن-
محمد خنده ارومی کرد گفت:عیب نداره خانم می ارزه
حالا بیایید بریم وضو بگیریم یه نمازی بخونیم
همین کارو کردیم اول محمد و بچه ها نماز خوندن و من نشستم
تا تموم شدو منم خوندم
موندیم تا نماز ظهر رو خوندیم اونم بت بدختی و برگشتیم هتل مرتضی خوابش برده بود
و بچه ها هم خیلی خوابشون میومد فورا خوابیدن بدون نهار
من یکساعت خوابیدم که صدای در امد
محمد زود تر بیدار شد رفت درو باز کنه ظاهرا نهار اورده بودن
بلند شدم صورتمو شستم و بچه هاهم بیدار شدن نهار خوردیم و بازم رفتیم حرم تا شب
اونجا موندیم البته من کتابمم برده بودم حرم یه ارمش دیگه داشت واسه درس خوندن
♥?? ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
عاطفه رو گذاشتم مدرسه بچه هارم مهد و سریع رفتیم دانشگاه
انقدر درس خونده بودم که الان میتونستم مثل یه شعر از حفظ کتابو بخونم
البته جزوه
ولی استرس داشتم یادم بره تو بسیج دانشگاه ثبت نام کردم
الان که ۱۶فروردین ماه رمضان شروع میشه این خیلی خوبه ولی خب سخته چون هوا هم گرمه
هستی:زهراااا
جانم-
هستی:پیاده شو دیگه پیاده شدم قفل ماشینو زدم با گفتن بسم ا وارد دانشکده شدم
الان بریم سالن امتحان-
هستی:نه نیم ساعت دیگه امتحان شروع میشه وایسیم ملیکا هم بیاد
ملیکا از اون روز که باهاش صحبت کردم چادری شده بود دوباره
حقیقت منم خیلی اینجا زخم زبون خوردم ولی تو این مدت پنج تا دختر رو چادری کردم
اره دیگه ما اینیم این امریکا هم بره از حرص بمیره لبخندی زدم که هستی گفت:چیه چرا میخندی
وا من کی خندیدم هستی-
هستی:الان لبخند نزدی
ملیکا امد که دیگه فرصت حرف زدن نداشتیم
خلاصه امتحان رو عالی دادم و از سالن امتحان خارج شدم نشسته بودم تو سالن دانشکده و منتظر بودم این دوتا
بیان
استاد رقیق:خانم
حیدری؟
سرمو اوردم بالا که با استاد رقیق مواجه شدن بلند شدم و نگاهمو به کفشام دوختم
سلام استاد-
استاد رقیق:سلام حالتون خوبه؟
ممنونم استاد الحمدا-
استاد رقیق :خداروشکر عرضی داشتم خانم حیدری
بفرمایید استاد-
استاد رقیق:حقیقتا بنده قصدم خیره میخواستم شما تو این کار خیر شریک بشید
چه کاری استاد؟-
استاد:میتونید یه کاری برای من انجام بدید
بتونم و منطقی باشه چشم-
استاد رقیق:منطقیه خانم و میتونید
بفرمایید-
استاد رقیق:با من ازدواج کنید
متعجب چشام،گرد شد
بله؟-
هستی:عه خانم حیدری اینجایین
بهش نگاه کردم امد دستمو چسبید و گفت:ببخشید استاد کارم واجبه
بعدم منو کشون کشون "البتهه نه اونجوری کشیدن در حد هدایت کردن"برد سمت حیاط
واااای ابلح چه فکری کردههههه-
هستی:خوب شد امدم من خودم فهمیدم این چشاش تورو گرفته از اول ترم همش حیدری حیدری میکنه
...رفتاراش
اصلا تابلو بود خواستگاری کرد نه؟
...ا..اره پسره-
جلوی دهنمو گرفت
هستی:خواهر من خودتو کنترل کن
ملیکا تند تند میومد سمت ما
ما امروز هر کدوم یه کلاس جدا امتحان داشتیم
انقدر از دست استاد عصبی بودم،میخواستم خفش کنم مثلا وانمود میکنه نمیدونه من متاهلم
ملیکا:وای سلام ببخشید معطل شدید
نگاه کلافه ای بهش کردم:عیب نداره
#پارت۸۰
#زهراےشهید🥀
ملیکا با تعجب نگام کرد:چیزی شده زهرا
هستی :اوه اوه بدوبدووو بریم زهرا داره میاد
یه لخظه هنگ کردم کیا داره میاد برگشتم که تستاد رقیق رو در فاصله ای نع چندان دور دیدم بلافاصله دست
ملیکارو گرفتم تند تند راه میرفتم تا رسیدیم به ماشین من و سوار شدیم
ترسیدم دوباره بیاد باهام حرف بزنه
ولی اشتباه فکر کردم حالادبهتر ماشینو روشن کروم و حرکت کردم
ملیکا:چیشده چرا اینجوری میکنید
هستی:بابا ملیکا استاد رقیق به زهرا پیشنهاد ناجور داده
ملیکا:خاااڪ چی گفته حرف زشت زده پیشنهاد دوستی داده خاک تو سرش
هستی:خیلی خب بابا نه چرا فحش میدی به بدبخت طفلک استاد رقیق عاشـــق زهرا شده
بعد زد زیر خنده که جیغ کشیدم:هســـتی میگیرم خفت میکنما غلط کرده بیخود کرده شکر خورده
ادم....استغفرا
ملیکا:جدی میگی هستی
هستی:به جون تو
ملیکا:اوه اوه اگه مجرد بودی مجبورت میکردن باهاش ازدواح کنی بابا اون استاد رقیق همه دخترا خاطر خواشن
انقدر ادمه خوب و دست بخیر و مهربون و ساده ایه
ولی شوهرمن خیلی از اون بهتره خیــلی وای اگه رضا بفهمه دیگه نمیزاره بیام دانشگاه خدا-
ملیکا:دیگه پیش میاد دیگه چرا نباید بزاره خل یه دختر جون و خوب و خوشگل معلومه تو دانشگاه خواستگار پیدا
....میکنه حالا این خوبه اون پسره کامران خیلی کنه بود دیدی هستی چقدر گیر میداد وای اون رو
سکوت کرد
قضیه این کامران چیه؟-
هستی:نخود تو دهن تو خیس نمیخـوره نه؟
ملیکا:ببخشید از دهنم پرید
!چی میگید قضیه چیه؟!؟-
هستی با تردید نگام کرد
و گفت:اخه زهرا تو نمیدونی قبل از عید روز تولدت تو کلاس نداشتی منو ملیکا یه کلاس داشتیم بعد اون روز یکی
از پسرای ترم پنجی امد سراغمون از تو امار بگیر خودشو معرفی کردو گفت که کامران ۲۴سالشه میخواست امار
تورو بگیره میگفت ازش خوشم امده و این حرفا بعد ما گفتیم نه تو متاهلی ولی بیخیال نمیشد میگفت دوروغ
میگید میگعگفت من تورو راضی میکنم یعنی تورو ها دیگه منو ملیکا تصمیم گرفتیم به ت نگیم چند روز بعد که
اونروز تو کلا اونروز چون مراضی مریض شده بود نیومدی امد باز و گفت میره تا بعد از امتحانات امم خب،ولی
حرف مارو قبول نداشت و میگفت تا شوهرشو نبینم باور نمیکنم مجرده دیگه خالا بقشم از همین حرفا
قشنگ حس کردم شاخام در امد نا خودا گاه گفتم
یا العجل-
مگه میشهــ اخه مرا مردم اینطوری شدن
اخ خدا من این یارورو ببینم میگیرمش تحویل پلیس میدم
#پارت۸۱
#زهراےشهید🥀
امروز اخرین روز امتحانم بود از امتحان خسته شده بودم
از تشنگی لبام خشک بود از پس جملات درسو تکرار میکردم
سر جلسه امتحان بودم اخرین سوالو جواب دادم که مراقب بالا سرم وایساد
جانم استاد امری دارید-
خانم نیازی:نه ادامه بده
جون شما تموم شد-
عاشق این استادم بودم منو مثل دخترش میدونست کلا وقتی پیشش بودم بچه میشدم
خانم نیازی:لوس نشو دختر اینجا جلسه امتحانه ها
لبخندی زدو برگمو گرفت و نگاهش کرد
خانم نیازی:افرین دخترم
بعدشم رفت خودکارمو تو کیفم گذاشتم
از سالن امدم بیرون خیلی گشنه بودم این امتحان تموم شه راحت شم ولی خب از دردسراش هست تا پایان تیر ماه
رفتم بیرون از دانشگاه پشت دانشگاه یه بوستان بود که قرار بود بچه ها بیان اونجا
نشستم و دل سپردم به صدای باد
چشامو که باز کردم دیدم یه اقایی زل زده به من خیلی از حالت خودم خجالت کشیدم
خودمو جمعو جور کردم و گوشیمو در اوردم انگار نه انگار اتفاقی افتاده رفتم تو برنامه قران و صوت قران گوش
دادم
یهو یکی زد رو شونم که پریدم هوا
صوتو قطع کردم گفتم
ای بترکین الهی زهرم ترکید ور پریده ها-
ملیکا:عشقم چیکار میکری
هستی:واو عشقـم؟این فقط عشق منه
ملیکا:حرف نزنا عشق منه فقط افتاد
الان میخواید گیسو گیس کشی کنید ایا؟-
دیگه بعد از کمی صحبت کردن برگشتیم خونه هامون ماه بعد کارنامه هامونو دادن با معدل۷۸.۱۹صدم قبول شدم
... نمره زیر نوزده نداشتم خیلی خوشحال بودم