جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
یہ لحظھ خیال ڪن:) #کربوبلا❤️🩹 『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
تو هوای بارونی امروز همش این مداحی ورد زبونم شده❤️🩹❤️🩹
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
-
وعلياکبرهاۍخُمینيرفتندتاراهِحق
رانشانِعلۍاکبرهاۍخامنہاۍدهند🎙'🗝:>
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
مشکلاتتو بھ خدا بگو ؛ نه فضای مجازی !😉
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
مثلاِ منم بیام حرمتِ ؟! 🥲💔
مثلا بیامِ کنار کنجُ پنجره فولادُ گریه کنمِ ؟؟
#بهترینبابایِبیپناهها
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #هفتم
از همون اول صبح با هر چیزی که تصورش رو بکنی زهرا بانو رو دیدم که وایساده بود
و منو بیدار می کرد
نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی
اما من دوست نداشتم از تختم جدابشم.
اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شده بود. بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو رو دور خودم می پیچیدم. حس لذتبخشی بود.
بالاخره با هزار ترفند و توپ و تشر زهرا بانو، دل کندم و بلند شدم. ☺️😅هنوز درست و حسابی دست و روم رو خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جا گرفت.
همیشه اینطور بود. کافی بود مهمون به خونه ما بیاد کل خونه رو پوست می کَند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشوربساب.😒 حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر حساسش می کرد. بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا امرش رو اطاعت کنم.😅
نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم. البته زهرا بانو مجال نمی داد. بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خونه رو دم کرده و داغ نکنه. به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها موند برای بعد از ناهار. ساعت از 21 گذشته بود که زنگ رو فشردند.😍 چادر رنگیم رو روی سرم مرتب کردم و منتظر وایسادم. بلوز و دامن بنفش رنگی پوشیده بودم و روسری لیمویی رنگی که خیلی به چهره ی ساده ام می اومد.😊
صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد و دسته گلی از نرگس و رز به دستم داد💐 و بدون اینکه سرش رو بلند کند با اونا همراه شد.
منم دسته گل رو به آشپزخونه بردم و توی گلدونی که از قبل آماده کرده بودم😊گذاشتم.
کت و شلوار سورمه ای و پیرهن آبی کمرنگ، چهره و قیافه ای متفاوت تر از همیشه بهش داده بود.😍 بوی عطر ملایمیش فضا رو گرفته بود. با صدای زهرا بانو سینی چای رو تو دستم گرفتم و رفتم. حتی لحظه ی برداشتن چای سرش رو بلند نکرد. حرصم گرفته بود. خواستم دوباره به آشپزخونه برم که به دستور زهرا بانو روی مبل نشستم و چادرم رو محکم به خودم پیچیدم.😒
ــ بشین دخترم...
سلما هم جدی بود. سعی می کرد با من رو در رو نشه چون قطعا خنده مون می گرفت.😅 مقدمات گفتگو سپری شد و پدر درمورد شغل صالح پرسید. صالح با دستمال عرق پیشونیش رو خشک کرد و گفت:
ــ والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید
پدرم گفت:
ــ ماموریتتون زیاده؟ البته برون مرزی...
ــ بستگی داره. فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما. چی بهتر از دفاع؟!
پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرا بانو درست مثل دیشب پکر شد. آقای صبوری گفت:
ــ دخترم... مهدیه جان... نظر شما چیه؟
صورتم گل انداخت.☺️ نمی تونستم چیزی بگم اونم جلوی این جمع؟!!
ــ والا چی بگم؟؟!!🙈
سلما به فریادم رسید و گفت:
ــ آقا جون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند. اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن.
پدرم اجازه رو صادر کرد و من و صالح به اتاق من رفتیم و به خواسته او درب رو نیمه باز گذاشتم.
"واقعا که... خودم باز میذاشتم احتیاجی به تذکر جنابتون نبود"
ادامه دارد...
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #هشتم
سکوت رو صالح شکست.
ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟
ــ بله؟؟؟!!!🙈
لبخندی زد و گفت:
ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟😊
ــ نه...🙈
از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم رو جمع کردم و گفتم:
ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم.
فقط...
سرش رو بلند کرد لبخندی زد و گفت:
ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید
ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟!
ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم.
ــ مثلا چی؟
ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده
با چشمان متعجبم گفتم:
ــ تعقیب می کردین؟!!😳
سری تکون داد و گفت:
ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا😔
چادرم رو جلو کشیدم و گفتم:
ــ باید منم ببخشم.😒
خندید و گفت:
ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش.😊
خنده ام گرفت و گفتم:
ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده.. پس دینی به گردنتون نیست. حلال...✋
دستی به گردنش کشید و نفس حبس شُدَش رو رها کرد.
ــ شما شرطی برای من ندارید؟
نمی دونستم. واقعا نمی دونستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم.🙈
ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم.
از اتاق که بیرون اومدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تموم شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری رو از سرم در بیارم خوابم برد.😴
ادامه دارد...