بترسید از کسی که بزرگترین فرماندهان نظامی ما
از سربازانش هستند !
#رهبرجآن
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
●رهبر معظم انقلاب اسلامی:
«بهروز باشید. شرایط جهانی روزبهروز دارد تغییر پیدا میکند.
●بهروز باشید، [تحلیل] حوادث را در حیطهی ذهن خودتان و در حیطهی فکر خودتان حاضر و موجود داشته باشید.
●عزیزان من! ما امروز یا مواجه با یک پیچِ تاریخیِ مهم هستیم یا در دلِ یک پیچِ تاریخیِ مهم داریم حرکت میکنیم؛ این دوّمی شاید درستتر باشد. دنیا دارد تغییر میکند، [آن هم] تغییرات اساسی؛ تغییرات اساسی و بزرگ را نمیشود در ظرف یک هفته و یک ماه و یک سال فهمید؛ اینها بتدریج انجام میگیرد.
●باید مسلّط باشید ببینید در دنیا چه دارد اتّفاق میافتد، در کشور چه اتّفاقی دارد میافتد.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منبهقربانشماآقا:)💔
#حضرتآقا
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
علم از دسـت علـمدار نیـوفتد هرگـز 🇮🇷
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
ما پای این انقلاب ایستاده ایم✋🏻!
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
📢بچهشیعهبایدمثلگلافتابگردانباشد..!
🫀هرجاکهافتابولایتآقاسیدعلیخامنهای
🤍باشداوبایدخودرابهآنطرفبچرخاند..(:
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
بعدشھادتِبھشتےازامامپرسیدن؛
حالادانشگاههاوکاراچےمیشن؟!
امامفرمودن- آسدعلےآقاهستن ..
بعدعزلبنےصدرپرسیدن
حالااوضاعچےمیشھ؟!
امامفرمودن- آسدعلےآقاهستن ..
بعدقضیھمنتظریپرسیدن
کےقرارهرهبرشہ؟!
امامفرمودن- آسدعلےآقاهستن ..
-🌿اللهمالحفظقاعدناالامامخامنهای🌱
حکمجھادبدهےهمھجانبرکفیم✋🏼
#رهبرانه
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
تو از تبار مادری🌹✨
#پارت_بیستوچهارم
زهرا,خانم بشدت عصبانیه علی سرش رو پایین انداخته و چیزی نمیگه.ازپشت سر دستم رو روی شانه زهرا خانم میذارم
_ مامان تروخدا اروم باش..
چیزی نیست!دست من ربطی به علی اکبر نداره.من….من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت وجنگ باشه….من…
برمیگرده و باهمون حال گریه میگه:
_ دختر مگه بابچه داری حرف میزنی؟عزیزدلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه…این قضیه باید به پدر ومادرت گفته شه …. بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه!
_ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم..بفکرمن بود.میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم!
به دستم اشاره میکنه و باتندی جواب میده:
_ اره دارم میبینم چقدبفکرته!
_ هست!هست بخدا!!…فقط…فقط…تاامشب فکرمیکرد روشش درسته! حالا..درست میشه…دعوا بین همه زن و شوهرا هست قربونت بشم..
علی دستهاش رو از پشت دور مادرش حلقه میکنه…
_ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم که هنوز اینجام….حق باشماست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سکته میکنی خدایی نکرده .
نگاهش میکنم .باورم نمیشه ازکسی دفاع کرده ام که قلب منو شکسته… اما نمیدونم چه رازی در چشمان غمگینش موج میزنه که همه چیز رواز یاد میبرم…چیزی که بمن میگه مقصر تو نیستی! ومن اشتباه میکنم!
زهراخانوم دستهاش رو کنار میزنه و از هال خارج میشه…بدون اینکه بخواد حرف دیگه ای بزنه.باتعجب اهسته میپرسم
_ همیشه اینقدزود قانع میشن؟
_ قانع نشد!یکم اروم شد…میره فکرکنه! عادتشه…سخت ترین بحثا بامامان سرجمع ده دیقس..بعدش ساکت میشه و میره تو فکر!
_ خب پس خیلیم سخت نبود!!
_ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه!
_ حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن!..
لبخند معناداری میزنه، پیرهنش روچنگ میزنه و بخش روی سینه اش رو جلو میکشه.
_ اره!من برم لباسمو عوض کنم…بدجور خونی شده!
مادرش تا یک هفته باهاش سرسنگین بود و ماهردو ترس داشتیم ازینکه چیزی به پدرش بگه.اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و ارامش نسبی دوباره بینشون برقرار شد.فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد وعلی بخوبی جواب های سربالا به او میداد. رابطه بین خودمون بهترازقبل شده بود اما اونطور که انتظار میرفت نبود!علی گاها جواب سوالم رو میداد و لبخندهای کوتاه میزد.ازابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواد مثل قبل تندی نکنه و رفتار معقول تری داشته باشه.اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهش لمس نمیشد.
سجاد هم تاچند روز سعی میکرد سرراه من قرارنگیره . هردو خجالت میکشیدیم و خودمون رومقصر میدونستیم.
باشیطنت منو را برمیدارم و رو میکنم به زینب
_ خب شما چی میل میکنید؟
میخنده و خجالت سرخ میشه.فاطمه منو رو ازدستم میکشه و میزنه توی سرم
_ اه اه دوساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه!
_ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم
زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگه
یکدفعه علی ازپشت سرش میاد،کف دستش روروی میز میذاره و خم میشه سمت صورتش
_ چی زشته ابجی؟
زینب سرش رو میندازه پایین.فاطمه سرکج میکنه وجواب میده
_ اینکه سلام ندی وقتی میرسی
_ خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته…الان خوشگل شد؟
فاطمه چپ چپ نگاهش میکند
_ همیشه مسخره بودی!!
خنده ام میگیرد
_ سلام اقاعلی!اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم میکنه و روی تنها صندلی باقی مانده میشینه
_ راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر
ازینکه علی هست خیلی خوشحالم و برای قدردانی دست فاطمه رو میگیرم و بالخند گرم فشار میدم.اوهم چشمک کوچکی میزنه.
سفارش میدیم و منتظر میمونیم.دست چپش رو زیرچونه گذاشته و به زینب زل زده …
_ چه کم حرف شدی زینب!
_ کی من؟
_ اره! یکمم سرخ و سفید!
زینب بااسترس دست روی صورتش میکشه و جواب میده
_ کجا سرخ شده؟
_ یکمم تپل!
اینبار خودش راجمع و جور میکند
_ ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟
فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسه
_ تواز کجا فهمیدی؟
میخندی
همه میخندیم ولی زینب باشرم منو رو ازروی میز برمیداره وجلوی صورتش میگیره.
علی هم بسرعت منو رااز دستش میکشه و صورتش رومیبوسه
_ قربون ابجی باحیام
باخنده نگاهش میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشه.با ترس یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون میکشم،
#روزانهدوپارتهرشبساعت۲۱
تو از تبار مادری🌹✨
#پارت_بیستوپنجم
بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال راروی بینی ات میگذارم…
همه یکدفعه ساکت میشوند.
_ علی…دوباره داره خون میاد!
دستمال رامیگیری و میگویی
_ چیزی نیست زیرافتاب بودم ….طبیعیه.
زینب هل میکند و مچ دستت رامیگیرد.
_ داداش چی شد؟
_ چیزی نیست عه! افتاب زده پس کلم همین خواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند میشوی و ازمیز فاصله میگیری.
فاطمه بمن اشاره میکند
_ برو دنبالش
ومن هم ازخدا خواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی
_ چرااومدی؟…چیزی نیست که!چرااینقد گندش میکنید!؟
_ این دومین باره!
_ خب باشه!طبیعیه عزیزم
می ایستم ! عزیزم؟ این اولین باری است که این کلمه رامیگویی.
_ کجاش طبیعیه!
_ خب وقتی تو افتاب زیاد باشی خون دماغ میشی..
مسیر نگاهت رادنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!…
_ دیگه دستمال نمیخوای؟
_ نه همرام دارم.
و قدمهایت رابلند ترمیکنی…
….
پدرم فنجان چایش راروی میز میگذارد و روزنامه ای که دردستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم!مادرم نگاهم میکند و میگوید
_ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! اروم تر…
_ قربون دست پخت مامان شم که نمیشه اروم خوردش…
پدرم اززیر عینک نگاهی به مادرم میکند
_ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟
_ مسافرت؟ الان؟
_ اره! یه چندوقته دلم میخواد بریم مشهد…
دلمون وامیشه!
مادرم درلحظه بغض میکند
_ مشهد؟….اره! یه ساله نرفتیم
_ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم مام بریم!
و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند
_ ها بابا!؟
پیشنهاد خوبی بود ولی اگرمیرفتیم من چندروزم رااز دست میدادم…کلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم!
سرم راتکان میدهم و شیرینی که دردست دارم را نگاه میکنم…
_ هرچی شما بگی بابا
_ خب میخوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده اقادومادم بگیم بیان
برق ازسرم میپرد
_ واقعنی؟
_ اره! جا میدن…گفتم که…
بین حرفش میپرم
_ وای من حسابی موافقم
مادرم صورتش راچنگ میزند
_ زشته دختراینقد ذوق نکن!
پدرم لبخند کمرنگی میزند…
_ پس کم کم اماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم….
شیرینی رادردهانم میچپانم و به اتاقم میروم.دررامیبندم و شروع میکنم به ادا درآوردن و بالا پایین پریدن.مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن.خصوصن الان که شیر نر کمی ارام شده.
مادرم لیوان شیرکاکائو بدست دررا باز میکند.نگاهش بمن که می افتد میگوید
_ وا دخترخل شدی؟چرا میرقصی؟
روی تختم میپرم و میخندم
_ اخه خوشاااالم مامان جووونی.
لیوان راروی میزتحریرم میگذارد
_ بیا یادت رفت بقیشو بخوری..
پشتش رامیکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد
یعنی…تواون سرت!شوهرذلیل!
میرود و من تنها میمانم با یک عالم#تو
……
مدتی هست که درگیرسوالی شده ام
توچه داری که من اینگونه هوایی شده ام
….
روی صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا میشوم و غرولند میکنم.مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که:
_ چته ازوختی نشستی هی غرمیزنی.
پدرم که درحال بازی باگوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید
_ خب غرغراز دوری شوهره دیگه خانوم!
خجالت زده نگاهم راازهردویشان میدزدم و به ورودی ایستگاه نگاه میکنم.دلشوره به جانم افتاده ” نکند نرسند و ماتنها برویم”ازاسترس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و بازمیکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی اورم ازجت بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد:
_ کجا؟
_ میرم آب بخورم.
_ وا اب که داریم تو کیف منه!
_ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟
_ نه مادر!
پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار
آهسته چشم میگویم و سمت آبسردکن میروم اما نگاهم میچرخد درفکراینکه هرلحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبارمصرف راپراز اب خنک میکنم و برمیگردم.حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان ازدستم می افتد ..
_ هووی خانوم حواست کجاست!؟
روبه رو رانگاه میکنم مردی قدبلند و چهارشانه باپیرهن جذب که لیوان اب من تماما خیسش کرده بود!بلیط هایی که دردست چپ داشت هم خیس شده بودند!
گوشه چادرم را روی صورتم میکشم ،خم میشوم و همانطور که لیوان راازروی زمین برمیدارم میگویم:
_ شرمنده!ندیدمتون!
ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم میکشد و درحالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تاخشک شود جواب میدهد:
_ همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید.
دردلم میگویم خب چیزی نیست که …خشک میشه!
اما فقط میگویم
_ بازم ببخشید
نگاهم به خانوم کناری اش می افتدکه ارایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!دلش ازجای دیگر پراست!
سرم راپایین میندازم که ازکنارش رد شوم که دوباره میگوید
_ چادریین دیگه!یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری!
عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای باراخر نگاهش میکنم
_ مگه اسباب بازیه؟…نه اقای عزیزب
زارید تو ادبیات کمکتون کنم
امروز زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست .(امام خامنه ای)
🔴سی و ششمین سالگرد شهید آرش (حامد)آزما
سخنران :حجت الاسلام حاجآقا علمدار
مداح کربلایی مرتضی گودرزی پور
🕞زمان: پنجشنبه ۲۹دی ماه ساعت ۳:۳۰عصر
📍مکان:بروجرد ، بهشت شهدا
#رسانه_باشید
#شهید_آزما
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
۵نمیدانم چندمین شب چهارشنبه است
که به نیت دیدن روی تو
به نیت اینکه با معرفتت تورا زیارت کنم
دعای توسل میخوانم
نمیدانم
چندمین شب چهارشنبه است
که تو
در این سوز زمستان
تنها و غریب
پیاده به جمکران می آیی
نمی دانم....
خیلی چیزهارا نمیدانم....
اما یک چیز را خوب میدانم
همین که الان دلم هوایت را کرد....
یعنی در قنوتت....یا در دل مهربانت....پدرانه برایم دعا کردی
دل است دیگر....
از قدیم گفته اند دل به دل راه دارد
به مدد و لطف آل الله
شبت بخیر آقای من🌺
مبین اصفهانی
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝