eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.8هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
شروع‌سال‌نوبایادممنوعـہ‌تریـن‌چہـره‌اینستاگرام:) -تولدت‌مبـارڪ‌بزرگ‌مـرد‌ایـران💔'!
-ازاین‌عڪس‌قشنگا!(:🌱🖐🏻' ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
حاجی؟ تولدت مبارک دورت بگردم :) ❤️ خیلی دعامون کن خلاصه🌱🪴 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
همسرشهید دانیال رضازاده💔
یـہ‌سـآل‌اضـافـہ‌شــدبـہ‌عـمـرنـوڪرتآن‌اربـآب سـآل‌جـدیـد‌ڪربلآببـرمـــرآ‌گـــر‌چـہ‌گـنهـڪآرم....💔🔗  ┈•••✾••💞••✾•••┈• 🌿⃟♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ به‌عقب‌نگاه‌کردم،نرگس‌وآقامرتضی‌هم خواب‌بودن _رضاجان،بزن‌کناریه‌کم‌استراحت‌کنی رضا:نه‌فعلاکه‌هنوزچشمام‌خسته‌نشده یه‌کم‌جلوترایستادیم‌برای‌نمازوشام دوباره‌حرکت‌کردیم نزدیکای‌ظهربودکه‌رسیدیم عزیزجون‌هم‌به‌بهونه‌نگرفتن‌عروسی‌یه مهمونی‌تدارک‌دید باباومامان‌وهاناهم‌اومده‌بودن ازیه‌طرف‌خیلی‌خوشحال‌بودم،زندگیمون شروع‌شده،ازطرفی‌نگران... چندماهی‌گذشت‌وبه‌خاطرکاررضا،هرچند وقت‌بایدمیرفت.سمت‌مرزمأمویت، دوریش‌خیلی‌سخت‌بودولی‌برای‌امنیت‌ وآرامش‌کشوربایدمیرفت، هردفعه‌که‌میخواست‌بره‌احساس‌میکردم نکنه‌داره‌میره‌سوریه‌ولی‌داره‌بهونه‌میاره بازبه‌خودم‌میگفتم‌امکان‌نداره‌رضابدون خبربره دوهفته‌ای‌میشدکه‌مرتضی‌رفته‌بود مأموریت من‌همه‌رروزمیرفتم‌کانون‌وسرموبابچهها گرم‌میکردم روزی‌سه‌چهارباررضازنگ‌میزدبرام چون‌ازنگرانیم‌باخبربود،میدونست‌که‌چقدرسخته‌این‌جداییها.. به‌مناسبت‌روزمادرازطرف‌آموزش‌وپرورش یه‌مراسمی‌گرفته‌بودندکه‌ازبچهها میخواست‌تاشعرمادرروبخونن من‌باکمک‌مریم‌خانم‌خیلی‌زحمت‌کشیدیم تابچههابتونن‌همراه‌آهنگ‌بخونن. روزآخرتمرین‌بودواقعابچههابااستعداد بودن روزجشن‌رسید،صبح‌زودازخواب‌بیدار شدم دستوصورتموشستم‌رفتم‌توآشپزخونه _سلام‌عزیزجون عزیزجون:سلام‌دخترم‌بیاصبحانه‌ات‌و بخور -چشم،نرگس‌اومده؟
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹❤️ عزیزجون:اره‌دیشب،آقامرتضی‌رسوندش صبحانه‌موخوردم‌رفتم‌تواتاق‌نرگس،تو عمق‌خواب‌بود محکم‌به‌درکوبیدم مثل‌سربازای‌که‌توپادگان‌برپامیزدن‌پرید نرگس:هاهاهاچیشده _پاشوپاشودشمن‌حمله‌کرده یعنی‌مثل‌موش‌وگربه‌دورخونه. میچرخیدیم ،یه‌بالشت‌گرفت‌تودستشومثلیه‌موشک‌پرت‌میکردبه‌سمتم عزیزجون:ای‌وااای‌ازدست‌شماهااا،زشته، دروهمسایه‌میشنون نرگس:عزیزجون‌ببین‌عروس‌دیونه‌اتو، نمیزاره‌بخوابم _به‌جای‌این‌حرفا،پاشوبریم‌دیرمیشه مراسم نرگس:کوفتودیرمیشه،الان‌آماده‌میشم‌ رفتم‌تواتاقم‌لباسموپوشیدم،چادرموسرم کردم،مثل‌همیشه‌تسبیح‌فیروزه‌رودستم پیچوندم‌ورفتم به‌همراه‌نرگس‌به‌سمت‌کانون‌حرکت‌کردیم گوشیم‌زنگ‌خورد رضابود _سلام‌رضاجان رضا:سلام‌به‌عزیزترازجانم -خوبی؟ رضا:مگه‌ازدوری‌شماهم‌میشه‌خوب‌بود؟ نرگس:(باصدای‌بلندمیخندیدومیگفت)داداش‌بیا که‌خانمت‌ازنبودت‌دیگه‌رسمأدیونه‌شده رضا:رهاجان.بهش‌بگودیونه‌اون‌آقامرتضی است‌که‌نمیدونم‌چیکارکرده‌بابدبخت‌که چندوقته‌هوشوهواسش‌سر
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ جاش‌نیست (باحرفش‌خندم‌گرفت ) نرگس:چی‌میگه‌داداش،رهابزاررواسپیکر بشنوم _شوهرمون‌بعدچندوقت‌زنگ‌زده،بزارحرف بزنم‌باهاش‌دیگه نرگس:آهاچندوقت‌منظورت‌دیشب‌بوده دیگه _رضاجان،اینوول‌کن،کی‌میای؟ رضا:الهی‌قربونت‌بشم -خدانکنه، نرگس:رهاگفتی‌به‌داداش‌امروزاجرادارن بچهها؟ _اره‌گفتم,ولی‌ای‌کاش‌اینجابودی‌رضا رضا:انشاء الله،دفعه‌بعدی -انشاء الله رضا:کاری‌نداری‌خانومم؟ _نه‌عزیزم،مواظب‌خودت‌باش رضا:توهم‌همینطور،یاعلی _علی‌یارت رفتیم‌کانون،بچههاروسواراوتوبوس‌ کردیم‌وحرکت‌کردیم بعدنیم‌ساعت‌رسیدیم‌به‌محل‌مراسم واردسالن‌شدیم ازسمت‌سالن‌همایش،رفتیم‌داخل‌یه‌اتاق لباسای‌بچههاروعوض‌کردیم،یه‌لباس‌ست براشون‌پوشیدیم لباس‌خودمم‌بابچههاست‌بود نزدیکای‌ساعت۱۰بودکه‌رفتیم‌روی‌سکو جمعیت‌زیادی‌اومده‌بودن منم‌رفتم‌کنارپیانونشستم
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ پیانوروروبه‌روی‌بچههاگذاشتیم‌که‌بادیدن جمعیت‌هول‌نشن‌وفقط‌به‌من‌نگاه‌کنن هم‌ذوق‌داشتم‌هم‌استر‌س‌چون‌اولین‌تجربه بچههاتوی‌جمع‌بود یه‌لبخندی‌به‌بچههازدم _عزیزای‌دلم‌آماده‌این؟ بچهها:بهههههله شروع‌کردم‌به‌آهنگ‌زدن،بچههاهم‌شروع کردن‌به‌خوندن مادِرمن!مادِرمن!● ♪ ♫ تویاری‌ویاوِرمن...● ♪ ♫ مادرچه‌مهربونه...درِدمنومیدونه...● ♪ ♫ بی‌عذرُوبی‌بهونه؛قصه‌برام‌میخونه● ♪ ♫ مادِرمن!مادِرمن!● ♪ ♫ تویاری‌ویاوِرمن...● ♪ ♫ مادِرمهربونم؛قدِرتورومیدونم...● ♪ ♫ تو،بامنی‌همیشه...● ♪ ♫ من؛برگموتوریشه...● ♪ ♫ مادِرمن!مادِرمن!● ♪ ♫ تویاری‌ویاوِرمن... بعدازتمام‌شدن،همه‌ایستادن‌وبرای‌بچه‌ها دست‌زدن منم‌رفتم‌کناربچههاایستادم‌وشادی‌خودمو باهاشون‌تقسیم‌کردم توبین‌جمعیت‌چشمم‌افتادبه‌آخرسالن باورم‌نمیشد،رضابودآخرسالن تعدادی‌دسته‌گل‌تودستش‌بودودست‌میزد اشک‌ازچشمام‌جاری‌شده‌بود،چه‌غافلگیری قشنگی بعدازدرپشتی‌رفتیم‌بیرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا