💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛
💛🌼💛
🌼💛
💛
بــــــســم الــݪـه الـذے یــــڪشـف الـــحق💛🌼
#تقـــدیـࢪ
#پارت_سی_و_هشت
دستم را میگیرد و نگاه آرام چشمانش را به نگاهم هدیه میدهد: دختر رعنا باید هم هنرمند باشه! یه پارچه خانم مثل خودت!
بیرون میرود و من به ظرف و ظروف و مواد روی میز نهارخوری نگاه میکنم.
سراغ سبزی میروم و آنهارا درون سبدها میگزارم.
ترب هارا به کمک چاقو، به شکل گل در میآورم و رویشان میگزارم.
ترشی هارا درون کاسه های کوچک مخصوص میریزم مرتب درون سینی میچینم.
به یکی از کاسه ها دستبرد میزنم.
از همان هایی بود که مادر سارا چند ماه یکبار برایش یک چمدان پر به آلمان میفرستاد؛ به همراه کلی خرت و پرت دیگر!
خوشمزه بود؛ و تنها در ایران از این خوراکی های خوشمزه پیدا میشد.
خواستم سس سالاد را با موادی که روی میز بود درست کنم که امیرمهدی وارد شد.
با دیدن من نگاهش را پایین انداخت.
نمیدانم پسران هم جنس او، به چه چیز زمین چسبیده اند که تا یک دختر میبینند، نگاهشان را مثل کنه به کف میدوزند.
اما با پایین آمدن نگاهش من فرصت کردم نگاهش کنم.
یک پیراهن چهار خانه ی سرمه ای به تن داشت و یک شلوار سرمه ای همرنگش!
از لحاظ قد و هیکل، تقریبا هم قد و قواره ی ارمیا بود؛ فقط کمی بلند تر!
چهره اش زیبا بود، مخصوصا آن چشمان درشت خاکستری اش که مانند برادر و خواهرش از مادرش به ارث برده بود و من، حس خوبی داشتم به آنها!
ته ریش مشکی و موهای نسبتا لخت مشکی رنگش، صورت سفیدش را بیشتر به رخ میکشید.
به نظر پسر ساکت و آرامی میآمد. برعکس برادرش امیرمحمد که شیطنت جوانی در چشمانش موج میزد و از همان ورود، با من زود پسر خاله شد!
بشری هم که چیزی بود بین این دو! در کل ترکیب جالبی داشتند...
با صدای آرام و جدی میگوید: شما چرا زحمت میکشید؟
-زحمتی نیست! خودم خواستم کمک کنم...
-لطف دارید. اما بشری هست...
و بعد بشری را صدا میزند.
نمیدانم چرا اسرار دارد بگوید چون بشری هست من باید بتمرگم سر جایم!
شانه بالا میاندازم و از کنارش میگذرم که صدایم میزند:
-خانم جناب پور؟
برمیگردم به طرفش.
میگوید: ممنون
سر تکان میدهم: خواهش میکنم؛ فقط من دلم نمیخواد کسی باهام رسمی صحبت کنه! مگر محل کار و دانشگاه...
شاهدا هستم!
ابروهایش بالا میپرد. خب دروغ که نگفتم!
خوشم نمیآمد کسی رسمی صدایم بزند؛ مگر کسی که هیچ شناختی نداشت و زود پسرخاله میشد.
حالا به من چه که او دختر رُک ندیده!
کنار ارمیا مینشینم.
نگاه از گوشی میگیرد و به من میدوزد.
لبخند میزند: دیدی گفتم نیای از دستت رفته؟ خیلی جو خانوادگی مهربونی دارن؛ مگه نه؟
-آره! مخصوصا پدر و مادرشون. با بشری و داداش کوچیکش هم خیلی حال کردم؛ فقط از بزرگه خوشم نیومد.
میخندد: چرا؟
-نمیدونم. زیادی بی زبونه! احساس میکنم از این تو سری خور ها و گند دماغای بی اعصابه!
ارمیا بلند میخندد. نیشگونی از پهلویش میگیرم: هیس، آبروی منو بردی!
میان خنده هایش بریده بریده میگوید: وای خدا...ام...امیرمهدی رو میگی...نه؟
-نخیر، دارم راجع به پسر خاله ی ناتنی لیونل مسی حرف میزنم. معلوم نیست؟
کمی خنده اش را جمع میکند: خداوکیلی داری راجع به امیرمهدی حرف میزنی؟
-بله! وگرنه غیر از اون رفیق شفیق شما کی با من مثل بازمانده ی موجودات فضایی رفتار میکنه؟!
ادایش را درمیآورم. سرم را تا حد ممکن زیر میآندازم و دستانم را در هم قلاب میکنم. با صدای آرام و تمسخر گونه میگویم: شما چرا زحمت میکشید؟ بشری هست!
و با لب و لوچه ی آویزان ادامه میدهم: خانم جناب پور؟ ممنون!
ارمیا که انگار فاصله ای تا منفجر شدن ندارد میگوید: شاهدا تورو خدا! بسه...
-به من چه دوست تو اعجوبه ست!
-امیرمهدی اصلا اینطور که تو فکر میکنی نیست! خیلی بچه ی پایه و مهربونیه...
انقدر شوخ طبع و باحاله و خوش رفتاره که آدم از هم صحبتی باهاش لذت میبره!
به معنای واقعی کلمه برادره! رفیقه! با معرفته!
و البته یکم مارمولکه...
قیافه ام را در هم جمع میکنم: لازم نکرده؛ خوشم نمیاد خیلی باهاش بگردیا!
-الان تقریبا پنج ساله من و امیرمهدی با هم رفیقیم! هیچکسی نمیتونه مارو از هم جدا کنه...
-همین که گفتم!
ارمیا میخندد: استغفرالله! از دست تو...
بحثمان با دعوت مریم خانم به سمت سفره خاتمه میآبد و با ارمیا به طرف سفره ی رنگین شام میرویم.
سفره ای که دلم میخواهد همین حالا خودم را درونش پرتاب کنم و از هرچه که میتوانم بخورم!
همراهمان باشید...!🌼💛
بقلمحنیفا|مجهولالهویه
نسخهیاصلیازکانال:
@Koolebareasheghi
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛
💛🌼💛
🌼💛
💛
بــــــســم الــݪـه الـذے یــــڪشـف الـــحق💛🌼
#تقـــدیـࢪ
#پارت_سی_و_نه
دور دهانم را با دستمال پاک میکنم و کمی از سفره فاصله میگیرم:
-دستتون درد نکنه مریم خانوم؛ خیلی خوشمزه بود.
با محبت میگوید: توکه چیزی نخوردی مادر!
تعجب و خنده ام را به رویم نمیآورم و در دل میگویم "الان اگه شکمم رو پاره کنی، انواع و اقسام خوردنی ها یافت میشه! کجای کاری؟ تا الان نمردم معجزست"
لبخند میزنم: نه؛ اتفاقا خیلی خوردم. همه چی عالی بود.
-نوش جونت عزیزم...
کم کم همه از کنار سفره بلند میشوند و برای کمک به آشپزخانه میروند.
بشقاب های کثیف را درهم میگزارم و همه را با هم، بلند میکنم.
آنقدر زیادند که جلوی دیدم را گرفته اند! حالا زیادی اش هم به جهنم؛ سنگین اند!
در دل ناسزا میگویم به خودم که چرا همه را باهم بلند کردم.
کورمال کورمال جلو میروم که دستی، نیمی از ظرف هارا برمیدارد.
حالا که دیدم پیدا شده، کنجکاو نگاهی به رو به رویم میاندازم و میخواهم از کسی که نجاتم داده تشکر کنم که میبینم بله!
پسر تعصبی خانواده با همان بی زبانی و جدیدش، و با همان نگاه درویش شده و اخم های روی مخش نجاتم داده!
و من همانطور ایستادم و نگاهش میکنم.
به خودم که میآیم، ممنونی میپرانم و از کنارش میگذرم.
خب منکه نگفتم بیا کمک! خودش آمد. حالا نباید انتظار مدال داشته باشد...
تازه اگر نمیآمد و من ظرف هارا میآنداختم میشکستم که بدتر بود.
به آشپزخانه میروم و مابقی ظروف را روی میز میگزارم.
دستی به سرم میکشم؛ اما دستم با تماس با چیزی که حس میکند، خشک میشود.
شالم روی شانه هایم افتاده و تمام موهایم، آزادانه روی شانه هایم رها شده اند.
نمیدانم چرا؛ اما برای اولین بار عزاب وجدان میگیرم...
و این برای خودم فوق العاده مسخره است.
هیچوقت برایم مهم نبود لباسم تا روی زانو باشد یا بالاتر!
شال داشته باشم یا نه!
لباسم تنگ باشد یا نه!
رنگ لباسم جیغ باشد یا نه!
من همیشه همین بوده ام...
آنقدر آزاد که تا پای کوچکترین محدودیتی درمیان بود، سریع جبهه میگرفتم.
همراهمان باشید...!💛🌼
بقلمحنیفا|مجهولالهویه
نسخهیاصلیازکانال:
@Koolebareasheghi
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛
💛🌼💛
🌼💛
💛
بــــــســم الــݪـه الـذے یــــڪشـف الـــحق💛🌼
#تقـــدیـࢪ
#پارت_چهل
برایم فرقی نداشت کسی که با او تمرین رزمی میکردم زن باشد یا مرد! جوان باشد یا پیر!
گفتم که، آزاد بودم...
و شاید معنای آزادی را وقتی فهمیدم که آرسن گور به گور شده پیشنهاد ازدواجش را در مهمانی آریل به من ابراز کرد.
آنقدر از آن زهرماری خورده بود و مست بود که نفهمید چه جوابی به او داده ام!
تازه زمانی خود بی غیرتش را پیدا کرد که با پشت دست، دهان نجسش را پر خون کردم!
آن زمان حرصی بودم که چرا به خودش اجازه داده چنین پیشنهادی بدهد. اما حالا میفهمم هرچه گفته، فقط و فقط دلیلش خودم بودم!
آنجا بود که فهمیدم آزادی، تهش میشود این!
میشود تعرض و تجاوز به حریم دخترانه ات!
میشود دست درازی به زیبایی هایت!
میشود بی احترامی به پاکی و معصومیت دخترانه ات!
آزادی این است. آزادی بی قید و بند میشود همین!
شاید خوشگذرانی باشد، شاید برای تفریح باشد، شاید به اسم احترام به باور و عقاید باشد...
فرقی نمیکند؛ همه و همه بی احترامی است به زات خودت!
تویی که به اسم احترام به باور هایت، خراب میکنی همه ی زیبایی ها و ارزش های دخترانه ات را!
تویی که با خواهان آزادی بودنت، اجازه ی بی احترامی میدهی به شخص خودت!
من فهمیدم؛ اما دیر...
فهمیدم، اما سخت!
آنقدر دیر و سخت که حالا ناگهانی میفهمم چقدر شرمندگی دارد در قبال نگاه درویش شده و پنهان او، با پرو گری و موهای افشان دهان باز کنی به فحاشی، یعنی چه!
با صدای بشری به خود آمدم: شاهدا جون؟ عزیزم؟
نگاه گیج و مبهوتم را به او میدوزم.
نمیدانم در نگاهم چه می بیند که لبخندش رفته رفته محو میشود و صدایش رنگ نگرانی به خود میگیرد: حالت خوبه؟ رنگت پریده!
شالم را روی سرم میآندازم و آرام میگویم: ن...نه، من...حالم...خوبه!
-مطمئنی؟
-آ...ره...آره!
با همان بهت میروم و یک گوشه مینشینم.
یک من میگوید"خاک بر سرت دختر؛ توکه میدونی اینا چقدر مثبتن! خیر سرت قرار بود آبرو داری کنی!" و یک من دیگر میگوید "خب توکه علم غیب نداشتی بفهمی شالت افتاده! بزار هرطور میخوان فکر کنن؛ اونها باید تو و شرایطت رو درک کنن که توی چه شرایطی زندگی کردی"
حالم مسخره است؛ اصلا دلیلی ندارد اینطور امیرمهدی و نوع افکارش درباره ی من برایم مهم باشد!
همراهمان باشید...!💛🌼
بقلمحنیفا|مجهولالهویه
نسخهیاصلیازکانال:
@Koolebareasheghi
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛
💛🌼💛
🌼💛
💛
بــــــســم الــݪـه الـذے یــــڪشـف الـــحق💛🌼
#تقـــدیـࢪ
#پارت_چهل_و_یک
با صدای خداحافظی کسی سربلند میکنم.
امیرمهدی ساک به دست جلوی مادر ایستاده و محجوبانه حرف میزند: ببخشید؛ مهمون نواز خوبی نبودم!
مادر لبخند میزند: نگو پسرم، این حرفا چیه؟ برو خدا به همراهمت.
ارمیا را برادرانه در آغوش میکشد و بعد از خداحافظی با اعضای خانواده اش، نگاه کوتاهی به من میاندازد: خداحافظ...
و میرود...
بخاطر من رفت؛ نه؟
خب بله! وگرنه در این جمع همه مثل هم هستند. تنها تافته ی جدابافته ی جمع منم.
کاش اصلا نمیآمدم.
کمی برمیخورد به شخصیتم! یعنی آنقدر حرکتم بد بوده که بخاطر من جمع را با آن ساک بزرگ ترک کند؟
باید کمی هم به من حق میداد! من نمیتوانم بعد از ۲۰ سال اینگونه زندگی کردن یک شبه بشوم شبیه خانواده های اصیل و با دین و ایمان ایرانی...
اصلا نمیدانم چه بلایی سرم آمده؛ تا دیروز هرکه شبیه او را میدیدم برایم منگل عقب افتاده ای بیش نبود!
حالا نشسته ام و دارم افکار او را درباره ی خودم تخمین میزنم.
مسخره است! چرا رفتار یک بچه مذهبی انقدر برایم مهم شده؟!
ترجیح میدهم برایم اهمیتی نداشته باشد اما انگار نمیشود...
خیلی دلم میخواهد مغزش را بشکافم و بدانم چه فکری در موردم میکند.
ارمیا کنارم مینشیند: تو فکری!
-نه...خوبم.
-مطمئنی؟
-آره...ارمیا؟
-جانم؟
-بخاطر من رفت؟!
-کی؟
-چرا خودتو به خنگی میزنی؟ الان کی از این جمع رفت بیرون؟
با تعجب میگوید: امیرمهدی رو میگی؟
-بله...
و با نیشخند ادامه میدهم: شاخ داشتم یا دُم؟
-یعنی چی شاهدا؟ منظورت چیه؟ چرا فکر میکنی امیرمهدی بخاطر تو رفته!
-فکر نمیکنم؛ مطمئنم...
-تو از این خانواده بدی دیدی؟ امیرمهدی پسر همین خانوادست!
من چند ساله باهاش رفیقم؛ اصلا اهل این حرفا و کارها نیست...
-پس چرا رفت؟ چرا بی احترامی میکنه؟ مگه من چمه انقدر خشک برخورد میکنه! قطعا دلیل رفتنش من بودم؛ وگرنه میتونست قبلش بره یا چمیدونم اصلا نره...
-من نمیدونم چرا انقدر روی کارهای امیرمهدی زوم کردی؟ امیرمهدی بخاطر شغلش خیلی از مواقع نیست یا نصفه و نیمه هست...
خودش که تایین نمیکنه کی بره ماموریت و کی نره! اصلا ربطی به وجود تو نداره؛ اگه قرار بود بخاطر تو بره، همون اول که ما اومدیم میتونست بره.
-چیکارست؟
-پلیسه؛ توی نیروی انتظامی کار میکنه!
همراهمان باشید...!🌼💛
بقلمحنیفا|مجهولالهویه
نسخهیاصلیازکانال:
@Koolebareasheghi
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛
💛🌼💛
🌼💛
💛
بــــــســم الــݪـه الـذے یــــڪشـف الـــحق💛🌼
#تقـــدیـࢪ
#پارت_چهل_و_دو
لال میشوم. چه فکر هایی که نکردم!
دیگر چیزی نمیگویم و ارمیا هم ادامه نمیدهد...
شاید کمی تند رفتم؛ ارمیا راست میگوید!
اگر رفتنش بخاطر من بود، میتوانست همان بعد ورودمان یک بهانه بتراشد و برود.
تازه اگر طبق گفته ی ارمیا نظامی باشد عذرش موجه است!
اما اینکار را نکرد؛ یعنی آنقدر خانواده اش فهمیده اند که حاضرم شرط ببندم هیچوقت بی احترامی را نیاموخته...
با صدای ارمیا به خودم میایم: شاهدا جان آقاحیدر با شما بودن.
-ب...بله؟!
آقا حیدر لبخند پدرانه ای میزند. بعضی وقتها از آنها روی صورت پدر هم دیده میشد.
اما فقط زمانی که میخواست کاری را وفق خواسته ی خودش انجام دهم.
چقدر فرق است میان پدر و آقا حیدر!
میگوید: پرسیدم رشتت چیه باباجون؟
-پرستاری میخونم...
-به سلامتی دخترم! موفق باشی.
-ممنون...
حس خوبی دارم از اینکه مرا مثل دخترش میداند.
لحظاتی بعد، امیرمحمد و بشری میآیند و رو به روی من و ارمیا مینشینند.
نگاهی به آشپزخانه میآندازم؛ مادر و مریم خانم ظرف هارا خشک میکنند و باهم صحبت میکنند.
گاهی هم صدای خنده شان به ما میرسد...
آقا حیدر میگوید: شما جوونا چرا انقدر تنبلید؟ پاشید یه کاری بکنید دیگه!
امیرمحمد: چیکار کنیم آقاجون؟
-چمیدونم؛ بازی کنید؛ منم بازی!
ارمیا میخندد: ماشاءالله حاج حیدر...
آقا حیدر هم میخندد: پس چی؛ حالا بشینید و نگاه کنید چیکار میکنم!
امیر محمد بلند میشود و به اتاق میرود. بعد از دقایقی، با چند برگه و چند خودکار میاید.
دستش را میگذارد روی برگه ها و طرح دستش را روی کاغذ پیاده میکند.
نمیفهمم منظورشان از این کار چیست!
این چه بازی میتواند باشد؟
تک تک برگه هارا شماره گزاری میکند. بعد با یک خودکار دستمان میدهد و میگوید: خب همه بلدید دیگه؛ شروع میکنیم.
میخواهم چیزی بگویم که خودش میفهمد. محکم به پیشانی اش میکوبد:
همراهمان باشید...!🌼💛
بقلمحنیفا|مجهولالهویه
نسخهیاصلیازکانال:
@Koolebareasheghi
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛
💛🌼💛
🌼💛
💛
بــــــســم الــݪـه الـذے یــــڪشـف الـــحق💛🌼
#تقـــدیـࢪ
#پارت_چهل_و_سه
-آخ ببخشید حواسم نبود. شاهدا خانوم ببین، به نوبت هرکسی یک عدد رو به دلخواه میگه، بعد بقیه باید اون عدد رو روی دست خودشون پیدا کنن.
تو این فاصله، کسی که عدد رو اعلام کرده دور دستش رو پر و کامل رنگ میکنه.
هرکسی که عدد رو پیدا کرد، بلند میگه استُپ! وقتی همگی اون عدد رو پیدا کردن، دیگه دست از رنگ کردن میکشه و دور بعدی شروع میشه. فهمیدی؟
-فکر کنم
-اشکال نداره؛ الان یک دور بازی میکنیم بهتر متوجه میشی...
و بعد میگوید: میتونی اعداد فارسی رو بخونی؟
-آره...
-خب پس شروع میکنیم.
و خودش بلند عدد ۱۹ را اعلام میکند و شروع میکند به رنگ کردن دور تا دور دستش
توی دست میگردم. همه جایش را!
انگشتان و کف دست را میگردم.
۱۹، ۱۹، ۱۹، ۱۹! پیدایش میکنم و بلند میگویم استُپ!
بقیه هم با فاصله ی چند ثانیه از من استُپ میگویند.
بشری میگوید: حالا تو بگو...
میخواهم عدد ۲۱ را اعلام کنم که صدای مادر مانع میشود.
-ارمیا جان؟ دیر وقته! رفع زحمت میکنیم پسرم...
صدای تعارف ها بالا میرود.
ارمیا به تبعیت از حرف مادر بلند میشود. من هم به ناچار بلند میشوم.
حالا که امیرمهدی رفته داشتم حال میکردم ها! تازه بازی من درآوردی جذابشان را یاد گرفته بودم...
حالا برویم؟!
دوست ندارم بروم. اما انگار ناچارم به تبعیت از خانواده بروم؛ عضو یک خانواده بودن یعنی همین!
چیزی که من تازه تازه درکش میکنم...
کیفم را برمیدارم و میروم به طرف مریم خانم: امشب همه چی خیلی خوب بود. خیلی خوش گذشت؛ ممنونم مریم خانوم.
گونه ام را مهربان میبوسد: خدارو شکر عزیزم، خدا شاهده تو با بشری فرق نداری. بازم بیا پیشمون...
بشری کنارم میآید و طوری که همه بشنوند، با لحنی مثلا عصبانی و اخمی ساختگی میگوید: ای بدجنس؛ مامانمو هیچی نشده ازم گرفتی!
صدای خنده بلند میشود. بشری بغلم میکند: شوخی کردم؛ تو مثل خواهرم می مونی. ما باهم این حرفارو نداریم. هر وقت دلت خواست بیا پیشم باهم حرف بزنیم. منم از تنهایی در میآم.
چرا انقدر مهربانند؟ با منی که جلسه ی اول دیدارمان است، طوری برخورد میکنند که انگار سالهاست مرا میشناسند...
هم شرمنده میشوم هم مشتاق!
رو به آقا حیدر میگویم: دستتون درد نکنه، مرسی بابت امشب...
میخندد. عمیق و مهربان! و البته پدرانه:
-تا باشه از این زحمتا! بازم بیا پیشمون.
و من در حین لبخند زدن به او نگاه میکنم و پایش که کمی میلنگد.
چرا تا حالا دقت نکرده بودم؟
دیگر قصد رفتن می کنیم.
بعد از خداحافظی نهایی، سوار ماشین میشویم و به سمت خانه حرکت میکنیم.
و من به این فکر میکنم، با دیدن این خانواده فهمیدم شناختم از ایرانی ها، اشتباه بوده!
همراهمان باشید...!🌼💛
بقلمحنیفا|مجهولالهویه
نسخهیاصلیازکانال:
@Koolebareasheghi
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛
🌼💛🌼💛
💛🌼💛
🌼💛
💛
بــــــســم الــݪـه الـذے یــــڪشـف الـــحق💛🌼
#تقـــدیـࢪ
#پارت_چهل_و_چهار
حوصله ام سر رفته؛ ارمیا هم نیست...
مسئول است برای بردن دانشجویان به جنوب...
آنهم با یک اسم مضخرف به نام "راهیان نور!"
خیلی جلوی خودم را گرفتم که نخندم. قبلا شنیده بودم سارا هم به این سفر رفته!
اما او را هم به تمسخر گرفتم که" مگه رفتن به کور دهات و خاک و خل تفریح داره؟ بری ببینی چند تا جنازه اونجا افتادن مُردن خیلی لذت داره؟ واقعا چقدر مردم باید تفکراتشون عقب افتاده باشه که همچین جایی رو مقدس میدونن. پس فرق شمایی که ادعا میکنین مسلمونید با ماها چیه؟ اگه اینطوریه ماهم میتونیم یه منطقه ی بی آب و علف رو از مقدسات الهی بدونیم؛ خودتونم میدونین ادعاتون باطل و پوچه. جایی که آدما می میرن نمیتونه مقدس باشه!"
سارا تنها به جمله ی آخرم واکنش داشت که "مُردن داریم تا مُردن. یکی اونقدر درست زندگی میکنه که تهش میرسه به خدا! و به پاس همین کار بزرگش یه آدم قهرمان به حساب میاد. و هم خودش ربط داشته باشه
کسی که بی گناه و در راه دینش کشته میشه با من و تو خیلی فرق میکنه! اون دیگه اسمش مُردن نیست؛ شهادته!
شهادت هم نسیب هر آدمی نمیشه؛ اون آدمایی که بی گناه کشته شدن، افتخار شهادت دارن. افتخار اینکه بجای مرحوم ازشون به عنوان شهید یاد کنن...
اون آدم پاک و درست، حقش اینکه که بهش گفت مقدس!
هم خودش، هم راهش..."
راستش چیز زیادی از حرف های سارا نفهمیدم...
حرفهایش برایم گنگ بود.
فرصت نشد از ارمیا هم بپرسم.
دیروز تا غروب دانشگاه مانده بود برای انجام کارهای این اردو!
بنده ی خدا همین که رسید، شام نخورده دراز به دراز روی مبل خوابش برد...
حالا که او هم نیست، هرچه سعی کردم خودم را با لپ تاپ و گوشی مشغول کنم نشد!
عین دیوانه ها موهایم را دور انگشتم میپیچم و بعد رهایشان میکنم.
بعد هم نگاه میکنم به تار موهای روشن طلایی رنگ مانده در دستم...
همراهمان باشید...!🌼💛
بقلمحنیفا|مجهولالهویه
نسخهیاصلیازکانال:
@Koolebareasheghi
8.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹هۍۅَعدهحَـرمبهخُودممۍدهمحُـسین
دّلخوششُدمدگر؛بههمینּخیـٰالهـٰا...シ!♥️›
꒰🪐🪴꒱
منزخمتورا..؛
بہهیچمرهمندهم؛
یکمویتورابہهردوعالمندهم(:🔗💕!
#حاجقاسم!
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
◖🌬🤍◗
«يَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِيَّةِ...»
ایکسیکہبخششواحسانت،
برآفریدگانداںٔمیاست...:)🌸💕
#آیهگرافی
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ