5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤شهادت امام موسی کاظم تسلیت باد🖤
#طنز جبهه😂
#احترام به پدر
نزدیک عملیات بود و موهاى سرم بلند شده بود.👨💼
باید کوتاهش مى کردم ✂️
مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسى نیست،🏜 سلمانى از کجا پیدا کنم.🤦♂️
تا اینکه خبردار شدم که یکى از پیرمردهاى گردان یک ماشین سلمانى دارد و صلواتى موها را اصلاح مى کند.💇♂️
رفتم سراغش.🚶♂️
دیدم کسى زیر دستش نیست.
طمع کردم و جلدى با چرب زبانى قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش.💇♂️
اما کاش نمى نشستم چشمتان روز بد نبیند.🤦♂️😬
با هر حرکت ماشین بی احتیار از زور درد از جا مى پریدم.😬🤯
ماشین نگو تراکتور بگو!🚜 به جاى بریدن موها، غِلِفتى از ریشه و پیاز مى کندشان!🤕
از بار چهارم، هر بار که از جا مى پریدم با چشمان پر از اشک سلام مى کردم.😢
پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. 🗣
اما بار آخر کفرى شد و گفت🗣 تو چِت شده سلام مى کنى.😠
یک بار سلام مى کنند.
گفتم راستش به پدرم سلام مى کنم پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت🗣 چى؟😳 به پدرت سلام مى
کنى؟ کو پدرت؟🤔 اشک چشمانم را گرفتم و گفتم 🗣 هر بار که شما با ماشین تان موهای من را میکنید پدرم جلو چشمم میاید و من به احترام
بزرگ تر بودنش سلام مى کنم😢 پیرمرد اول چیزى نگفت
اما بعد پس گردنى جانانه اى خرجم کرد و گفت🗣 بشکنه این دست که نمک نداره...😐
مجبورى نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد😂
🕊#شهیدانه🥀
📜#خاطره
✍🏼توی فرودگاه دور و بر حاجی شلوغ بود . با همه رو بوسی و احوالپرسی میکرد. نگران شدم!قبل اینکه برسیم پای هواپیما،همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو از یک میله گرفتیم . دستش را فشار دادم و گفتم :«حاجی! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی میافته برات...» گفت:«این مردم خیلی عزیز هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از شهادت نمیترسیدی!»
قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم : «حاجی من نگفتم از شهادت میترسم !» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیم ها هستید .شما الان امید بچههای مظلوم عراق و ..هستید.» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره.» #حاج_قاسم
•|🦋|•
- #شهیدانہ✨💛
زمانهمھچیࢪاقدیمۍمیکند
بھجزءخونشہدا... (: 🌿
#