نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_65
_فرناز...فرناز بیدار شو...فرناز
باالخره چشم هاشو باز کرد و با تعحب بهم خیره شد:ا...یسنا تویی؟چه خبرته
کله سحر؟
چقدر دوست داشتم با دست های خودم خفه اش کنم،قیافه اش رو یه جوری
کرده بود انگار من چه جوری صداش
کردم،حالم از این مظلوم بازیاش بهم میخورد،جلوی طاها هم همینطوری
رفتار می کرد،حداقل من هرچیم که بودم
هیچ وقت دورو نبودم و برای به دست اوردن دل کسی ظاهر سازی نمی
کردم.حتی اگه اون شخص طاها بود.
به خودم اومدم گفتم:می خوام برم حموم ،میای؟
من بیام برا چی اخه؟
_تنها می ترسم برم،بیا باهم بریم
_خب اگه می ترسی با ترنم برو...
_ترنم دیروز رفته حموم دیگه امروز با من نمیاد
_منم نمیام حوصله ندارم،می خوام بخوابم
_هر طور که راحتی،گفتم شاید زیاد عرق کرده باشی بد نباشه یه دوش
بگیری.اخه خودم اگه هرروز دوش نگیرم می
میرم،گفتم شاید تو هم اینطوری باشی...
_اره راست میگی دیروز خیلی عرق کردم،باشه میام فقط صبرکن تا وسایلمو
بردارم
اماده شدن فرناز یه ربعی طول کشید،از خوابگاه بیرون اومدیم و به سمت
حمام ها رفتیم،هوا هنوز تاریک بود و همه
خواب بودند و این برای اجرای نقشه ام بهتر بود...
جلوتر از فرناز می رفتم تو حموم ها سرک می کشیدم و در جواب فرناز که می
خواست بدونه قصدم از این کار چیه می
گفتم:می خوام ببینم کدومش تمیزتره.
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_66
باالخره پیداش کردم،شاید از شانس خوب من بوده که از دیروز تا حاال
محدوده گشت زنیش تو همین حموم ها بوده
_بیا فرناز این حمومه خوبه.برو تو لباس هاتم درار بده به من ،منم چند دقیقه
دیگه میام.
فرناز سری تکون داد و رفت داخل،لباس هاش رو از الی در بهم داد،منم در رو
از بیرون قفل کردم و رفتم توی حموم
کناری تا عالوه بر دوش گرفتن غسل هم بکنم...
یه ربع گذشته بود که صدای جیغ فرناز بلند شد و من خودمو کنترل می کردم
که بلند نخندم.
صدای جیغ مانند فرناز:یسنا کجایی؟یسنا!!!بیا این جا مارمولک داره!!!یسنا!!!
وقتی از جواب دادن من نا امید شد،شروع کرد به درخواست کمک کردن:
_کمک ...کمک...کسی بیرون نیست؟....من دارم سکته می کنم....کمک...این
جا مارموبک داره...واییییییییی...یکی
کمک کنه...
با کمال ارامش به ادامه ی کارم پرداختم و بعد از پوشیدن لباس هام و مرتب
کردن سر و وضعم رفتم سراغ فرناز
در رو باز کردم که دیدم فرناز جمع شده گوشه ی دیوار و داره پوست لبش رو
می کنه،رنگش هم خیلی پریده بود
_چته تو؟چرا انقد جیغ جیغ میکنی؟
_کجا بودی تو؟مگه قرار نبود بیای حموم
_چرا ولی ترنم صدام زد و کارم داشت،بشد که بیام
_در چرا بسته بود؟
وا...خب قفل در از پشت بود،منم مجبور شدم ببندمش،اخه قفلی که از تو
داشت خراب بود...
_یسنا این جا مارمولک داره،من دارم سکته می کنم.
_مارکولکچیه؟توهم زدی.جمع کن این لوس بازیا رو زود بیا بیرون دیر شده.
هدایت شده از متین؛
ماجرای واقعی دزدیده شدن حاج قاسم😰
قاسم مجروح شده بود. برای درمان او را به مشهد فرستاده بودند. چون شکمش ترکش خورده بود از زیر قفسه سینهاش تا روی مثانهاش را باز کرده بودند و وضع بدی داشت.
۴۶-۴۵ روز کسی نمیدانست قاسم سلیمانی زنده است یا شهید شده
دکتر قاسم از منافقین بود و...
ادامه مطلب در لینک زیر👇
@afsaranjangnarme_313
هدایت شده از متین؛
خاطره شنیدنی صادق خرازی از دستور حاج قاسم برای #حملهبهاسرائیل
اینجا حاجی، حاجی بودنش رو نشون میده...!
مشاهده ویدئو در لینک زیر👇
@afsaranjangnarme_313