eitaa logo
دخــتــࢪان ســـ💚ـــیــدعـلے
186 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
418 فایل
بـسـم رب شــهیـده💔 دخـترانی از تـبـار زهـراس🧕🏻 وسـربازان جنگ نرم ✌️ مادختران ‌نیز پای کار حسین میمانیم💚 رهبرم‌فرمان‌دهد‌جان‌رانثارش میکنم✌️ کپی؟: حلال به‌شرط‌یک‌صلوات‌برای‌ظهور‌آقا💚 @Zhdjdvzk آیدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
بنر کانالمون👆🏻
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده بدون اینکه بهش مهلت صحبت بدم اومدم بیرون... نمی تونستم با یاداوری قیافه ی فرناز جلوی خندمو بگیرم،خدا رو شکر بعد از حموم لپ هام گل نمی انداخت وگرنه پاک ضایع میشدم... دوباره رفتم خوابگاه،بچه ها داشتند کم کم از خواب بیدار می شدند،منم که حاضر بودم.رفتم ترنم رو بیدار کردم بعد هم نشستم رو تخت تا حاضر بشه. تقریبا نیم ساعت بعد فرناز اومد،رنگش هنوز پریده بود و بدنش هم لرزش نامحسوسی داشتوتو دلم گفتم:حقته،کاری کردم که عشق و عاشقی از سرت پرید. ترنم:بریم پایین یسنا من حاضرم چادرم رو سرم کردم و با دقت همه ی موهامو کردم داخل مقنعه ام:بریم ترنم با تعجب گفت:صبر کن ببینم،یعنی تو می خوای اینطوری بیای؟ _اره.مگه بده؟ _یعنی نمی خوای ارایش کنی؟یا دعوا راه بندازی که چرا باید موهامو بکنم تو مقنعه؟ _نه!چرا این کار رو کنم _یسنا خودتی؟ _نه روح عمه ی اقابزرگ بابامه _اخه از تو این مدلی گشتن بعیده _نگفتی حاال خوبه یا بد؟ _معلومه که خوبه دیوونه،صورتت بدون اون ارایش های غلیظی که می کنی خیلی معصوم تره... _راستی ترنم باید تو نماز خوندن هم کمکم کنی،احساس می کنم بعضی جاهاشو یادم رفته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوسیدنی ترین پیشانی‌ها پیشانی شما بود .... 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 「دلِ ناقابلِ من یکسره در یادِ رضاست」 「حَجَر الاَسوَدِ من؛ پنجره فولادِ رضاست💛」 -رضاجان-
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده _ما چاکر شماهم هستیم .ولی به جون خودم نباشه به مرگ تو اگه میدونستم طاها انقدر تاثیرگذاره زودتر دست به کار میشدم _دست به کار چی؟ _سنت پیامبر _سنت پیامبر؟ _خره ازدواج دیگه،حتما باید بگم بادابادا مبارک باد تا تو متوجه بشی ِ _ دوباره یه کاری دستمون نداده خفه شو ترنم،فقط بجنب بریم تا این فرناز _وا... چه کاری؟ نگاهی به فرناز انداخت که چشم هاش رنگ تعجب گرفت:میگم یسنا این چرا اینطوری شده؟ _بیا بریم برات تعریف می کنم... تا برسیم به محلی که صبحگاه برگزار میشد کل ماجرا رو برای ترنم تعریف کردم،از عاشق شدن فرناز گرفته تا همین بالیی که سرش اوردم. ترنم هم غش غش می خندید،تازه کلی هم به خاطر کاری که با فرناز کردم تشویقم کرد و اخر سرم گفت:طاها خیلی پسر خوبیه،باید خیلی حواست بهش باشه تا از دستت نره،خیلی دخترها مثل فرناز برای امثال طاها ها تور پهن کردند.افرین که فرناز رو از سر شوهر ایندت باز کردی... وبالفاصله بعد از تموم شدن سخنرانیش چون میدونست کتک می خوره واینستاد و شروع کرد به دویدن،منم داشتم دنبالش می کردم که یکدفعه وایستادم،ترنم هم برگشت عقب و بهم زبون درازی کرد که دید وایستادم ولی تا مغزش بخواد دلیل ایست منو تجزیه و تحلیل کنه و بهش فرمان توقف بده،با سر رفت تو سینه ی سروان علی رضا بردبار... چقدر خوب بود که بهشون تسلط کامل داشتم وگرنه از فضولی می مردم،از زیر زبون این ترنم هم که نمی تونستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا