eitaa logo
دخــتــࢪان ســـ💚ـــیــدعـلے
186 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
418 فایل
بـسـم رب شــهیـده💔 دخـترانی از تـبـار زهـراس🧕🏻 وسـربازان جنگ نرم ✌️ مادختران ‌نیز پای کار حسین میمانیم💚 رهبرم‌فرمان‌دهد‌جان‌رانثارش میکنم✌️ کپی؟: حلال به‌شرط‌یک‌صلوات‌برای‌ظهور‌آقا💚 @Zhdjdvzk آیدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده از طرف من به مامانی یه سالم بلند باال برسون و بگو دلم براش یه ذره شده،بگو یسنا گفت مواظب خودت باش تا برگردم که اون موقع خودم دربست چاکرتم... _باشه بهش میگم ولی تو بدونه پاچه خواریم پیش مامانی عزیزی دیگه این حرفا الزم نیست _برو بابا،خودت میدونی که چقدر دوسش دارم _بر منکرش لعنت _خوشم میاد شعورت باالست زود می فهمی.حاال مامان اینا کجان؟ _مامان خونه ی مامانیه،بابا هم رفته دنبال داروهای مامانی بغدم میاد دنبال من ،شب اون جاییم اخه...کلی هم دلشون برای توی تحفه تنگ شده. _باشه پس بهشون سالم برسون،کاری باری؟ _باشه.نه فقط مواظب خودت باش _باش،خدافظ _خدافظ دوباره برگشتم که برم پیش طاها که دیدم جا تره و بچه نیست. اول دوتافحش نثار یلدای وقت نشناس کردم،اخه من نمیدونم االن وقت زنگ زدن بود... بعد هم رفتم یه گوشه و روی نیمکت نشستم. حسابی حوصله ام سر رفته بود،این بچه ها هم که نمیومدند،تازه قرار بود نماز رو هم همین جا بخونیم... بکدفعه فرناز رو دیدم که مثل کنه چسبیده بود به طاها و تند تند حرف میزد،طاها هم معمولی داشت به حرفاش گوش می کردو گاهی با تکون دادن سرش انگار چیزی رو تایید می کرد... حاال منو میگی خون خونمو میخورد،دوست داشتم این فرتاز بیشعور رو با دست های خودم خفه کنم،صبر کم قرناز خانوم اگه فقط یه روزم مونده باشه این سفر تموم بشه بالیی سرت میارم که مرغ های اسمونم به حالت زار بزنن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده بعد از جمع شدن همه ی بچه ها به سمت اتوبوس ها رفتیم و به طرف اردوگاه حرکت کردیم. اونقدر خسته بودم که بعد از خوردن شام بدون اینکه به طاها فکر کنم خوابیدم. صیح زود از خواب بیدار شدم و رفتم دوش بگیرم تا با یه تیر دوتا نشون بزنم،اول اینکه دیگه حالم داشت از خودم بهم میخورد و دوم اینکه به صبحگاه نمی رسیدم... مشغول دوش گرفتن بودم که یه مارمولک دیدم به چه گندگی،خدارو شکر که از مارمولک نمی ترسیدم ولی یهو یه فکر خبیثانه به ذهنم زد،دارم برات فرناز خانوم فقط حیف که امروز وقت نیست... قرار بود امروز صبح بریم کرخه و بعداز ظهر هم تو اردوگاه بمونیم و درباره ی مسائل دینی و از این جور چیزا صحبت کنیم. صبحانه بهمون عدسی می دادند،دیگ بزرگی رو پشت یه وانت گذاشته بودند و طاها و برادر دوربین هم کنار دیگ بودند و تو ظرفا عدسی می ریختند،ما هم صف بسته بودیم تا عدسی هامون رو بگیریم... برادر دوربین یکی از کسانی بود که باهامون اومده بود و مسئول فیلم برداری بود به خاطر همین هم ما برادر دوربین صداش می کردیم،کم سن تر از طاها بهش می خورد و خیلی از دخترا دنبالش بودند ولی من اصال ازش خوشم نمیومد... وقتی طاها ظرف عدسی رو گرفت جلوم تا ازش بگیرم ،یک ان وسوسه شدم تا دستمو به هوای گرفتن ظرف به انگشت های کشیده ی طاها بزنم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده ولی به ثانیه نکشیده حس عذاب وجدان از اینکه باعث گناه کردن طاها بشم همه ی وجودم رو گرفت. بدون کوچکترین تماسی با طاها ظرف عدسی رو ازش گرفتم و رفتم پیش بقیه بچه ها و با شوخی و خنده مشغول خوردن شدیم بعد از خوردن صبحانه سوار اتوبوس شدیم و به سمت سد کرخه حرکت کردیم.توی راه خانوم پناهی که یه جورایی به عنوان مشاور باهامون اومده بود شروع به صحبت درباره ی حجاب کرد و منم سوال هایی رو که داشتم ازش پرسیدم ولی جواباش اصال قانع ام نکرد و اینو یه خودش هم گفتم. باالخره رسیدیم.تقریبا جز اخرین نفراتی بودم که داشتم پیاده میشدم که با صدای طاها ایستادم _خانوم کیانی؟ به طرفش برگشتم:بله؟ _من شنیدم که گفتید خانوم پناهی نتونست قانعتون کنه،خوش حال میشم اگه بتونم کمکتون کنم _یعنی شما می تونید به سوال هام جوری جواب بدید که دیگه جای هیچ شک و ابهامی برام نمونه و قانع بشم؟ _سعیم رو میکنم _خوش حال میشم به حرفاتون گوش بدم _پس من تو اولین فرصتی که پیش اومد صداتون می کنم تا صحبت کنیم لبخندی زدم و بعد از تشکر از طاها پیاده شدم. سد کرخه واقعا قشنگ بود،همگی روی زمین دور نشستیم و اقایی مشغول صحبت درباره ی سد شد،بعد هم بروشورهایی با همین محتوا بهمون دادند. همگی برای دیدن مناظر اطراف بلند شدیم،دست ترنم رو گرفتم و کشیدمش
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده درست روبه روی طاها ترنم:چی کار میکنی یسنا؟ می خوام ازت عکس بگیرم و چشمکی بهش زدم که خودش فهمید موضوع از چه قراره... گوشیمو دراوردم و شروع کردم از ترنم عکس گرفتن،اونم چه عکس هایی...فقط دماغ ترنم توی کادر بود و بقیه ی کادر رو هم طاها پر می کرد. از شانس بد من همون موقع گوشی ترنم زنگ خورد _کیه ترنم؟ نگاهی به صفحه گوشی انداخت و گفت:مامانمه.بعد هم جواب داد. حاال من هی از این طرف بال بال میزدم و عالمت میدادم که قطع کن،میخوام عکس بندازم االن صدامون می کننو که برگردیم.ترنم هم باالخره رضایت داد و قطع کرد.منم بروشوری رو که بهمون داده بودند دادم دستش و گفتم بخون از روش می خوام فیلم بگیرم یادگاری از کرخه بمونه... ترنم هم شروع به خوندن کرد ولی همه اش خندش می گرفت و نمی تونست درست بخونه،منم از فرصت استفاده می کردم و از طاها فیلم میگرفتم. صدامون زدند که سوار اتوبوس بشیم منم که کلی عکس انداخته بودم برای بار اول جز اولین نفرات بودم که سوار اتوبوس شدم اخه همیشه از قصد معطل می کردم تا طاها بیاد بهم بگه عجله کنم و سوار شم.عاشق بودم دیگه... پرده رو کنار زدم که دیدم طاها درست روبه روی پنجره طرف من وایستاده،سرش پایین بود و با یه دستش بیسیمشو گرفته بود و دست دیگه اش هم تو جیبش بود،شال مشکی هم وه همیشه می انداخت دور گردنش تیپشو کامل کرده بود.نمیدونم چرا طاها برعکس بقیه ی برادر ها که اون جا بودند و دور گردنشون چپیه می انداختند ،شال مشکی می انداخت گردنش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده ورز ایستادنش ناخواسته عین خواننده ها شده بود،گوشیمو ار تو جیبم دراوردم و سریع ازش عکس انداختم.شکار لحظه ها که میگن یعنی این... برای نماز اردوگاه بودیم و مثل برنامه ی هرروز نماز جماعت داشتیم،نمیدونم چرا ولی یهو دلم خواست منم مثل ترنم و بقیه بچه ها نماز بخونم،به ترنم گفتم :منم میخوام نماز بخونم،وایسا تا با هم بریم وضو بگیریم یکدفعه ترنم زد زیر خنده _کوفت ...چه مرگته؟یعنی نماز خوندن من انقدر خنده داره؟ _اخه یسنا خانوم تو که غسل نمی کنی چه جوری میخوای نماز بخونی؟ راست می گفت،خیلی وقت بود که غسل نمی کردم.اه...حاال ما یه بار خواستیم خوب باشیما...حاال باید تا فردا صبر کنم تا برم حموم غسل کنم،اخه فقط صبح ها می تونستیم بریم حموم. منتظر شدم تا نماز بچه ها تموم شد و بعد هم باهم رفتیم تا غذا بخوریم.بعد از نهار گفتند تو حسینیه جمع بشیم تا حاج اقایی که نمی شناختمش برامون صحبت کنه،کاش حاج اقا غنی برامون حرف میزد.اون تنها کسی بود که با جون و دل به حرفاش گوش میدادم. داشتم همراه بچه ها می رفتم حسینیه که صدای طاها متوقفم کرد... _خانوم کیانی؟ باتعجب برگشتم سمتش :با من بودید ؟اونم که انگار شوخیش گل کرده بود گفت:مگه غیر از شما خانوم کیانی ای این جا هست؟ فکر کنم برای گفتن این جمله از همه ی نمکش استفاده کرده بود. جدی شدم و گفتم بفرمایید...