•|آیہ گࢪافے...🌱✨
"اللّھُلـَطیفٌبِعِبادِھ "
خدانسبتبهبندگانشبسیارمھرباناست
| @ZEINABIYON313 |
#تلنگر
👈 ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ📱 ﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ، ﺗﻘﻮﺍﯼ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ...🍃🥀
👈ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ، ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﯾﮏ ﻻﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ...
👈 ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ، ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ 📱ﻫﻢ
" ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ ..."
🍃💔ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ🗣 ، ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ...
ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ...
😓 ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﻏﻔﻠﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ #خدا ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ !...
👈 ﮔﺎﻫﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ :
"ﻭﺭﻭﺩ #شیطان ﻣﻤﻨﻮﻉ "
🍃ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﮐﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ،
ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ،
ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ...
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ...
" ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺍﺳﺖ "
| @ZEINABIYON313 |
این جا کربلا، در سرچشمۀ جاذبه ایی که عالم را به محور عشق نظام داده است.
#شهید_آوینی
| @ZEINABIYON313 |
زِینَــبیـّـوݩ
این جا کربلا، در سرچشمۀ جاذبه ایی که عالم را به محور عشق نظام داده است. #شهید_آوینی | @ZEINABIYON31
•|وشاید!درپسِایندوری
دیداریست...(:💔🍃
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
🏴راهی برای #زیارت از راه دور
🔹امام صادق علیهالسلام فرمودند:
هرگاه مسیر و فاصله یکی از شما (با مزار های ما) طولانی بود، بر بالاترین نقطه خانه خود رفته و دو رکعت نماز به جا بیاورد و سپس رو به سوی قبور ما سلام کند که این سلام به ما می رسد.
📚 منلایحضرهالفقیه، ج۲، ص۵۹۹
🆔 @golbarg_ezdevaj
#خادمـ_نوشت
سلام عزیزان :)
یڪ خبر خوب داریم براتوݩ 😊
از امشب یہ رمان جدید و بسیار ارزشی و با محتوا و هدف رو به درخواست شما عزیزان هرشب تو ڪانال قرار میدیم 👌
شخصا بهتون پیشنھاد میشہ که در کنار تموم مطالعاتتون تو مجازے ، قسمتـ هاے این رمان رو هم دنبالـ ڪنید :)🍃
مثل همیشه همراهموݩ باشید 🌺🍃
ضمنا لطفا نظرات و پیشنهادات و انتقاداتتون رو درمورد رمان حتما بهمون بگید و در نحوه فعالیت و کیفیت کانال سهیم باشید ؛
خآدم:)↶
@FRHD_315
#حاجـت_رواشید_بحق_الـفاطمـہ_س
#محـطاجیم_بـہ_دعاتون
#یازهراء
📕 #نسل_سوخته
( بر اساس داستان واقعـے )
🔸 #قسـمت_یڪم
💭 دهه شصت ...
نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته ما نسلی بودیم که هر چند کوچیڪ اما تو هوایی نفس کشیدیم که شهدا هنوز توش نفس می کشیدن ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند دل خانواده ها رو سوزوند ، جان عزیزان مون رو سوزوند، اما انسان هائے توش نفس کشیدن که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت
بی ریا،مخلص، با اخلاق،متواضع،جسور،شجاع،پاڪ ... انسان هائے که برای توصیف عظمت وجودشون تمام لغات زیبا و عمیق این زبان کوچیکه و کم میاره ...
و #من یڪ دهه شصتے هستم. یکی که توی اون هوا به دنیا اومد توی کوچه هائے که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن، کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام اما #سوختن من ...
از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ، غرق خون با چهره ای آرام زیرش نوشته بودن
"بعد از شهدا چه کردیم؟... #شهدا_شرمنده ایم" ...
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه ڪردم؟ نمے دونم ... اما زمان برای من ایستاد محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده، همیشه مےگفت: روزهای بارداری من از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ، دست روی سرم می ڪشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست نفس مادر ، چقدر روی جنین تاثیرگذاره ! حسش،فڪرش، آرزوهاش و جنین همه رو احساس مےڪنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم مثل شهدا، اون روز فقط 9 سالم بود ...
اون روز پای اون تصویر احساس عجیبی داشتم که بعد از گذشت 19 سال هنوز برای من زنده است.
مدام به اون جمله فڪر می کردم منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم اما بیشتر از هر چیزی قسمت دوم جمله اذیتم می کرد
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره مادرم می گفت:عزت نفس داره
غرور یا عزت نفس، کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم
- ببخشید ... عذر میخوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره منم همین طور اما هر کسی با دو تا برخورد می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه خصلتی که اون شب خواب رو از چشمم گرفت
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم
- من هرگز کاری نمی کنم که #شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع ڪردم به لیست درست ڪردن به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم
- دوست شهید داشتید؟
_ شهیدی رو می شناختید؟
_ شهدا چطور بودن؟
یه دفتر شد پر از خصلت های اخلاقی شهدا خاطرات کوچیک یا بزرگ رفتارها و منش شون
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه اخلاقش،خصوصیاتش، رفتارش،برخوردش با بقیه...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد
خیلی ها بهم می خندیدن، مسخره ام مےڪردن ولی برام مهم نبود گاهی بدجور دلم می سوخت اما من برای خودم #هدف داشتم
هدفی که بهم یاد داد توی رفتارها دقت ڪنم
#شهدا،خودم، اطرافیانم،بچه های مدرسه و پدرم ...
ادامه دارد ...
▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
📕 #نسل_سوخته
( براساس داستان واقعی )
#قسمت_دوم ②
💭 مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار #شهدا بسنجم.
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترهاشدم آقا مهران
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد
از مهمونی برمی گشتیم، مهمونی مردونه، چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که
- چی شده؟
_ یعنی من کار اشتباهی کردم؟
_مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود
از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد
- سلام اتفاقی افتاده؟
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من
- مهران برو توی اتاقت 😒
نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم
لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال
- مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن قدش تازه به کمر من رسیده اون وقت به خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن
وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم 😮
- گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟
دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم
الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود
دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت:
- خیالم از تو راحته
و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم
سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بودهر چند هیچ وقت، کسی نمی دید
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید
فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم
بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد
من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم پدرم در رو بست
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه😰
سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم
من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود
ادامه دارد ...
▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
زِینَــبیـّـوݩ
وَ او بھ هر چیز داناست :) [ الحَدید؛3 ]
- ربِّ لآ تذَرنے فَرْدا؛
اۍ پروردگارِ من، مرا تنھا وا مگذار !
ذِکرِ إِمروز:
#یاذَالْجَلالِوَالْإکرامْ🍃
{إےصاحبِجلالٺوکرامٺ}
۱۰۰مَرتَبِہ...
زِینَــبیـّـوݩ
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین 🏴راهی برای #زیارت از راه دور 🔹امام صادق علیهالسلام فرمودند: هرگ
#دلتنگ_حرم😔
.
خواب دیدمـ😴
ڪہ شدم زائر بین الحرمینـ😍
صبحـــ🌞گفتم بہ خودم
هرچہ صلاح است ،حسینـ💚
آرزوے😇 حرمـت ڪـرد مـرا دیـوانہ
أنت مولا و أنا...
هرچہ صلاح است، حسينــ💔
.
#بہ_مادرت_قسم_دلتنگتم
#من_حرم_لازمم_دلم_تنگست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللَّهِ
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ}
ڪﺴﺎنے [ ﻫﺴﺘﻨﺪ ] ڪﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ
ﻭ ﺩﻝ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺁﺭﺍم مےﮔﻴﺮﺩ،
#ﺁﮔﺎهﺑﺎﺷﻴﺪ!
ﺩﻝ ﻫﺎ ﻓﻘﻂ بہ ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺁﺭﺍم مےﮔﻴﺮﺩ.
(#سوره_رعد – آیه ۲۸)
| @ZEINABIYON313 |
مراقبت کوچک !
یعنی ببین کدام عضوت بیشتر اذیتت میکنه،
اون رو ادب کن ...
اگه خرابکاری چشمت زیاده ،
اول از چشمات شروع کن ..!
همون عضوی که زیاد زمینت میزنه ،
اگه کم اوردی نذر کن !
ایت ا... بروجردی هروقت بی دلیل عصبی میشدن نذر میکردن یه روز روزه بگیرن ...
از عارفی پرسیدند:
چرا هیچ از عیب مردم سخن نمیگویی؟
عارف گفت:
هنوز از محاسبه عیبهای خودم فارغ نشدم تا
به عیبهای دیگران بپردازم...
با تمام وجود گناه کردیم
نه آبرو برد و نه نعمتش را گرفت
بندگی میکردیم چه میکرد؟! :)
🌸🌿
🌿
.
.
•[ #همسر_شهید♥
.
.
سلام دلبر جان
امروز دوباره مقابل قاب عکس همیشگـے امان به صرف خاطرات دعوت شدم.
یادش بخیر
عجب روز هایی داشتیم
یک روز بر خلاف تمام رویاهای دخترانه به جای اسب سفید سوار بر ویلچیر آمدے و دلمـ را بردے. . .
پاهاے نداشتہ ات قوتے بہ چشمانت داده بود که هر دیده ای را فورا عاشق میکرد.
آمدے هر چند آهسته آهسته
هر چند جیر جیر کنان اما خیلے زود تر از زود پر کشیدے . . .
بگذریمـ
میخواستمـ بگویمـ کہ هر روز با یڪ خاطرهـ از تو ، من و فرزاندانمانـ روزگار سپرے میکنیمـ. . .
میخواستمـ بگویمـ
حالـ همہ امانـ خوب استـ اما نہ بہ اندازهـ حال فعلـے تو کہ همـاکنونـ در کنار دوستانـ شهیدٺ نشستہ اے و گل میگویـے و گل میشنوے!
میخواستمـ بگویمـ خیالت تخت
من هر روز ز بارانـ یادت زنگ میخورمـ
اما جایگاهـ تو دقیقا روے صندلـے چرخدار مقابلمـ هر روز دهنـ کنجـے میڪند.
راستے آقایمـ
لحظہ رفتنتـ فراموش ڪردمـ بگویمـ
ولـے میدانمـ ڪہ میدانـے کہ:
"من تو را بیشتر از جانـ دوسٺ میدارمـ"
.
.
•[🦋 #ناهور
•[💍 #زینبیون
| @ZEINABIYON313 |
از صبح که چشم باز میکنی، تا شب که چشم فرو میبندی چند کلمه خرج میکنی؟
آری خرج :)
کلماتی که از ما صادر میشوند خرج دارند!
و محل تأمین این هزینه روحِ ماست ...
کلمات از روح کَنده میشوند، برای همین هم هست که کلام بعضیها آرامت میکند و کلام بعضیها منقبضت ...
#مراقب_باش آنقدر کلمه خرج نکنی که روحت سر سجاده توانِ بلند شدن نداشته باشد!
یا آنقدر با اظهار نظرهای بیهوده از روحت هزینه ندهی که وقت خواب جانِ پرواز به سمت خوابهای زیبا را از آن بگیری ...
امروز از همین الان تا شب #حساب_کتاب کلماتت را داشته باش!
هرجایی که میشود حرف نزنی، نزن!
و هرجا که باید حرف بزنی، به کوتاهترین اما نغزترین و پرمهرترین کلام، پاسخت را به زبان بیار👌🏻♥️
#استاد_محمد_شجاعی
| @ZEINABIYON313 |
|°🌱🕊°|
•
『_چجوࢪ؎ازدنیادلڪَندی ؟!
انتخابڪࢪدم !
چۍࢪو ؟!
بینِآخࢪتودنیا،
یڪۍباقۍودیگࢪ؎فنا ..!_:)🌿』
#ڪاشدلبڪنیم..
°
•
| @ZEINABIYON313 |
📕 #نسل_سوخته
( براساس داستان واقعـے )
#قسمت_سوم ③
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...
همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...
دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...
مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...
اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...
توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... خدا خیرتون بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم....
ادامه دارد ...
▕ @ZEINABIYON313🌺🍃▕
📕 #نسل_سوخته
( براساس داستان واقعے)
🔸 #قسمت_چهارم ④
💭 نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد
- فضلی این چه ساعت مدرسه اومدنه؟از تو بعیده
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین چی می تونستم بگم؟ راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خداجوابی جز سکوت نداشتم
چند دقیقه بهم نگاه کرد
- هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود زود برو سر کلاست
برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم
- دیگه تاخیر نکنی ها
- چشم آقا ...
و دویدم سمت راه پله ها
اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟
مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود سعید رو جلوی چشم من سوار کرد اما من...
وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در
- تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت
نمی دونستم باید چه جوابی بدم اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی گفته و چه بهانه ای آورده سرم رو انداختم پایین
- شرمنده ...
اومدم تو پدرم سر سفره نشسته بود سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد به زحمت خودم رو کنترل کردم
- سلام باباخسته نباشی
جواب سلامم رو نداد لباسم رو عوض کردم ،دستم رو شستم و نشستم سر سفره دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد
- کجا بودی مهران؟
_چرا با پدرت برنگشتی؟
_ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه فقط ساکت نگام می کنه
چند لحظه بهش نگاه کردم دل خودم بدجور سوخته بود اما چی می تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست و از این به بعد باید خودم برم و برگردم
- خدایامهم نیست سر من چی میاد خودت هوای دل مادرم رو داشته باش
سینه سپر کردم و گفتم:
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم 🙂
تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد
- اگر اجازه بدید؟؟!!😲
باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم
- حمید آقا این چه حرفیه؟ همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب 😩
- پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور
صورتش رو چرخوند سمت من
- تو هم هر غلطی میخوای کنی کن مرتیکه واسه من آدم شده 😠
و بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میشم
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من و سعید کرد
- اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید
اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست ...
ادامه دارد ...
▕ @ZEINABIYON313 🌺🍃▕
از وقتی خبر تفحص شهدای مظلوم و غریب خانطومان رو شنیدم ، خیلی داغونم نمیدونم چم شده ، آخه نه اینکه خیلی به حاج محمد بلباسی ارادت دارم ، و تو اتاق در کنار عکس داداش ابراهیم و .. چندسالیه عکس شهدای خانطومان رو زدم و هروقت ازم میپرسیدن درموردشون یه بغضی میومد سراغم ..
مثل الان ..💔🌱