eitaa logo
زِینَــبیـّـوݩ
127 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2هزار ویدیو
199 فایل
°|🦋|° بـہ‌ دلـم‌ پلٰاڪِـہ یآ زیـنَب  #نـفـسـღـم هلاڪـہ یـآ زینب ایـن‌ صداے یڪدل‌ِ شیعہ‌اس •❥ ڪلنآ فِداڪ‌ِ یآ زینب(س) [فدائیان بانوے دمشقـ³¹³ـیم] __♥️__ [ ناشنٰاس پیٰام بدہツ ] 👇https://harfeto.timefriend.net/17316370873676 خادم کانال ✨👇 @Meraatpic
مشاهده در ایتا
دانلود
22.22
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا آخرین نفس نحن الصامدون✊ به جمع ایستاده ها بپیوندید✊👇👇👇 اینجا جا برای لذت های معنوی هست تازه کلی والپیپر و پروفایل مذهبی مخصوص ایستاده ها هم داریم. پس هر کی ایستاده هست یا علی😉 کانالمون توی پیام رسان ایتا👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3589996588C70b156ebc2 •••••••••••••••••••••••••••••••••••••• https://eitaa.com/joinchat/3589996588C70b156ebc2 کانالمون توی پیام رسان سروش👇 http://sapp.ir/bahamista http://sapp.ir/bahamista http://sapp.ir/bahamista
شبتون‌بخیر🖐🏻🌱 نمازشب‌یادتون‌نرھ:) وضوقبلِ‌خواب‌فراموش‌نشھ:) یاعلی^^🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحِ‌زود،دعای‌[عھد]میچسبہ‌ها..🙃✋🏻 باهم‌زمزمہ‌ڪنیم‌؟!🙂⇩🌱
1_95206751.mp3
1.78M
••|🍀|•• ﴿🌿🌼 🌼🌿﴾ با صداۍ‌ اسٺاد ﴿ ﴾ دعای‌عھدو زمزمھ ڪنیم؟!🌻 جواب‌سلآم‌واجبھ(: سلام‌بدیم‌آقا‌جوابمونو‌میدن✨ | @ZeInabiYon313 |
مارا به دعآ کاش فراموش نسازند رِندان سحرخیز که صاحب نفسانند
السلام علیڪ یا رقیة بنت الحسین...
شروع میکنم اوّل هفتمو با نام رقیّه 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذِکرِ إِمروز: 🍃 {إی‌پروردگارِ‌جهانیان} ۱۰۰مَرتَبِہ...
ها یک نگاه عاشقانه از قاب چشم هایت با چاشنی لب قندهایت می‌تواند شروع خوبی باشد برای یک هفته چیدنِ دوستت دارم از نگاه 🍂
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📡كليپ صوتی| رهبر انقلاب: جای کتاب را هیچ چیز نمی‌گیرد 🎙بشنويد👇
هدایت شده از KHAMENEI.IR
13950809_18517_128k.mp3
2.26M
113K
‌〖 سربـٰازۍ .🌱° :) ‌〗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من خدایی دارم که در این نزدیکی است نه در آن بالاها ... ☕️🌱
خدا که صدات میزنه بی‌جواب نگذار! نماز اولِ وقت نشونه احترام به خداست...
«🌻🌙» میتونے‌‌بشماری‌ببینیـ👀‌ ‌چند‌تآ‌چفیہ‌‌خونے‌شد🥀 تا‌چادر‌تو‌خاکے‌‌نشهـ😌 اگه‌میتونۍ‌‌بسم‌الله‌بشمآر🐬 | @ZeInabiYon313 |
‍ 📕 ( براساس داستان واقعی) ⑤⑥ سعید خودش تنها رفت ... وقتی هم که برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد ... خیلی خوشحال بودم ... یعنی می شد ... این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟ ... نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون ... جزء اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار ... هوا هنوز گرگ و میش بود ... که همه جمع شدن ... و من ... وارد جو و دنیایی شده بودم ... که حتی فکرش رو هم نمی کردم ... سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود ... گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن ... نه فقط با سعید... هر کدوم که به هم می رسیدن ... گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن ... چنان با هم احوال پرسی می کردن ... و دست می دادن و ... مثل ماست وا رفته بودم ... حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود ... اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد ... گیج و مبهوت ... و با درد به سعید نگاه می کردم ... یکی شون اومد سمتم ... دستش رو بلند کرد ... ـ سلام ... من یلدام ... با گیجی تمام، نگاهم برگشت ... سرم رو انداختم پایین ... و با لبخند فوق تلخی ... ـ خوش وقتم ... و رفتم سمت دیگه میدون ... دستش روی هوا خشک شد... نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم ... گیج بودم و هنوز باور نمی کردم ... خدا، من رو اینجا فرستاده باشه ... بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه ... من، کیش و مات ... بین زمین و آسمون ... - خدایا ... واقعا استخاره کردنم درست بود؟ ... یا ... عقلم از کار افتاده بود ... شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد ... و آشفته تر از همیشه ... عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد ... - اگر اون خواب صادقانه بود؟ ... اگر خواست خدا این بود؟ ... بودن من چه دلیل و حکمتی می تونست داشته باشه؟ ... به حدی با جمع احساس غریبی می کردم ... که انگار مسافری از فضا بودم ... و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟ ... سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم ... غرق فکر ... که اتوبوس رسید ... مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی ... شروع به خوندن اسامی و سر شماری کرد ... افراد یکی یکی سوار می شدن ... و من هنوز همون طور نشسته ... وسط برزخ گیر کرده بودم ... ـ فکر کن رفتی خارج ... یا یه مسلمونی وسط L.A .. سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم ... ـ اگه نمی خوای بیای ... کوله رو بده من برم ... من می خوام باهاشون برم ... دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم ... درست یا غلط ... رفتن انتخاب من نبود ... کوله رو دادم دستش ... و صدای اون حس ... توی وجودم پیچید ... - اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ ... به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت ... اشک توی چشمم حلقه زد ... ـ خدایا ... من بهت اعتماد دارم ... حتی وسط آتیش ... با این امید قدم برمی دارم ... که تمام این مسیر به خواست توئه... و تویی که من رو فرستادی ... ولی اگر تو نبودی ... به حق نیتم ... و توکلم نگهم دار و حفظم کن ... تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم ... از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس ... - بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ... اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ ... لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ ... و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس ... مسئول گروه ... توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد ... ـ داداشت گفت حالت خوب نیست ... اگه خوب نیستی برگرد ... توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد ... وسط راه می مونی .. به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم ... ـ نه خوبم ... چیزی نیست ... و رفتم سمت سعید ... نشستم بغلش ... - فکر کردم دیگه نمیای ... - مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم ... که تنهاشم بزارم؟ ... تکیه دادم به پشتی صندلی ... هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود ... غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه ... به طوفان تبدیل شد ... مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو ... ـ سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن ... من فرهادم ... مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه ها ... افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم ... ... ▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕