1_95206751.mp3
1.78M
{🍂🌼}
﴿🌿#دعای_عھد🌿﴾
با صداۍ اسٺاد ﴿ #فرھمند ﴾
دعایعھدو زمزمھ ڪنیم؟!🌻
جوابسلآمواجبھ(:
سلامبدیمآقاجوابمونومیدن✨
| @ZeInabiYon313 |
زِینَــبیـّـوݩ
.
درفصلِپاییـزازدواجکرد
درفصلِپاییـزڪربلارفـت
درفصلِپاییـزهم #شهید شد...
#شهیدحمیدسیاهکالےمرادی🖤
@ZEINABIYON313 🥀
زِینَــبیـّـوݩ
• شهادتت مبارڪ حمید جان ♥️🕊
تاریخِ شهادت: ۱۳۹۴.۹.۵
@ZEINABIYON313 .•
زِینَــبیـّـوݩ
در این سرزمین ، حمید های زیادی عاشقانه رفتند تا ما عاشق باشیم ؛
عاشق کربلا ..
.
#حمیدجان_داداش_دعام_کن 🌱
#یادت_باشه_یادم_هست
#خـٰادمـ_نِـوِشـتـ
{🌼🍂}
بسیجی،شهید
همیندو واژهسالهاست
کہبہدادانقلابرسیدهاست؛
دراوجفتنہهاوسختےهاو...!
وبسیجےعشقدرسینہدارد
کہهیچقدرتےراتوانمقابلہ
با آن نیست
عشقبہشــھادت . . .💔:)
| @ZeInabiYon313 |
{🌼🍂}
#حرف_قشنگ
یکی میگفت:
"الهی ، گاهی نگاهی"
اما من میگم:
الهی ، تو همیشه نگاهی
تویی که بر همه چیز آگاهی
امیـد آن دارم
که از گناهان ما بکاهی
ای کسی که،
در بلندترین جایگاهی💚🌱
| @ZeInabiYon313 |
{🌼🍂}
#همسفرانہ
اگر اے عشق پایان تو دور است
دلم غرق تمناے عبور است
براے قد ڪشیدن در هوایت
دلم مثل صنوبر ها صبور است..♡
#مذهبیا_عاشق_ترن
#عاشقانہ_مذهبے
| @ZeInabIYon313 |
{🌼🍂}
#زینبےباشیـم
حجـابـــ یعنـی خــدایـا می دانـم غیرتتــــــ
به من وصفـــ نـا شدنـی ستـــ
بـه احــترام غیرتتــــ
حجـابــــ بر سر میکنـم قربهً إلــی الله…
| @ZeInabiYon313 |
{🌼🍂}
#حدیثروز
°°
أنَاالضّامِنُلِمَنلَمیَھجُسفےقَلبِهِإِلاَّالرِّضا
أَنیَدعُوَاللّھفَیُستَجابَلَھُ(:
°°
كسىكہدردلشهوایےجزخشنودى`خدا
خطورنڪند،منضمانتمیكنمكھخداوند
دعایشرامستجابڪند !
-امامحسنمجتبۍ[؏]
°°
| @ZeInabiYon313 |
زِینَــبیـّـوݩ
{🌼🍂} #حدیثروز °° أنَاالضّامِنُلِمَنلَمیَھجُسفےقَلبِهِإِلاَّالرِّضا أَنیَدعُوَاللّھفَیُستَ
امامحسن؏مونضمآنــٺکردنـآ^^💛🍃!
- امـٰامخامنھاۍ🌱" :
بسيجيکحركتبیريشهوسطحیوصرفاً
ازرویاحساساتنيست،بسيجیکحركت
منطقیوعميقواسلامیومنطبقبرنيازهای
دنيایاسلاموجامعهیاسلامیاست .. !
دیگر امید بین نفسهاش مرده اسٺ
سوے نگاش گریہ ے بسیار برده اسٺ
باد صبا خبر بہ خراسان ببر بگو
معصومہ در فراق رضا جان سپرده اسٺ
#وفات_حضرت_معصومه(س)
#ڪریمہ_اهلبیٺ
#تسلیٺ_باد
| @ZeInabiYon313 |
📕 #نسل_سوخته
( براساس داستان واقعی )
🔸 #قسمت_آخــــــر
این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ...
اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ..
همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ..
- داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ...
خندید ...
- دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ...
با دلخوری بهش نگاه کردم ...
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ...
ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ...
آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین ...
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست ...
پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ..
ـ خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...
زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ...
داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ..
ـ به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...
اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...
همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم.
#پایان ...
شادی روح نویسنده
رمان نسل سوخته
#شهید_سیدطاها_ایمانـے
صلوات 🌹
▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
زِینَــبیـّـوݩ
بنشین ..
مرو که در دلِ شب ..
در پناه ماه 🌙
خوش تر ز حرفِ عشق و
سکوت و نگاه نیست🌱
.