eitaa logo
زِینَــبیـّـوݩ
127 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2هزار ویدیو
199 فایل
°|🦋|° بـہ‌ دلـم‌ پلٰاڪِـہ یآ زیـنَب  #نـفـسـღـم هلاڪـہ یـآ زینب ایـن‌ صداے یڪدل‌ِ شیعہ‌اس •❥ ڪلنآ فِداڪ‌ِ یآ زینب(س) [فدائیان بانوے دمشقـ³¹³ـیم] __♥️__ [ ناشنٰاس پیٰام بدہツ ] 👇https://harfeto.timefriend.net/17316370873676 خادم کانال ✨👇 @Meraatpic
مشاهده در ایتا
دانلود
صبحِ‌زود،دعای‌[عھد]میچسبہ‌ها..🙃✋🏻 باهم‌زمزمہ‌ڪنیم‌؟!🙂⇩🌱
1_95206751.mp3
1.78M
{🍂🌼} ﴿🌿🌿﴾ با صداۍ‌ اسٺاد ﴿ ﴾ دعای‌عھدو زمزمھ ڪنیم؟!🌻 جواب‌سلآم‌واجبھ(: سلام‌بدیم‌آقا‌جوابمونو‌میدن✨ | @ZeInabiYon313 |
الهی به نام تو به یاد تو و برای تو ❤
اُفَوّضُ اَمری اِلیَ الله اِنَّ اللهَ بَصیرُ بِالعِباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز پنجم آذر یه روز خاصه :)
مناسبتای قشنگی داره 😍🌱
زِینَــبیـّـوݩ
. در‌فصلِ‌پاییـز‌ازدواج‌کرد درفصلِ‌پاییـزڪربلا‌رفـت درفصلِ‌پاییـزهم شد... 🖤 @ZEINABIYON313 🥀
زِینَــبیـّـوݩ
• شهادتت مبارڪ حمید جان ♥️🕊 تاریخِ شهادت: ۱۳۹۴.۹.۵ @ZEINABIYON313 .•
زِینَــبیـّـوݩ
در این سرزمین ، حمید های زیادی عاشقانه رفتند تا ما عاشق باشیم ؛ عاشق کربلا .. . 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{🌼🍂} بسیجی،شهید همین‌دو واژه‌سال‌هاست کہ‌بہ‌دادانقلاب‌رسیده‌است؛ دراوج‌فتنہ‌ها‌وسختےهاو...! وبسیجےعشق‌درسینہ‌دارد کہ‌هیچ‌قدرتےراتوان‌مقابلہ با آن نیست عشق‌بہ‌شــھادت . . .💔:) | @ZeInabiYon313 |
{🌼🍂} یکی میگفت: "الهی ، گاهی نگاهی" اما من میگم: الهی ، تو همیشه نگاهی تویی که بر همه چیز آگاهی امیـد آن دارم که از گناهان‌ ما بکاهی ای کسی که، در بلندترین جایگاهی💚🌱 | @ZeInabiYon313 |
{🌼🍂} اگر اے عشق پایان تو دور است دلم غرق تمناے عبور است براے قد ڪشیدن در هوایت دلم مثل صنوبر ها صبور است..♡ | @ZeInabIYon313 |
{🌼🍂} حجـابـــ یعنـی خــدایـا می دانـم غیرتتــــــ به من وصفـــ نـا شدنـی ستـــ بـه احــترام غیرتتــــ حجـابــــ بر سر میکنـم قربهً إلــی الله… | @ZeInabiYon313 |
{🌼🍂} °° أنَا‌الضّامِنُ‌لِمَن‌لَم‌یَھجُس‌فےقَلبِهِ‌إِلاَّالرِّضا أَن‌یَدعُوَ‌اللّھ‌فَیُستَجابَ‌لَھُ(: °° كسى‌كہ‌در‌دلش‌هوایےجز‌خشنودى‌`خدا خطور‌نڪند،من‌ضمانت‌میكنم‌كھ‌خداوند‌ دعایش‌را‌مستجاب‌ڪند ! -امام‌حسن‌مجتبۍ‌[؏] °° | @ZeInabiYon313 |
‹ هرکس‌بسیجے‌‌است‌قرارش ‌شهادت‌استـ ! ‌(: ›
- امـٰام‌خامنھ‌اۍ🌱" :‌ بسيج‌يک‌حركت‌بی‌‌ريشه‌وسطحی‌‌و‌صرفاً ازروی‌احساسات‌نيست،‌بسيج‌یک‌‌حركت ‌منطقی‌و‌عميق‌واسلامی‌ومنطبق‌برنيازهای‌ دنيای‌اسلام‌‌وجامعه‌ی‌اسلامی‌است .. !
دیگر امید بین نفسهاش مرده اسٺ سوے نگاش گریہ ے بسیار برده اسٺ باد صبا خبر بہ خراسان ببر بگو معصومہ در فراق رضا جان سپرده اسٺ (س) | @ZeInabiYon313 |
‍ 📕 ( براساس داستان واقعی ) 🔸 این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ... اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ .. همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام .. - داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ... خندید ... - دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ... با دلخوری بهش نگاه کردم ... - اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ... ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ... آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ... نفسم برید و نشستم زمین ... - یا زهرا ... یا زهرا ... چشم هام گر گرفت و به خون نشست ... پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ... چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ... نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم .. ـ خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ... زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ... اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ... - یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ... داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور .. ـ به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ... اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ... از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ... همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ... چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ... ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ... سال هاست ساکم رو بستم ... شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ... میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ... تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم. ... شادی روح نویسنده رمان نسل سوخته صلوات 🌹 ▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
زِینَــبیـّـوݩ
بنشین .. مرو که در دلِ شب .. در پناه ماه 🌙 خوش تر ز حرفِ عشق و سکوت و نگاه نیست🌱 .