eitaa logo
زِینَــبیـّـوݩ
129 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2هزار ویدیو
202 فایل
°|🦋|° بـہ‌ دلـم‌ پلٰاڪِـہ یآ زیـنَب  #نـفـسـღـم هلاڪـہ یـآ زینب ایـن‌ صداے یڪدل‌ِ شیعہ‌اس •❥ ڪلنآ فِداڪ‌ِ یآ زینب(س) [فدائیان بانوے دمشقـ³¹³ـیم] __♥️__ [ ناشنٰاس پیٰام بدہツ ] 👇https://harfeto.timefriend.net/17316370873676 خادم کانال ✨👇 @Meraatpic
مشاهده در ایتا
دانلود
وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا | طور ۴۸ | تو فقط کمی صبر کن و بدان جلوی چشمهای منی...😍 | @ZeInabiYon313 |
🎗تفاوت ایشاالله ، انشاالله و ان شاءالله درکجاست؟؟👌 ↻ ایشاالله: یعنی خدا را به خاک سپردیم (نعوذبالله) (استغفرالله) ↻ انشاالله: یعنی ما خدا را ایجاد کردیم (نعوذبالله) (استغفرالله) ↻ ان شاءالله: یعنی اگر خداوند مقدر فرمود (به خواست خدا) انتشار دهیم تا اشتباه نکنیم🙏
「و ‌بھ‌ شوق ‌ِ‌تو ‌؛ خداوند ِ‌امید !🌱°」
[ برترینِ ایمان آن است کہ بدانۍ خداوند همہ‌جا با توست :) - پیامبرمھربانـےۖ/کنزل‌العمال '
664K
-‌باخداے‌یوسفِ‌تہ‌چـاھ :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻در جلسه چگونه رفتار کنیم؟ ✔️۱۵توصیه برای جلسه خواستگاری 👌۱- گفت و گو پس از انجام خواستگارى رسمى از طرف خانواده ها و تحقیق و آگاهى از بعضى شرایط كه در مرحله تفحص به دست مى آید، انجام گیرد نه در ابتداى آشنایى. به عبارت دیگر، در واپسین مراحل تحقیق و قبل از مراسم عقد باید گفت و گو تحقق یابد. 👌۲- گفت و گو باید خونسردانه و با آمادگى قبلى و در فضایى آرام و بدون خوف و فشار از طرف دیگران صورت گیرد. 👌۳- شیك، تمیز و معطر باشید. زمانی كه به خواستگاری می روید، زیباترین لباسهایتان را به تن كنید و پوششی شیك و مناسب داشته باشید. اولین دیدارها همیشه در اذهان باقی می مانند. عده ای با لباس های نامناسب و نه چندان تمیز به خواستگاری می روند و تصورشان این است كه این شخص باید وضعیت مرا بداند در صورتی كه این وضعیت خاطره خوشی به جا نمی گذارد. 👌۴- اگر در تحقیقات خود قبل از مراسم خواستگاری به علایق دخترخانم در مورد رنگ، عطر یا گل پی برده اید، او را با آنها مجذوب كنید. البته افراط نكنید تا شخصیتی وابسته از خود نشان ندهید. 👌۵- خودتان باشید. در هنگام صحبت كردن با فرد مورد نظر در اولین جلسه بنا را بر صداقت و یكرنگی بگذارید و متعهد شوید كه آنچه می گوئید كاملاً از سر صدق و صفا باشد و به این تعهد خود نیز پای بند شوید. سعی كنید مجسمه نباشید و تا حدی راحت بنشینید. صداقت در رفتار و گفتار، اضطراب شما را به شدت كاهش خواهد داد. 👌۶- متین باشید. در تمام طول مراسم خواستگاری متانت و وقار باید از ناحیه هر دو خانواده مراعات شود و رفتارهای نامناسب و جلف، ذهنیت های بدی را رقم می زنند. جلف بازی، شما را بانشاط، سرزنده و اجتماعی نشان نمی دهد! 👌۷- چشم چرانی ممنوع. اجازه ندهید احساس كند چشمانتان مانند یك شكارچی، او را خیره وار وارسی می كند. گاهی (فقط گاهی) كه احساس می كنید به شما نگاه می كند به او نگاه كنید تا احساس كند برای زیبائی او ارزش قائلید. 👌۸- حد و مرز خود را حفظ كنید. چه از لحاظ شرعی و چه از لحاظ اجتماعی نباید تا زمانی كه با همسر آینده خود محرم نشده اید او را لمس نمایید. سعی نكنید دست او را بگیرید و یا چسبیده به او بنشینید. 👈 ادامه دارد ... ❣ ❣ •| @ZEINABIYON313 |•
‍ 📕 ( براساس داستان واقعے ) 🔸 ②④ یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود ... لو رفت ... جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم ... ما برای خدا رفتیم ... به خاطر خدا ... به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم ... طلبی هم از احدی نداریم ... اما به همون خدا قسم ... مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ ... به همون خدا قسم ... اگه یه لحظه ... فقط یه لحظه ... وسط همین آرامش ... مجال پیدا کنن ... کاری می کنن بدتر از گذشته ... شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال ... چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم ... در حال فراموش شدنه؟ ... ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند ... و اون حس بهم می گفت ... هنوز هم مردم ما ... انسان های بزرگی هستند ... اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... صادق که از اول شب خوابش برده بود ... آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود ... آقا رسول هم ... اما من خوابم نمی برد ... می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین ... که یهو آقا رسول چرخید عقب ... ـ اینجا فصل عقرب داره ... نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه ... شیشه رو بده بالا ... هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده ... فکر کردم شوخی می کنه ... توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ... - اذیت نکنید ... فصل عقرب دیگه چیه؟ ... ـ یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه ... شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی ... لای موهات ... روی دست یا صورتت ... وسط جنگ و درگیری ... عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن ... یکی از بچه ها خیز رفت ... بلند نشد ... فکر کردیم ترکش خورده ... رفتیم سمتش ... عقرب زده بود توی گردنش ... پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی ... شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین ... و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت ... شب عجیبی بود ... نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم ... یه نفر چند بار ... پشت سر هم زد به پنجره ... چشم هام رو باز کردم ... و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم ... صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت ... آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم ... حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود ... به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم ... و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش ... تا بی فاصله و پرده ببینم ... اما کنار نمی رفت ... به حدی قوی ... که می تونستم تک تک شون رو بشمارم ... چند نفر ... و هر کدوم کجا ایستاده ... پام با کفش ها غریبی می کرد ... انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند ... از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت ... مائیم و نوای بی نوایی ... بسم الله اگر حریف مایی ... نشسته بودم همون جا ... گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم ... درد دل می کردم ... حرف می زدم ... و می سوختم ... می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود... پرده حریری ... که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم ... شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن ... ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم ... به خودم که اومدم ... وقت نماز شب بود ... و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده ... فقط خاک کربلا بود ... وتر هم به آخر رسید ... - الهی عظم البلاء ... گریه می کردم و می خوندم ... انگار کل دشت با من هم نوا شده بود ... سرم رو از سجده بلند کردم ... خطوط نور خورشید ... به زحمت توی افق دیده می شد ... غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ... هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ... توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ... - مهران ... سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ... رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ... توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک ... به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ... دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ... از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... ... ▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
‍ 📕 ( براساس داستان واقعے ) 🔸 ①④ ماشین رو خاموش کردیم ... شب وسط بیابان سوز سردی می اومد ... صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش و من، توی اون سکوت و تاریکی... غرق فکر بودم ... یاد آیه قرآن که می فرمود ... چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه - خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن ... تاوان و بهای اشتباه منه؟ ... یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ محو افکار خودم ... که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت کردن ... از خاطرات جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم ... محو صحبت هاشون شده بودم ... گاهی غرق خنده ... گاهی پر از سوز و اشک ـ آقا مهدی ... تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب ... این سوال رو پرسیدم ... یهو از دهنم پرید ... اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود حالتش عوض شد ... توی اون تاریکی هم می شد ... بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید ... ـ تلخ ترین خاطره ام ... مال جبهه نبود ... شنیدنش دل می خواد ... دیدن و تجربه کردنش ساکت شد ـ من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد ...منماز اینکه چنین سوالی پرسیده بودم ... خودم رو سرزنش می کردم ... که - ظهر بود ... بعد از کلی کار ... خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم ... که باهامون تماس گرفتن صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن ـ اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود ... اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود ... تهویه هم نداشتن ... هوا که یه ذره گرم می شد ... پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت ... بازم هوا کم می اومد ... مردم کتابی می چسبیدن بهم ... سوزن می انداختی زمین نمی اومد ... می شد فشار قبر رو حس کرد ... ظهر بود ... مدرسه ها تعطیل کرده بودن ... که با ما تماس گرفتن ... وقتی رسیدیم به محل اشک، امانش رو برید ـ یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده ... حتی نتونسته بودن در رو باز کنن ... توی اون فشار جمعیت ... بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن ... زنده زنده سوخته بودن ... جزغاله شده بودن ... جنازه هاشون چسبیده بود بهم ... بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود خیلی طول کشید تا آروم تر شد ... منم پا به پاشون گریه می کردم.. ـ بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود ... جنازه ها رو در می آوردیم ... دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود... دو تا رو میاوردیم بیرون ... محشر به پا می شد ... علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون ... یکی از بچه ها حالش خراب شده بود ... با مشت می زد توی سر خودش.. فرداش حکم مأموریت اومد ... بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ... نفس آقا مهدی که هیچ ... دیگه نفس منم در نمی اومد ـ پیداش کردید؟ ... تمام وجودش می لرزید ... ـ پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید ... یکم از تو بزرگ تر نفسم بند اومد ... حس می کردم گردنم خشک شده ... چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم ـ خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم... اشتباه شده باشه برای بازجویی رفتیم تو ... تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم ... حالت وحشیانه ای به خودش گرفت... با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت ... اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم ... من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم می دونی مهران؟ اینکه الان شهرها اینقدر آرومه ... با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر خون شهداست ... شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه. ولی شرافت این خاک به مردمشه ... جوون های مثل دسته گل ... که از عمر و جوونی شون گذشتن این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه ... فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم ... توی مشهد ... همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان * ... بخش کودکان ... دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن ... با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ... هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم ... اما به خدا این خاطرات ... تلخ ترین خاطرات عمر منه ... سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها ... و می دونی سخت تر از همه چیه؟ اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه: مگه شماها چی کار کردید؟ ... میخواستید نرید ... کی بهتون گفته بود برید؟ ... ▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_389783606555315594.mp3
1.78M
با صدای ؛ استاد فرهمند هــرروز صبح با امام زمانمــ💙 عهد مـےبندم ڪہ .. │ @ZEINABIYON313
[🦋] صبحی از پاییز به رنگ آبان ماهت ؛ بخیر 🍁... | @ZeInabiYon313 |
ذِکرِ إِمروز: 🍃 {إی‌صاحبِ‌جلالت‌و‌کرامت} ۱۰۰مَرتَبِہ...
🌸🍃 وَقَلبڪ‌فےقَلبےیاشهید... :) قشنگہ‌ها‌نہ؟ قلب‌یہ‌شهید‌توقلبت‌باشہ... با‌هاش‌یکے‌شے باهاش‌رفیق‌شے اونقدررفیق‌واونقدر‌عاشق واونقدر‌شبیہ... کہ‌تهش‌مثل‌خودش‌شهید‌شے♥️✨ | @ZeInabiYon313 |
|≡🦋≡| |≡ ≡| گاهے ڪه منطقتــ {🧐}•• ندهد پاسختـــ به دل {💖}•• باید نشستـــ {🤔}•• و دید چه تقدیــر مےشود... {🌹🍃✨}••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـ ♥"یا عماد من لا عماد لہ"🌱 { اے تڪیہ‌گاه کسـے ڪہ تکیہ‌‌ گاهـے نداردـ ـ ـ} ـ
-میگفت: وَقتی‌تَنهاشُدی‌باخُداباش...🌱 وَقتی‌هَم‌که‌تَنهانَبودی بی‌خُدايى‌نکُن!✋🏻 بی‌خُداباشی‌ضَررمیکُنی...♥((:
زِینَــبیـّـوݩ
🌻در جلسه #خواستگاری چگونه رفتار کنیم؟ #پست_1 ✔️۱۵توصیه برای جلسه خواستگاری 👌۱- گفت و گو پس از انجا
🌻در جلسه چگونه رفتار کنیم؟ ✔️۱۵توصیه برای جلسه خواستگاری 👌۹- فاصله مجاز را رعایت كنید. نه آنقدر از یكدیگر دور بنشینید كه مجبور باشید بلند صحبت كنید و نه آنقدر نزدیك كه جسور به نظر برسید. فاصله مناسب، ارتباط عاطفی را قوی تر خواهد نمود. 👌۱۰- جهت نشستن مهم است. كاملا روبروی هم نباشید. كمی متمایل باشید طوری كه وقتی خواستید یكدیگر را ببینید مجبور باشید كمی سرتان را برگردانید. البته نه آنقدر كه از دایره دید بیرون باشید و چهره یكدیگر را كامل نبینید. خوب است اگر صندلی ها فاصله یا جهت مناسبی ندارد، آنها را تنظیم كنید. 👌۱۱- خوب بشنوید و زیبا بگویید. هنگام صحبت كردن فرد مورد نظرتان، سراپا گوش باشید، دقت لازم را به عمل آورید تا مطالب گفته شده را بهتر بتوانید به خاطر بسپارید و گاهی با بیان عباراتی چون «بله»، «عجب»، «چه جالب» و ... متناسب با صحبت های او، نشان دهید كه به حرف هایش دقت دارید. هنگامی كه خودتان صحبت می كنید نیز سعی كنید سنجیده حرف بزنید. از این شاخه به آن شاخه نپرید و روده درازی را كنار بگذارید. 👌۱۲- ساده آغاز كنید. بهتر است به عنوان اولین سۆال از فرد مقابل بخواهید خودش را كامل معرفی كند. به عبارت دیگر از او بخواهید خلاصه ای از گذشته زندگیش برای شما بگوید. خوب است بدانید او بر نكاتی تكیه خواهد كرد كه برایش مهم است. خودتان نیز متقابلاً خلاصه ای از سرگذشت خود را مطرح نمایید. 👈سرگذشت و بیوگرافی شامل این موارد می شود: معرفی كامل نام و نام خانوادگی، ، سن، شغل پدر و مادر، میزان تحصیلات هر یك از آنها، وضعیت شغلی و تحصیلی و سنی دیگر افراد خانواده، و این كه شما در چه خانواده ای و با چه شرایطی بزرگ شدید و مسائل خاص زندگی شما در گذشته چگونه بوده است. دروغ نگویید اما لازم نیست هرچیزی را هم بگویید. 👌۱۳- فقط روی مفاهیم كلی بحث نشود و به نمودها، مصادیق و مثال های عینی آن توجه شود. سعی كنید با مثال هایی، طرف مقابل را در موقعیت های عینی و واقعی قرار دهید. 👌۱۴- از آنجا كه هر كس مطابق با ذهنیت و تصورات به سۆالات جواب می دهد و چه بسا ممكن است برداشت دیگران از یك مفهوم، با برداشت شما مغایرت داشته باشد و عدم توجه به این نكته، در آینده مشكلاتی را برای شما ایجاد نماید و حمل بر نداشتن صداقت شود لذا بهتر است در چنین مواردی قبل از طرح سوال مورد نظر، ابتدا از طرف مقابلتان، در مورد این گونه مفاهیم توضیح خواسته و سپس سۆال اصلی را مطرح كنید. 👌۱۵- دقت داشته باشید كه اصل جواب ها و كیفیت آنها، نشان دهنده نوع شخصیت و دیدگاه های طرف مقابل شما و نیز نشان دهنده میزان رشد فكری و عقلی اوست. ❣ ❣ | @ZeInabiYon313 |
دم اذونی التماس دعا
••• |🖋| دلم گرفته ﺍَستــ ﯾـﺎ ﯾـﺎ ﺷﺎﯾَـﺪ ﻫَـﻢ نمی‌دانم ... ﺍصـلا ﻫﯿـچ ﻭَﻗـﺖ ﻓَــﺮﻕِ ﺑِﯿــﻦِ اینها ﺭﺍ نفهمیدم ﻓِﻘَـﻂ ﻣـﯽ ﺩﺍﻧَـﻢ یك ﺟـﻮﺭﯼ ﻣـﯽ‌ شود ﺟﻮﺭﯼ ﮐِﻪ مثل نیسـتــ کِه ﺍﯾﻨﻄـﻮﺭ مـی‌شود غصه‌های ﺧﻮﺩَﻡ ﮐِﻪ ﻫـﯿﭻ...! غصه‌های همه ِ‌ِ ﻣـﯽ شود غصه‌های من هیچ درمانی ندارد جز نگاه پاك شهدا🕊 | |
••• میگفت هر چی خدا بخواد خدا که بد نمیخواد❤️ :)
' زندگـےسبزترین‌آیهـ‌دراندیشهـ‌یِ‌بَرگ!‌.