{🌼🍂}
#تلنگرانہ
از آیتالله بهجت«ره» پرسيدند:
آيا آدم گناهکار هم میتونه امام زمانش رو ببينه؟!
ایشون فرمودند:
"شمر" هم "امامزمانش" را ديد!
اما نشناخت....!
#اللهمعرفنیحجتک
+خدایا
به من معرفتی دِه
تا امام خویش را بشناسم و بصیرتی دِه
تا آنچه را باطل است در لباسحق، تشخیص دهم وآنچه را دوست بدارم که امامم دوست دارد... :)
#مولاجانممہدے
| @ZeInabiYon313 |
{🌼🍂}
#همسفرانہ
فقط اونجا که همسرِ شهید محمدجعفرحسینی میگفت:
تو روضههایی که با هم میرفتیم اشکاش
رو با گوشه چادر من پاک میکرد.. :)
#مذهبیا_عاشق_ترن
#عاشقانہ_مذهبے
زِینَــبیـّـوݩ
{🌼🍂} #همسفرانہ فقط اونجا که همسرِ شهید محمدجعفرحسینی میگفت: تو روضههایی که با هم میرفتیم اشکاش رو
{🌼🍂}
_عاشقرابرعکسکنی!
میشود "قشاع"... 👀
_دهخدارامیشناسی!؟👤
لغتنامهاشرابازکردم📖
_معنیقشاع :👇🏻
دردیکدرمانندارد...:)
| @ZeInabiYon313 |
{🌼🍂}
#حرف_خوب:)
اگر میخوای صدقھ بدے
همینطور صدقھ نده
صدقھ رو از طرف امام رضا[؏]
براۍ سلامتۍ آقا #امامزمان بدھ…!
برای دو معصوم کھ صدقھ بدے
ممڪن نیست خدا این صدقھ رو رد کنھ !
!🙃
💛🍃" | @ZeInabiYon313 |
امروز
تولـد شهیدے هست ڪه
وردِ زبونش خدابود و خدآ...
خدایے بود و خدایے هم پَر کشید..
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت هشتاد و یکم _ ۸۱
.
ساعت 10 دقیقه به ...
رسیدم خونه ... حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم ... مادر و بچه ها لباس
پوشیده، آماده رفتن ...
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد ... سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود ...
- اتفاقی افتاده؟ ... حالت خوب نیست؟ ...
چشم های پف کرده ام رمق نداشت ... از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می
سوخت ... خشک شده بود ... انگار روی سمباده پلک می زدم ... و سرم ...
نفسم باال نمی اومد ...
- چیزیم نیست ... شما برید ... التماس دعا ...
سعید با تعجب بهم خیره شد ...
- روز عاشورا ... خونه می مونی؟ ...
نگاهم برگشت روش ... قدرتی برای حرف زدن نداشتم ...
دوباره اشک توی چشم هام دوید ... آقا ... من رو می خواد چه کار؟ ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... دلم حرف ها برای گفتن داشت ... اما زبانم حرکت
نمی کرد ...
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق ... و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده ... اون
جوان شوخ و خندان همیشه ... که در بدترین شرایط هم می خندید ...
باالخره رفتن ...
حس و حال جا انداختن نداشتم ... خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم
... ساعت، هنوز 9 نشده نبود ... فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد ... یه بالشت
برداشتم و ولو شدم کنار حال ... دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم ... بین اشک
و درد خوابم برد...
ساعت 10 دقیقه به 11 ...
گوشیم زنگ زد ... بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم ... از جا بلند شدم رفتم سمتش
...
شماره ناشناس بود ... چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم ... قدرت
حرف زدن نداشتم ... نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
چند لحظه مکث کردم ...
- شرمنده به جا نمیارم ... شما؟
سکوت همه جا رو پر کرد ...
- من ... حسین فاطمه ام ...
تمام بدنم به لرزه افتاد ... با صورتی خیس از اشک ... از خواب پریدم ...
ساعت 10 دقیقه به 11 ... صدای گوشی موبایلم بلند شد... شماره ... ناشناس بود ...
قسمت صد و شصت و ششم: بی تو میمیرم
ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می لرزید ... به حدی که حتی نمی تونستم
... عالمت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ...
بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...
- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون می زد ... گوشی از دستم افتاد ...
دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پله ها رو یکی دو تا می پریدم ... آخری ها را سرخوردم و با سر رفتم پایین ...
از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانه ها
دویدم سمت خیابون اصلی ...
حس کربالیی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم ... و این صدا توی سرم می پیچید
...
#ادامه_دارد ...
▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۸۲
.
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه
نمی تونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...
رسیدم به شلوغی ها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، می
رفتن ...
بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید
نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ...
دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشک هام، دیگه اشک
نبود ... ضجه و ناله بود ...
بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین ... گریه می کردم... چند نفر سریع زیر بغلم
رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
سوز سردی می اومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصال
سرمایی رو حس نمی کردم ...
کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ...
یه عمر می خواستی به کربال برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ...
این بود داد کربالیی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...
اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای
رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...
تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه
شهدا به امامم برسم ...
عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوه ها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده
از هم متالشی می شن ...
پام سمت حرم نمی رفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر
عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ...
رفتم سمت حسینیه ... چند تا از بچه ها اونجا بودن ... داشتن برای شام غریبان حاضر
می شدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از کسی که عزیزی
رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ...
تا آروم می شدم ... دوباره وجودم آتش می گرفت ... من ... امامم رو تنها گذاشته بودم
.
#ادامه_دارد ...
▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
زِینَــبیـّـوݩ
بنشین ..
مرو که در دلِ شب ..
در پناه ماه 🌙
خوش تر ز حرفِ عشق و
سکوت و نگاه نیست🌱
.
ما شیفته علی و آل اوئیم
توفیق به کار خیر از ایشان جوئیم
میلاد امام عسکری را امروز
تبریك به صاحب الزمان میگوئیم😌🧡
#امام_حسن_عسکری
#میلاد_امام_حسن_عسکری
@ZEINABIYON313