eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
218 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
164 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
۷ ازپشت شیشه پنجره سی سی یو بیمارستان درحال دعابرای شفای همه مریض هاومادربزرگم بودم،دوسه روزی بود که مادربزرگ رابه خاطرمشکل قلبی بستری کرده بودند،خیلی نگرانش بودم. درحال خودم نبودم که دیدم یکی سرش راچرخاندجلوی چشم های من وسلام داد.حمیدبود،هنوزجرئت نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم،حتی تا آن روز نمی دانستم چشم های حمیدچه رنگی هستند،گفت :نگران نباش،حال مادربزرگ خوب میشه،راستی دوروزبعد برای دکترژنتیک نوبت گرفتم.
۸ نوبتمان شدمادرم راهم همراه خودمان برده بودیم،من ومادرم جلوترمیرفتیم و حمید پشت سرمون آمد ،وقتی به مطب رسیدیم مادرم جلورفت وازمنشی که یک آقای جوان بود پرسید :دکترهست یانه؟منشی جواب داد: برای دکترکاری پیش آمده نمیاد،نوبت های امروزبه سه شنبه موکول شده. مادرم پیش ماکه برگشت حمیدگفتم: زن دایی شماچرارفتی جلو؟حمیدکه جلورفت مادرم باخنده خیلی آرام گفت: فرزانه این از بابای توهم بذاره!. فقط لبخندزدم،خجالتی ازاین بودم که به مادرم بگویم:خوبه دیگه،روی همسر آیندش حساسه!.
۹ سه شنبه که رسید خودمان به مطب دکتررفتیم ،دراتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم، منشی به نوبت افرادرابه داخل اتاق دکترمی فرستاد.حمیدبااینکه سعی میکرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشدامالرزش خفیف دست هایش گویای همه چیزبود، مدت انتظارمان خیلی طولانی شد، حوصله ام سررفته بود، این وسط شیطنت حمیدگل کرده بود، گوشی را جوری تکان می داد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت من برمیگشت، ازبچگی همین طورشیطنت داشت، یکجا آرام نمی گرفت، بالحن ملایمی گفتم:حمید آقا میشه این کاررو نکنید؟ تایک ماه بعدعقدهمین طور رسمی با حمیدصحبت میکردم، فعل هاروجمع می بستم وشماصدایش می کردم.
۱۰ از آنجا که در اقوام ماازدواج های فامیلی زیاد داشتیم چندین بارخانم دکتردرترسیم شجره نامه اشتباه کرد، مدام خط میزد و اصلاح میکرد،خنده اش گرفته بود و میگفت: بایدازاول شروع کنیم، شماخیلی پیچ پیچی هستید! آخر سرمعرفی نامه دادبرای آزمایش خون و ادامه کار. حمیدبه دنبالم آمد ورفتیم آزمایشگاه تانتیجه را بگیریم،استرس نتیجه روازهم پنهان میکردیم،ولی ته چشم های هردوی ما اضطراب خاصی موج میزد،برگه نتیجه را که گرفت به من نشان داد،به حمیدگفتم:بعدابایدیه ناهارمهمون کنین تامن براتون نتیجه آزمایش روبگم،حمیدگفت:شمادعا دعاکن مشکلی نباشه به جای یه ناهار۱۰تاناهار میدم.
۱۱ خانم دکترنتیجه آزمایش رابادقت نگاه کرد،چنددقیقه ای بررسی هایش طول کشید،بعدهمانطورکه عینکش راازروی چشم برمیداشت لبخندی زدوگفت : بایدمژدگونی بدین ، تبریک میگم هیچ مشکلی نیست ، شمامیتونیدازدواج کنید . چشم های حمیدعجیب میخندید ، به من گفت: خداروشکردیگه تموم شد.، راحت شدیم. بالاخره مهمان هارسیدند ، احوالپرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم. عمه گفت : داداش حالا که جواب آزمایش اومده اگر اجازه بدی فرزانه وحمیدبرن بازارحلقه بخرن . جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم ، تاصحبت حلقه شد نگاهم به انگشت دست چپم افتاد . احساس عجیبی داشتم حسی بین آرامش ودلهره ازسختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی میگذارد به سراغم آمده بود .
۱۲ صحبت قول وقراری که باخداداشتم را برا حمیدتعریف کردم ، گفتم : شمابعداز جواب منفی من دوباره قرارشد بیاید و با هم صحبت کنیم .نذرکرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم ، بعد هم اولین نفری که اومدوخوب بودجواب بله روبدم ، اماشماانگارعجله داشتی روز بیستم اومدین. حمیدخندیدوگفت : یه چیزی میگم لوس نشیا ، درحالی که ازلحن صحبت حمیدخنده ام گرفته بود گفتم : می شنوم بفرما گفت : واقعیتش من یه هفته قبل از اینکه برای بار دوم بیایم خونتون رفته بودم قم زیارت حرم کریمه اهل بیت ، اونجابه خانوم گفتم یاحضرت معصومه (س)میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده ،منوبه عشقم برسون! من تورواز کریمه اهل بیت گرفتم تاملی کردم و گفتم : حمید آقا حالا که شما این روگفتی اجازه بده منم خوابی که چندسال پیش دیدم روبرات تعریف کنم البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی!پرسید:مگه چه خوابی دیدی؟
۱۳ گفتم:چندسال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتربالای خونه دورمیزنه ومنوصدامیکنه. وقتی بالای پشت بوم رفتم از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سربریده بغل من انداختن . حمیدگفت: خواب عجیبیه،دنبال تعبیرش نرفتی؟ گفتم: این خواب توی ذهنم بود ولی با کسی مطرح نکردم ،تااینکه رفته بودیم مشهد ، لابی هتل یه تعدادکتاب زندگی نامه و خاطرات شهدابود ، اتفاقی خاطرات همسرشهیدناصرکاظمی فرمانده سپاه پاوه رو خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده ، نوشته بودوقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود توی خواب میبینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومدویه گوسفند سربریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت،وقتی این خواب روبرای همکارش تعریف کرده بود، همکارش گفته بودگوسفند سر بریده نشونه قربونی توی راه خداست ، احتمالا توازدواج که میکنی همسرت شهید میشه ،اون ماهی هم نشونه بچه است ، البته شوهرت قبل از به دنیا اومدن بچه شهیدمیشه. این ماجرا را که تعریف کردم حمیدنگاه غریبی به من انداخت و گفت : یعنی میشه؟من که آرزومه شهیدبشم ولی من کجاوشهادت کجا.
۱۴ جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱روزعقدکنان من وحمیدبود،دقیقا مصادف بادحوالارض،سبدگل راازحمید گرفتم وبوکردم،گفتم خیلی ممنون،زحمت کشیدین،لبخندی زدوگفت: قابل شمارو نداره هرچندشماخودت گلی،بعدهم گفت: عاقداومده تاچنددقیقه دیگه خطبه رو بخونیم شما آماده باشید،باچشم جوابش را دادم وله اتاق برگشتم.نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد،نمیدانستم چرا عقدرازودترنمی خوانندکه مهمان ها هم اذیت نشن،حمید غیب شده بود،کمی بعدکاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش راجاگذاشته است،تاشناسنامه رو بیاره یکساعت طول کشید،همه فهمیدن که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده،کلی بگوبخندراه افتاده بودامامن ازاین فراموشی حرص می‌خوردم.
۱۵ بلاخره حمیدباشناسنامه برگشت،سفره عقدخیلی ساده ولی درعین حال پراز صمیمیت بود،یک تکه نان سنگک به نشانه برکت،یک بشقاب سبزی،گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بودویک ظرف عسل،جعبه حلقه ویک آینه که روبه روی من وحمید بود، گاهی ساده بودن قشنگ است. هردومشغول خواندن قرآن بودیم،عاقد وقتی فهمیدن حافظ قرآن هستم خیلی تشویقم کرد وقول یک هدیه رابه من داد، بعد آزمایش هارو خواست تاخطبه عقدرا جاری کنه.حمیدجواب آزمایش رابه دست عاقددادعاقدتابرگه هارو دید گفت:منظورم آزمایشیه که بایدمیرفتید مرکز بهداشت کلاس ضمن عقدرو میگذروندین. حمیدکه فهمیدبوددسته گل آب داده است درحالی که به محاسنش دست میکشید گفت:مگه این همون نیست؟خجالت زده به حمیدگفتم: میدونستم یه جای کارمی لنگه،اون جاگفتم که باید بریم آزمایش بدیم ولی شما گفتی لازم نیست.
۱۶ به پیشنهادعاقدقرارشدفعلاصیغه محرمیت بخوانیم تابعدازشرکت درکلاس های ضمن عقدودادن آزمایش هاعقددائم درمحضرخوانده شود.لحظه ای که عاقد شروع به خواندن خطبه عقدکردهمه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودندومارانگاه میکردند،احساس عجیبی داشتم،زیرلب سوره یاسین رازمزمه میکردم،دردلم برای برآورده شدن حاجات همه دعاکردم. بله را که دادم صدای الله اکبراذان مغرب بلندشد،شبیه آدمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد،به یک سکون و آرامش دل نشین رسیده بودم. مریم خانم خواهرحمید به من گفت: شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد،امشب با داداش برید بیرون ما هستیم به زن دایی کمک میکنیم،گفتم مشکلی نیست ولی بایدبابااجازه بده، مریم گفت آخه داداش فردامیخوادبره همدان ماموریت،سه ماه نیست!باتعجب گفتم سه ماه؟انگاربایدازالان خودموبرای نبود ناش آماده کنم.
‌ پایان فصل دوم 👆👆👆