👤 آن زمان در انجمن اسلامی که به نام کانون معروف بود، عضو شدم. فرزندان خانواده موحددانش هم مثل دیگر جوانان شهرک در این کانون فعالیت میکردند.
⚔ در اوایل آغاز جنگ، منزل موحددانش مرکز بسته بندی غذا و دوخت لباس برای رزمندگان بود. من و خواهرم هم برای کمک به منزل آنها میرفتیم، اما از آنجایی که علی اکثرا در جبهه بود، در این جمع حضور نداشت.
🏡 منزل همسایهمان بود.
☺️ از پشت پنجره خانه آنها علیرضا را اولین بار دیدم. آن زمان به تازگی مجروح و دست راستش قطع شده بود. دوران نقاهت را میگذراند.
☘ در همان روزها خانم دانش به منزل ما آمد و گفت که میخواهد برای علیرضا زن بگیرد. من دوستم را به او معرفی کردم. خانم دانش عکس دوستم را برد. فردا آمد و گفت :
😊 «خودت قصد ازدواج نداری؟»
گفتم: «من باید با خانوادهام مشورت کنم.»
😉 خانم دانش با لبخند پاسخ داد که من خودم با مادرت صحبت میکنم.
۲۲ بهمن سال ۶۱، خانم دانش به خانه ما آمد و از من خواست تا در خانه بمانم. با مادر و برادر بزرگم صحبت کرده بود که من و علیرضا با همدیگر صحبت کنیم.
🔹 آن زمان پدرم از این موضوع خبر نداشت. با اجاره برادر و مادرم، یک سال و نیم با علیرضا صحبت کردم تا اگر به تفاهم رسیدیم، بعد خواستگاری رسمی شود.
🌹 آن روز علیرضا در اول صحبتهایش از جبهه و وظیفهای که بر گردن خود میدانست، گفت.
😔 او گفت که شاید نتواند زیاد کنارم باشد و همچون دیگر مردان نیازهایم را فراهم کند. او از شهادت همرزمان در آغوشش برایم تعریف کرد.
✅ همچنین از شرایط جانبازیش هم تعریف کرد. صحبتهایش را که گوش کردم، او را مرد ایدهآلی دیدم. از این که او فردی متعهد، سپاهی و مسئولیتپذیر بود، خوشم آمد. میدانستم که زندگی سختی را با او خواهم داشت، اما خصوصیات مثبتش من را به این #ازدواج قانع کرد.
حفظ #حجاب برای علیرضا بسیار مهم بود. او گفت که علاوه بر حجاب، خانواده شهید بودن و آشنایی با شرایط جنگ، از دلایل انتخاب من بود.
☘ چند روز بعد خواستگاری علنی شد. مادرم موضوع را به پدرم گفت. او مخالفت کرد و گفت که زندگی با فردی که یک دست ندارد، مشکل و از سوی دیگر «ام سلمه» هنوز محصل است.
👌 در آن مقطع، پدر و مادرها برای فرزندانشان تصمیم میگرفتند، اما پدرم آینده را برایم ترسیم کرد و انتخاب را بر عهده خودم گذاشت. برادرم نظرش در مورد علیرضا مثبت بود، اما او هم در مورد آینده و شرایط سخت او گفت.
⛔️ جانبازی علیرضا باعث نشد که چشمم را بر روی خصوصیات اخلاقی مثبتش ببندم. علیرضا به جهت اعزامهای طولانیش، در نظر داشت تا مراسم عقد و عروسی را زودتر برگزار کنیم، اما پیش از علنی شدن نامزدی، خبر شهادت محمدرضا را آوردند. 😔
🔴 خانم دانش پس از شهادت محمدرضا گریه نکرد و مثل یک کوه استوار ایستاد. برخی میگفتند که او شوکه شده است، اما خانم دانش از روزی که فرزندانش را در این راه فرستاده بود، میدانست که امکان دارد فرزندانش را از دست بدهد.
✔️ در مراسم هفت محمدرضا، خانم دانش در مسجد نامزدی من و علیرضا را علنی کرد. حدود چهل روز بعد از شهادت محمدرضا، ما به عقد هم درآمدیم. مراسم عقد را در خانه برگزار کردیم.
از اونجایی که زندگی شهید و همسرشون یکسال بیشتر طول نکشید و طبق گفته ی خودشون فقط یک ماه زندگی کردن و بیشتر آقا علیرضا جبهه بودن، خاطره ی خاصی در دسترس نیست.
سهمیه مکه برای شهید پیچک بود که آن را به علی (شهید موحد دانش) داد.
ایشان وقتی میخواست عازم حج شود، همچنان از کار تبلیغات و کار برای اسلام غافل نبود. لذا با توجه به مصنوعی بودن دستش از این موضوع حداکثر استفاده را کرد و مقدار زیادی عکس و پوستر انقلابی را داخل آن جاسازی کرد، طوری که تا خود عربستان هیچ کس متوجه این قضیه نشده بود.
✅ آن جا که میرسند، در یکی از به اصطلاح کمپ ها که وارد میشوند میبینند عکس فهد زده شده است.
با زیرکی آن عکس را میکند و عکسی را که همراه خود برده بود به جای آن میزند.
☘ مامورین سعودی که این قضیه را میبینند علیرضا را برای بازجویی میبرند اما چیزی از وی نمی توانند پیدا کنند. عکس فهد را دوباره روی دیوار میزنند و میروند.
😁 بر میگردند و میبینند عکس فهد باز پایین آورده شده پوستر دیگری به جای آن نصب شده است.
عصبانی میشوند که علیرضا این پوسترها را از کجا میآورد، باز هم متوجه دست مصنوعی علیرضا نمی شوند تا اینکه بالاخره رهایش میکنند. همین کار را مکرر ادامه میدهد.
به دوستانش گفته بود :
💪 این دست مصنوعی ما بیشتر از دست واقعی درخدمت اسلام قرار گرفته است.
🌙 شبی که خداوند فاطمه را به ما عطا فرمود حدود ۹ ماه از شهادت حاج علی گذشته بود. آمبولانسی آمد و ما به همراه همسر علیرضا راهی بیمارستان شدیم.
😔 من در تمام مسیر حضور حاجی را حس میکردم. احساس میکردم او سوار بر لندکروزی که همیشه با آن به خانه میآمد، در جلوی آمبولانس حرکت میکند و راه را برای عبور ما باز مینماید.
میدانستم که او هم نگران حال همسرش است و با حضورش قصد دارد به ما آرامش بدهد. شاید اگر از همسر او هم سؤال کنید بگوید که :
«تعجبآور است اما من علیرضا را دیدم که به من لبخند میزد و برایم دعا میخواند.»
🌹 علیرضا خیلی به فوتبال علاقه داشت. هر وقت از مدرسه میآمد، با بچههای محل فوتبال بازی میکرد.
یکسال عید پدر علیرضا کت و شلوار برایش خریده بود و او با همان لباسها برای بازی فوتبال به کوچه رفت و شلوارش را پاره کرد.
😧 وقتی به خانه بازگشت بدون آنکه به ما حرفی بزند، نشست و شلوارش را دوخت. چند روز بعد وقتی میخواستم شلوار علیرضا را بشویم، قسمتهای دوخته شده توجه مرا به خود جلب کرد.
👌 آنقدر ماهرانه کوک خورده بود که اول فکر کردم، نوع پارچه اینطور است اما هنگامیکه خود علیرضا جریان را برایم تعریف کرد، به اصل قضیه پی بردم.