😅 سجاد مدام به بهانه های مختلف تماس می گرفت. اینکه بچه شبیه کیه؟ چه جوریه؟
😊 از لحاظ اخلاقی تفاهم زيادی داشتيم. هميشه به من احترام می گذاشت و نظر نهايی را از من می خواست. فقط گاهی به خواسته های سنا زياد توجه می كرد كه مخالفت می كردم. چون می خواستم دخترم قوی و محكم بزرگ شود.
🌹 سجاد هميشه با خانواده بود. اولين فرصت را پيدا می كرد می آمد و بيرون می رفتيم.
❤️ زيارت مزار شهدای گمنام زياد می رفتيم. همیشه در صحبت هایش می گفت :
خوش به حال پدرم که زمان جنگ بوده. چقدر خوب می شود فرصتی پیش بیاید ما هم برویم.
✅ بعد که موضوع عراق و داعش پیش آمد مدام در تلاش بود که به هر نحوی اعزام شود...
مدافع حرم شدن سجاد
🌹 سجاد سال 93 برای دفاع و جنگ با داعش به عراق رفته بود. با شهيد صدرزاده و جانباز اميرحسين خيلی رفاقت نزديكی داشت. قرار بود با هم اعزام شوند.
⏱ زمان اعزام شان تا صبح فرودگاه بودند، اما سجاد اعزام نشد و برگشت. وقتی برگشت كوله پشتی اش را تا 40 روز باز نكرد.
😔 خبر شهادت مصطفی را كه شنيد بيقراری اش بيشتر شد و دو هفته روزه گرفت تا اعزامش به مشكلی نخورد. چند روز بعد از چهلم مصطفی اعزام شد. شبی كه آقا مصطفی صدرزاده شهيد شده بود سجاد زنگ زد و گفت :
دوست عزيزم رفت ديگر نمی توانم بمانم. می گفت :
لازم باشد مستقيم می روم از حاج قاسم اجازه رفتن می گيرم.
آن قدر بی تاب رفتن بود كه اصرار می كرد منزل مادرش باشيم تا برای اعزام تماس گرفتند فاصله نزديك باشد و زود برود.
✅ وقتی پيام هايی را كه در مدت مأموريتش داده بود، می خوانم می فهمم كه می خواسته مرا براي همچین روزی آماده كند.
😢 گفته بود هر موقع دلت تنگ شد ياسين بخوان. هرموقع بی تاب شدی آيه الكرسی بخوان. دلت را با ياد بی بی آرام كن او كوه صبر است خودش دلت را آرام می كند.
می گفت سنا را هم به خانم حضرت رقيه (س) سفارش كردم تا او را آرام كند.
می گفت :
❤️ سعيده جان شهيد خيلی مدد می دهد تا نروم شهيد نشوم متوجه نمی شوی. اگر شهيد شوم تفاوت را احساس می كنی كه بيشتر با شما هستم!
خيلی خوشحالم كه به آرزويش رسيد، از او خواستم برايم دعا كند. شبی از مزار آقامصطفی برمی گشتيم. گفت :
سعيده برايت چيزهايی نوشته ام اگر بخوانی دلت می خواهد تو هم شهيد شوی.
😉 شوخی كردم گفتم :
مگر زن هم سوريه می برند؟
گفت :
هنگام ظهورِ آقا، مردان و زنان در اين راه سبقت می گيرند. قبل از اعزامش به بهشت رضوان رفتيم. سجاد اشاره به قبر خالی كنار مزار مصطفی كرد و گفت :
💠 اين قبر آن قدر خالی می ماند تا من برگردم و بنرهای مصطفی پايين نمی آيد تا بنرهاي من بالا برود.
✅ آخرین خداحافظی سجاد گريه می كرد و می گفت :
سعيده جان خيلی دلم برايت تنگ می شود بدان هميشه كنارت هستم. برايم دعا كن اگر ته دلت راضی شود همه چيز درست می شود.
🌹 پدر و مادرش قرآن را گرفته بودند و من كاسه آب دستم بود. جلوی در پوتينش را محكم بست. گفت :
خيلی به تو اطمينان دارم واقعاً لياقتش را داری.
🚶 رفت تا سركوچه و دوباره برگشت. مرا نگاه كرد و آب را پشت سرش ريختم. قرار بود برويم مشهد كه رفت سوريه. يك شب قبل از شهادت خواب ديدم در مشهد بعد از زيارت يك آقای نورانی در دست چپم جای حلقه انگشتر عقيق و در دست راستم انگشتری با نگين فيروزه و كف دستم چند تا مرواريد انداخت. وقتی برای سجاد تعريف كردم گفت تعبيرش اينكه يك سعادت بزرگی نصيبت می شود. گفت :
بی بی امضا كرده و كارمان درست می شود.
🌹 سجاد شب قبلی که به عملیات رفت به همه ما پیام داد.
خواهرش تعریف می کرد که آن شب با همسر سجاد بودند، سجاد به تک تک از طریق تلگرام پیام داد. به خواهرش سفارش کرده بود مواظب سنا و ما باشد. دخترخاله ام به سجاد گفته بود :
چرا این طوری صحبت می کنی؟ نگرانمان کردی.
😔 یعنی شب قبل از عملیات با همه خداحافظی کرده بود.
🕊 نحوه شهادت سجاد
گويا آن شب درگيری شديدی می شود. اميرحسين تماس مي گيرد و از سجاد مي خواهد كه به كمكش برود. سجاد تك تيرانداز و به اسم مستعار ابراهيم بود و اميرحسين حاج نصیری به اسم مستعار اسماعيل.
👥 آنها خيلی رشادت به خرج مي دهند و خيلي از بچه ها را از اسارت نجات مي دهند و بسيار پيش روي مي كنند، اما در آن درگيري تيربارانش مي كنند. يك تير به سينه سجاد اصابت مي كند كه به شهادت مي رسد. یکی از دوستانش مي گفت :
🌹 سجاد هنگام شهادت خواست تا سرش را بلند كنم تا به آقا سلام دهد. سرش را كه بلند كردم گفت :
«صلي الله عليك يا اباعبدالله»
يكي از دوستانش مي گفت چند روز قبل از شهادت، وقتي سجاد از حرم حضرت زينب (س) بيرون آمد، انگار يك متر از زمين بالاتر بود و ديگر مال اين دنيا نبود. واقعاً سجاد به عشق شهادت رفته بود.
💫 آخرین دیدار سنا و مادرش
خيلي نگران بودم پيكرش دست دشمن بماند. قسمش دادم كه پيكرش برگردد. آن روز براي رفتن به معراج بي تاب بودم، اما ته دلم حس خوبي داشتم. وقتي نگاهش كردم آرامشي بر تمام بيقراري هايم بود. آنقدر نوراني شده بود كه دلم نمي آمد به صورتش دست بزنم.
دوستش ساتن قرمزي كه از كربلا آورده بود را روي پيكرش انداخت. اعضاي صورتش با پنبه پر شده بود به همين خاطر براي اينكه سنا در ذهنش تصوير خوبي داشته باشد صورتش را از گل هاي قرمزی كه خريده بودم پركردم. وقتي صورتش پر از گل هاي قرمز شده بود انگار او را در بهشت مي ديديم.
😓 همه نگران سنا بوديم، چون خيلي به پدرش وابسته بود. همان شب شهادت با تب زياد از خواب بلند شد فكر كنم اولين كسي كه متوجه شهادت سجاد شد سنا بود.
💫 شبي هم كه پيكرش را از سوريه مي آوردند سنا با دو جيغ از خواب بيدار شد. روزي سجاد زنگ زد گفت :
از حضرت رقيه (س) خواسته ام تا دل سنا را آرام كند.
واقعاً هم همين طور شد...