🔴 دعا برای فرج امام زمان علیه السلام در هنگام زوال جمعه
🔵 در روایت آمده است پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و ائمه معصومین علیهم السلام هنگام زوال جمعه برای امر قیام حضرت مهدی ارواحنا فداه دعا می کردند.
📚 مکیال المکارم ج ۲ ص ۵۱
🌕 زوال خورشید : موقعی است که خورشید به وسط آسمان برسد که همان اذان ظهر است.
#امام_زمان
#روز_جمعه
✍رفیقش مۍگفت''
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابهاو
مۍدهند
ونورۍهمبرایخوانندهآیاتقرآن
فرستادهمۍشود..
بــرادر شهیدم
#شهید_محسن_حججی..ـ🌷
#شهیدانه
#شهید_حججی
4.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گوشههای نادیده از زندگی حمیدرضا الداغی چهل روز بعد از شهادت
▪️چهلمین روز شهادت حمیدرضا الداغی عصر امروز بر سر مزارش در گلزار شهدای سبزوار گرامی داشته میشود.
▪️شهید الداغی هشتم اردیبهشت، در دفاع از نوامیس مردم در برابر اراذل و اوباش ایستادگی کرد، و با ضربات چاقوی آنان، به شهادت رسید.
🔴 اللهم صل صل محمد و آل محمد وعجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 مجموعه #عکس_نوشت ویژگی ها ، زندگی و اندیشه ی شهید آیت الله سعیدی
#سالگرد_شهادت
#قیام_خونین
#جنایات_پهلوی
🌹آیتالله سعیدی 9 خرداد دستگیر شد و 11 روز بعد در زندان قزلقلعه تهران و توسط مزدوران ساواک به شهادت رسید.
♦️فرزند او درباره آن روز نقل میکند: «... روز 20 خرداد بود که یادم نمیرود دو نفر از همان ساواکیهایی که نهم خرداد آمده بودند، بازهم آمدند و در حالی که مادر و برادرم برای ملاقات به زندان رفته بودند، در خانه ما را زدند و من که تنها در خانه بودم در را باز کردم. گویا آنها آیتالله سعیدی را به شهادت رسانده بوده و آمده بودند از ما شناسنامه را بگیرند تا جواز دفن صادر بشود. به من گفتند شناسنامه پدرت را بده که میخواهیم آزادش کنیم. من به آقای متبحری زنگ زدم و ماجرا را گفتم و از ایشان خواستم که زود خودشان را برسانند. به هر حال ساواکیها شناسنامه را به همراه آقای متبحری بردند...» پیکر شهید سعیدی را همراه خانوادهاش روانه قم کردند، بدون آن که آنها از شهادت او اطلاع داشته باشند.آیتالله سید محمد سعیدی فرزند بزرگ شهید سعیدی و امام جمعه فعلی قم درباره برخورد با پیکر درهمکوبیده و مثلهشده آن شهید گفته است:«... وقتی ما را به سمت قم میبردند تا وادیالسلام قم متوجه نشدیم که چرا ماشین ما به دنبال آمبولانس حرکت میکند و چرا ما را قم میبرند. بالاخره وقتی در غسالخانه قم قرار گرفتم، برانکارد را از آمبولانس بیرون کشیدند، نگاهم به بدن بیجان و متلاشی پدرم افتاد در حالی که سر مبارکش را اره کرده بودند و بدنش شکافته بود، به نحوی که خون میریخت و نمیشد غسل بدهند، به زحمت غسل دادند و چون کفن نجس میشد، در پلاستیک پیچیدند و آقای متبحری هم نماز خواندند و شبانه به خاک سپردند...»