باهم رفتیم فرودگاه وراهی اش کردیم با هزار جان کندن که شده جلوی بغض وگریه هایم را میگرفتم اما نمیشد گریه امانم نمیداد تحمل دوری را نداشتیم خود آقا وحید وقتی بدون من جایی میرفتن هی بهم پیام میدادن که نرفته دلتنگت شدم خانوم برایمان خیلی سخت بود اما من ازشون قول گرفته بودم که هرروز بهم زنگ بزنن در اولین فرصتی که به تلفن دسترسی داشتن
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
تا اینکه تقریبا یکی دوروز قبل مجروحیتشون به اینترنت دسترسی پیدا کرده بودن واومدن تو تلگرام خیلی خوشحال بودم داشتم بال درمی آوردم که میتونستم باهاش حرف بزنم تو تلگرام برام عکس وویدیو فرستادن از خودش حتی تو آخرین ویدیو بهم میگن که دیگه کم مونده که برمیگردم ان شاءالله برگردم کلی برنامه دارم برا زندگیمون..
روز جمعه بود که براشون ماموریتی پیش میاد وحین این ماموریت دچار تله انفجاری میشن ویه پاشون رو روی مین از دست میدن برمیگردونن بیمارستان دمشق برای درمان که ظاهرا حالشون کمی بهتر میشه ومیخوان که از دوستشون شماره منو بگیرن تا با من بتونه حرف بزنه خیلی نگرانش بودم ومنتظر تلفن تا اینکه انتظار تموم شدو آخرین تلفنمون بهم هم اینطوری تموم شدولی متاسفانه اصلا به من نگفتن که چه اتفاقی افتاده براشون ...فقط من از لحن صداشون اینطوری فهمیدم که انگار از خواب بیدارشدن یا خسته ن
چندروز بعد تو بیمارستان به شهادت میرسن ..
از شنبه تا سه شنبه که شبش خبر شهادتشون رو آوردن همچنان امیدوار بودم که الان زنگ میزنه وحید من به من قول داده اما..
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
دوستاشون خبر شهادتش رو برامون آوردن اولش بهم گفتن که ترکش خورده به پاشون حالش خوبه اما من باور نمیکردم میگفتم بهم بگین فقط نفس داره یآ نه خودم تا آخر عمر پرستاریشو میکنم😔😔اما با گریه های دوستاشون فهمیدم دیگه حتی نفسی هم نیست
۱۵ آبان ماه به شهادت میرسن روز چهارشنبه یکروز قبل از اربعین پیکرشون رو آوردن معراج شهدای تهران وروز ۲۱ آبان ماه در تبریز تشییع شدن...واقعا الان که فکر میکنم باور نمیکنم که خدا چه صبری به آدم میده که میتونه تو این دقایق سرپاشه😔
یادمه موقع دیدن پیکرشون که صورتشونو برام باز کردن خیلی حالم بد بود با دیدن صورتش..😔 دستموگذاشتم رو سینم وفقط از وحید وخدا وحضرت زینب صبرخواستم که بتونم سرپا وایسم وکم نیارم😔
عکس مربوط به عزاداری محرم سال پیش هست
واقعا خالصانه بود همه چی شون خصوصیت بارزشون بی ادعا بودن بود 😔
#شیرزن
به مادر میگفتم: مامان،
من تو سپاه هستم خوشحالی؟
مادر میگفت:
ما فرمانبر سیدعلی هستیم.
و هیچوقت ایشان را تنها نمیگذاریم.
فرزندان و نوههایم سرباز رهبر هستند. 💪💪
اینا رو که میگفت خیالم جمع بود. 😉
گرفتین دیگه بابت چی؟!
بعد شهادت و اینا 😊
از دامن زن مرد به معراج...
شیرزنیه واسه خودش.
عاشقتم مامان. ❤️
#همه_چیز_برای_شهادت_مهیا_بود
آدم شوخطبعی بودم، ولی خجالتی نبودم.
ولی سر خواستگاری طبیعتا خجالت
میکشیدم. 😉
اما حرف دلمو به خانمم گفتم:
گفتم من ممکنه یکسال از خونه دور باشم،
تحملشو داری؟
خانمم دیدم از من جلوتره. 💑
👈گفت: من با شغلت هیچ مشکلی ندارم.
دیگه بهتر ازین نمیشه. ✋😊
👈زن خوبِ فرمانبرِ پارسا
کند مردِ درویش را پادشاه