eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
219 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
164 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹مادر: آره مجید همیشه دوست داشت پلیس بشه. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نذارید بره. تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده. ميگه من وقتی کاراته می‌رم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا ميرفت ، پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد. چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش ميگفت آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم اينو بگیر و دست از سر ما بردار (خنده)😂 در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.😊 ۷
سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا می‌کنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌کنند. خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر می‌کرد اما نمی‌خواست سربازی بره مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد.😊 ۸
🌹مادر: ✨با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمی‌ شه که سربازی نره. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشه. ✨وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتم، گفت برای خودت گرفتی! من نمی‌رم. ✨با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوش‌شانس بود. ✨از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهامون هم آنجا مسئول بود. ✨مدرسه کم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم. مجید که نبود کلاً بی‌قرار می‌شدم. ✨من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم. ✨ دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت. ✨مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. ✨پدرش هرروز که مجید را پادگان می‌رساند. وقتی یک دور می‌زد وبرمی گشت خانه می‌دید که پوتین‌های مجید دم خانه است. شاکی می‌شد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد کردم!»😊 ۹
🍃تا می‌خواهیم برای مجید گریه کنیم، خنده‌مان می‌گیرد 🕊داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خندونه. از عطیه خانم، خواهر کوچیک آقا مجید می خواهیم برامون از داداش مجید بگن 😊 ۱۰
🌺عطیه خانم خواهر مجید 🍃سلام به همگی شبتون بخیر 🍃راستش نبودن مجید خیلی سخته، اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض می‌کنیم و گریه می‌کنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یکدل سیر می‌خندیم. ☺️ 🍃مجید کارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم که هم‌زمان که با موبایلش بازی می‌کنه برای هم‌رزم‌هایش که هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشون را می‌خونه. 🍃همه یکدل سیر می‌خندن و مجید برای همه روضه می‌خونه و شوخی می‌کنه؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزه. 🍃مجید شب‌ها دیروقت میومد وقتی می‌دید من خوابم محکم با پشت دست روی پیشونی من می‌زد و بیدارم می‌کرد. 🍃این شوخی‌ها را با خودش همه جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در کوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده، لپ طرفین دعوا را می‌کشید لپ پلیس را هم می‌کشید و غائله را ختم می‌کرد. 🍃 یک‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد همه که نگاهش کردند خندید. همین قصه را تمام کرد و دعوا تمام شد. 🍃هرروز که از کنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌کرد حالا که نیست، همه به ما می‌گن هنوز چشمشان به کوچه است که بیاد و یک تیکه‌ای بیندازه تا خستگی‌شان در بره.» ۱۱
بعضی ها داستان مجید را با «مجید سوزوکی» اخراجی‌ها مقایسه کردند. پسر شروشور و لات مسلکی که پایش را به جبهه می‌گذاره و به‌ یک‌باره متحول می‌شه؛ اما خواهر مجید می‌گه مجید قربان‌خانی، مجید سوزوکی نیست👇👇 ۱۲
🌺خواهر مجید : 🌴با اینکه داداش مجید از مجید اخراجی‌ها خوشش میومد، اما نمی‌شه مجید ما را به مجید اخراجی‌ها نسبت داد. 🌴 برای اینکه مجید سوزوکی به خاطر علاقه به یک دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بی‌بی زینب همه‌چیز را به یکباره رها کرد و رفت. از کار و ماشین تا محله‌ای که روی حرف مجید حرف نمی‌زد. 🌴 مجید سوزوکی اخراجی‌ها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارک بود. هیچ‌کس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه می‌دانستند ماشین مجید است. برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه این‌ها همه چیز را رها کرد و رفت.😔 ۱۳
❤️مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را داره. حتی وقتی قهر می‌کنه و نمی‌خواد شب را خانه بیاد. ❤️حتی وقتی نصفه‌ شب‌ها هوس می‌کنه کل خانه را به کله‌پاچه مهمان کنه. حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است💔 همراه بشيم با مادر مجید تا برامون بگه 👇👇 ۱۴
🌹مادر مجید : 🍀معمولاً دیروقت میومد؛ اما دلش نمیومد چیزی را بدون ما بیرون بخوره. 🍀ساعت سه نصفه‌شب با یکدست کامل کله‌پاچه به خانه میومد و همه را به‌زور بیدار می‌کرد و می‌گفت باید بخورید. من بیرون نخورده‌ام که با شما بخورم. 🍀 من هم خواب و خسته سفره پهن می‌کردم و کله‌پاچه می‌خوردیم. ۱۵
🍀مجید قهوه‌خانه داشت. برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا «مجید بربری» لقب بامزه‌ای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. 🍀بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند، نان می خرید و دستشان می رساند.  🍀قهوه‌خانه‌ای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند که حالا خیلی‌هایشان هم شهید شدند. 🍀یکی از دوستان مجید که بعدها هم‌رزمش شد در این قهوه‌خانه رفت‌وآمد داشت. یک‌شب مجید را هیئت خودشان می‌برد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. 🍀بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب می‌خونن و مجید آن‌قدر سینه می‌زنه و گریه می‌کنه که حالش بد می‌شه. 🍀وقتی بالای سرش می‌رن متوجه شدن که می‌گه مگر من مُُردم که حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده می‌رم. از همان شب تصمیم می‌گیرد که برود. ۱۶
❤️مجید تصمیمش را گرفته؛ اما با هر چیزی شوخی داره. حتی با رفتنش. حتی با شهید شدنش. مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود. 🌺عطیه خانم درباره رفتن مجید و اتفاقات اون روزا برامون میگن 👇👇👇 ۱۷
🌺عطیه خانم : 💧وقتی فهمیدیم گردان امام علی رفته، ما هم رفتیم اونجا و گفتیم راضی نیستیم و مجید را نبرید. 💧آنها هم بهانه می‌آورند که چون رضایت‌نامه نداری، تک پسر هستی و خال‌کوبی داری تورا نمی بریم و بیرونش کردند. 💧بعداز اون به یهحگردان ديگه می‌ره که ما باز هم پیگیری کردیم و همین حرف‌ها را زدیم و آنها هم مجید را بیرون انداختند. 💧 تا اینکه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش اونجا را دیگه پیدا نکردیم (خنده) 😂 💧وقتی هم فهمید که ما مخالفیم، خالی بست که می‌خواد به آلمان بره. بهانه هم آورد که کسب‌وکار آلمان خوبه. ما با آلمان هم مخالف بودیم. 💧 مادرم به شوخی بهش گفت :مجید! همه پناه‌جوها را می‌ریزن توی دریا، ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواد سوریه بره و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است. 💧ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدیه. مادرم وقتی فهمید پاش می‌گیره و بیمارستان بستری می‌شه. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمی‌ری، حاضر نشد بگه. 💧به شوخی می‌گفت: «این مامان خانم فیلم بازی می‌کنه که من سوریه نرم.😉 💧وقتی واکنش‌های ما را دید گفت که نمی‌ره. چند روز مانده به رفتن، لباس‌های نظامی‌اش را پوشید و گفت: من که نمی‌رم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کردید. من بذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفتم سوریه. 💧مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌ چیز جدی است. ۱۸