🍀مجید قهوهخانه داشت. برای قهوهخانهاش هم همیشه نان بربری میگرفت تا «مجید بربری» لقب بامزهای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد.
🍀بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند، نان می خرید و دستشان می رساند.
🍀قهوهخانهای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفتوآمد داشتند که حالا خیلیهایشان هم شهید شدند.
🍀یکی از دوستان مجید که بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت.
یکشب مجید را هیئت خودشان میبرد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود.
🍀بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب میخونن و مجید آنقدر سینه میزنه و گریه میکنه که حالش بد میشه.
🍀وقتی بالای سرش میرن متوجه شدن که میگه مگر من مُُردم که حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده میرم.
از همان شب تصمیم میگیرد که برود.
۱۶
🌺عطیه خانم :
💧وقتی فهمیدیم گردان امام علی رفته، ما هم رفتیم اونجا و گفتیم راضی نیستیم و مجید را نبرید.
💧آنها هم بهانه میآورند که چون رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و خالکوبی داری تورا نمی بریم و بیرونش کردند.
💧بعداز اون به یهحگردان ديگه میره که ما باز هم پیگیری کردیم و همین حرفها را زدیم و آنها هم مجید را بیرون انداختند.
💧 تا اینکه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.
راستش اونجا را دیگه پیدا نکردیم (خنده) 😂
💧وقتی هم فهمید که ما مخالفیم، خالی بست که میخواد به آلمان بره. بهانه هم آورد که کسبوکار آلمان خوبه. ما با آلمان هم مخالف بودیم.
💧 مادرم به شوخی بهش گفت :مجید! همه پناهجوها را میریزن توی دریا، ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم.
نگو مجید میخواد سوریه بره و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.
💧ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدیه. مادرم وقتی فهمید پاش میگیره و بیمارستان بستری میشه.
هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمیری، حاضر نشد بگه.
💧به شوخی میگفت: «این مامان خانم فیلم بازی میکنه که من سوریه نرم.😉
💧وقتی واکنشهای ما را دید گفت که نمیره. چند روز مانده به رفتن، لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت: من که نمیرم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کردید. من بذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفتم سوریه.
💧مادر و پدرم اول قبول نمیکردند بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمیدانستیم همه چیز جدی است.
۱۸
👤 پدر آقا مجید
🌾آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتن که برای مجید پول ریختن که اینطور تلاش میکنه که ما باورمان شده بود.
🌾یک روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری میخواهی بکن. حتی اگر میخواهی سند خانه را هم میدهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو.
🌾مجید خیلی عصبانی شد و بارها پایش را به زمین کوبید و فریاد زد: به خدا اگر خود خدا هم بیاد و بگه نرو من بازهم میرم.
من خیلی به همریختم.😔
🌾 مجید تصمیمش را گرفته یک روز بیقید به تمام حرفهایی که پشت سرش زدن، کارتهای بانکیاش را روی میز می ذاره و جیبهاش را خالی میکنه تا ثابت کنه هیچ پولی در کار نیست و ثابت کنه چیز دیگری است که او را میکشونه.
🌾حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز که بدون مادرش حتی مدرسه نمیرفت خیلی عجیبه
🌾وقتی کارتهاش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت.
حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد.
🌾عید امسال با ۵ میلیونی که در حسابش بود بهعنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهاش طلا خریدم.
۲۰
مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر تکرار میکند که نمیره، اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمیخوره. حتی میترسه که لباسهاش را بشوره.
🌹 مادر میگه :
🌼روزهای آخر از کنارش تکان نمیخوردم. میترسیدم نا غافل بره. مجید هم وانمود میکرد که نمیره. لباسهاش را داده بود بشورم، اما من هر بار بهانه میآوردم و در میرفتم.
چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر میکردم اگر بشورم میره.
🌼پنجشنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستاش رفتند و مجید نرفته، گفتم لابد نمیره. من در این چند سال زندگی یکبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم.
🌼کاری که همیشه مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهاش نیست.
فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته.
همیشه به حضرت زینب میگم، مجید خیلی به من وابسته بود،طوری که هیچ وقت جدا نمیشد. شما با مجید چه کردید که آنقدر ساده دل کند؟😔💔
🌼 یکی از دوستان مجید براش عکسی میفرسته که در آنیک رزمنده کولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسه
🌼میگفت مجید مدام غصه میخورد که من این کار را انجام ندادم.😔
مجید بیهوا میره در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی میکنه.
سرش را پایین میگیره و اشکهاش را از چشمهای خواهرش میدزده، بیآنکه سرش را بچرخانه دست تکان میده و میره.
مجید با پدرش هم بیهوا خداحافظی میکنه و حالا جدی جدی راهی میشه.
۲۱
👣پای مجید به سوریه که میرسد بیقراریهای مادرش آغاز میشود. طوری که چند بار به گردان میرود و همهجوره اعتراض میکند که ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد.
🍃همه هم قول میدهند هر طور که شده مجید را برگردانند. مجید برای بیقراریهای مادرش هرروز چندین بار تماس میگیرد و شوخیهایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد.
🌸 خواهر کوچکتر مجید برامون میگن 👇👇
۲۲
🌸 خواهر مجید :
✨روزی چند بار تماس میگرفت و تا آمار ریز خانه را می پرسید. اینکه شام و ناهار چه خوردیم،کجا رفتیم و چه کسی به خانه آمده.
همهچیز را موبهمو میپرسید.
🌸منم بهش گفتم:
مجید تهران که بودی روزی یکبار حرف میزدیم، اما حالا روزی پنج شش بار تماس میگیری.
ازآنجا به همه هم زنگ میزد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیلهای دورمان هم تماس میگرفت. هرکسی ما را میدید میگفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را کرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی میکرد.
✨آخر هر تماس هم با مادرم دعواش میشد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ میزد. شنیدیم همانجا را هم با شوخیهاش روی سرش گذاشته بود.
✨مجید به خاطر خالکوبی هاش طوری در سوریه وضو می گرفته که معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شه و راحت وضو می گیره.
وقتی جوراب یکی از رزمندها را می شست، یکی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او گفت :
مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری؟
مجید هم جواب می ده: این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شه 😔💔
✨مجید حتی لحظه شهادتش بااینکه چند تیر به شکمش خورده باز شوخی میکرده و فحش می داده .
حتی به یکی از همرزمهاش گفته بیا یک تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتن مجید داری شهید می شی فحش نده، می گفت من همینطوری هستم، اونجا هم برم همین شکلی حرف می زنم.
✨ یکی از دوستاش میگفت هرکسی تیر میخوره بعد از یک مدت بیهوش میشه مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یکبند شوخی میکرد و حرف میزد تا اینکه شهید شد.😔💔
۲۳