eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
219 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4هزار ویدیو
164 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
«مدافعان برای پول می‌روند» این تکراری‌ترین جمله این روزهاست که مجید را بارها آزار داده است. بارها آزاردیده است وقتی گفته‌اند ۷۰ میلیون توی حسابش ریخته‌اند و در گوش خانواده‌اش خوانده‌اند که مجید به خاطر پول می‌رود. پدر مجید برامون میگن 👇👇 ۱۹
👤 پدر آقا مجید 🌾آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتن که برای مجید پول ریختن که این‌طور تلاش می‌کنه که ما باورمان شده بود. 🌾یک روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری می‌خواهی بکن. حتی اگر می‌خواهی سند خانه را هم می‌دهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو. 🌾مجید خیلی عصبانی شد و بارها پایش را به زمین کوبید و فریاد زد: به خدا اگر خود خدا هم بیاد و بگه نرو من بازهم می‌رم. من خیلی به هم‌ریختم.😔 🌾 مجید تصمیمش را گرفته یک روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی که پشت سرش زدن، کارت‌های بانکی‌اش را روی میز می‌ ذاره و جیب‌هاش را خالی می‌کنه تا ثابت کنه هیچ پولی در کار نیست و ثابت کنه چیز دیگری است که او را می‌کشونه. 🌾حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز که بدون مادرش حتی مدرسه نمی‌رفت خیلی عجیبه 🌾وقتی کارت‌هاش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. 🌾عید امسال با ۵ میلیونی که در حسابش بود به‌عنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهاش طلا خریدم. ۲۰
مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌های مادر تکرار می‌کند که نمی‌ره، اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمی‌خوره. حتی می‌ترسه که لباس‌هاش را بشوره. 🌹 مادر میگه : 🌼روزهای آخر از کنارش تکان نمی‌خوردم. می‌ترسیدم نا غافل بره. مجید هم وانمود می‌کرد که نمی‌ره. لباس‌هاش را داده بود بشورم، اما من هر بار بهانه می‌آوردم و در می‌رفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر می‌کردم اگر بشورم می‌ره. 🌼پنج‌شنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستاش رفتند و مجید نرفته، گفتم لابد نمی‌ره. من در این چند سال زندگی یک‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. 🌼کاری که همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هاش نیست. فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته. همیشه به حضرت زینب می‌گم، مجید خیلی به من وابسته بود،طوری که هیچ‌ وقت جدا نمی‌شد. شما با مجید چه کردید که آن‌قدر ساده‌ دل کند؟😔💔 🌼 یکی از دوستان مجید براش عکسی می‌فرسته که در آن‌یک رزمنده کوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسه 🌼می‌گفت مجید مدام غصه می‌خورد که من این کار را انجام ندادم.😔 مجید بی‌هوا می‌ره در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌کنه. سرش را پایین می‌گیره و اشک‌هاش را از چشم‌های خواهرش می‌دزده، بی‌آنکه سرش را بچرخانه دست تکان می‌ده و می‌ره. مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌کنه و حالا جدی جدی راهی می‌شه. ۲۱
👣پای مجید به سوریه که می‌رسد بی‌قراری‌های مادرش آغاز می‌شود. طوری که چند بار به گردان می‌رود و همه‌جوره اعتراض می‌کند که ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. 🍃همه هم قول می‌دهند هر طور که شده مجید را برگردانند. مجید برای بی‌قراری‌های مادرش هرروز چندین بار تماس می‌گیرد و شوخی‌هایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد. 🌸 خواهر کوچک‌تر مجید برامون میگن 👇👇 ۲۲
🌹مجید شهید شده، بی‌آنکه کسی بتونه پیکر بی‌جانش را برای خانواده‌اش برگردونه. کنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه کسی می‌خواهد این خبر را به مادرش برساند؟؟؟😔 🌺مادر مجید برامون میگن 👇👇👇 ۲۴
🌸 خواهر مجید : ✨روزی چند بار تماس می‌گرفت و تا آمار ریز خانه را می‌ پرسید. اینکه شام و ناهار چه خوردیم،کجا رفتیم و چه کسی به خانه آمده. همه‌چیز را موبه‌مو می‌پرسید. 🌸منم بهش گفتم: مجید تهران که بودی روزی یک‌بار حرف می‌زدیم، اما حالا روزی پنج شش بار تماس می‌گیری. ازآنجا به همه هم زنگ می‌زد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. هرکسی ما را می‌دید می‌گفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را کرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی می‌کرد. ✨آخر هر تماس هم با مادرم دعواش می‌شد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ می‌زد. شنیدیم همان‌جا را هم با شوخی‌هاش روی سرش گذاشته بود. ✨مجید به خاطر خالکوبی هاش طوری در سوریه وضو می گرفته که معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شه و راحت وضو می گیره. وقتی جوراب یکی از رزمندها را می شست، یکی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او گفت : مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری؟  مجید هم جواب می ده: این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شه 😔💔 ✨مجید حتی لحظه شهادتش بااینکه چند تیر به شکمش خورده باز شوخی می‌کرده و فحش می داده .  حتی به یکی از هم‌رزم‌هاش گفته بیا یک تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتن مجید داری شهید می شی فحش نده، می گفت من همینطوری هستم، اونجا هم برم همین شکلی حرف می زنم.  ✨ یکی از دوستاش می‌گفت  هرکسی تیر می‌خوره بعد از یک مدت بی‌هوش می‌شه مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یک‌بند شوخی می‌کرد و حرف می‌زد تا اینکه شهید شد.😔💔 ۲۳
🌹مجید شهید شده، بی‌آنکه کسی بتونه پیکر بی‌جانش را برای خانواده‌اش برگردونه. کنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه کسی می‌خواهد این خبر را به مادرش برساند؟؟؟😔 🌺مادر مجید برامون میگن 👇👇👇 ۲۴
🌺 مادر مجید: ☀️همه می‌دونستن رابطه ی من و مجید چطوری بود . رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید منو «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا می‌کرد. ما هم همیشه به او داداش مجید می‌گفتیم. آن‌قدر به هم نزدیک بودیم که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع شدن. وقتی خبر شهادتش پخش شد، اطرافیان نمی‌ذاشتن من بفهمم. لحظه‌ای منو تنها نمی‌ذاشتن. با اجبار منو به خانه برادرم بردند که کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشم. حتی یک روز عموها و برادرام تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتادور یافت‌آباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشم. ☀️ این کار تا ۷ روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. یکی از دخترام در گوشی همسرش، خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌ شده بود. او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمیومد. آخر از تناقضات حرفاشون و شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده، ولی من باور نمی‌کردم. ☀️ هنوز هم که هنوزه ساعت ۲ و ۳ نصفه‌شب بی‌هوا بیدار می‌شم و آیفون را چک می‌کنم و می‌گم همیشه این موقع می‌آید. تا دوباره کنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمی‌آید! 💔😔 ۲۵
👤«آقا افضل» می‌گه : 🌱خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم، حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان‌جایی که مجید در عکس‌هایش نشسته بود، نشستم و درد و دل کردم. گفتم هر طور که با حضرت رقیه درد و دل کردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمی‌زنیم. هر طور که خودت دوست داری حرف ما هم همان است. 🌱 از وقتی شهید شده خیلی‌ها خوابش را می‌بینند. یک‌بار پیرزنی بی‌هوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشکل سختی داشتم که پسر شما حاجتم را داد. 🌱 من فقط یک‌بار خواب مجید را دیده‌ام. خواب دیدم یک لباس سفید پوشیده است. ریش‌هایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش کردم و تا می‌توانستم بوسیدمش. با گریه می‌گفتم مجید جانم کجایی؟ دلم می‌خواهد بیایم پیش تو. 🌱 حالا هم هیچ‌چیز نمی‌خواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم می‌خواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگ‌شده است. 🌱تحول و شهادت مجید آن‌قدر سریع اتفاق افتاده که هنوز عده‌ای باور نکردن هنوز فکر می‌کنن مجید آلمان رفته است؛ اما مجید تمام راه با سر دویده . مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخوانده‌اش، نگران روزه‌های باقی‌مانده مجید که آن‌قدر سریع گذشت که نتوانست آنها را به‌جا بیاورد. نگران آنکه نکند جای خوبی نباشد. گاهی گریه می‌کنم و می‌گم پسر من نرسید نمازهاش را بخواند. گرچه آخری‌ها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آن‌قدر زود رفت که نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستاش می‌گن مهم حق‌الناس است که به گردنش نیست و چون مطمئنم حق‌الناس نکرده، دلم آرام می‌گیره. ۲۶
🌷 مجید رفته و از او هیچ‌ چیز برنگشته . چندماهه که کوچه، قدم‌هاش را کم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزن. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسه. هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌کنه. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه‌داشته و نشسته. کت‌و شلوار مجید را بارها بیرون می‌آره و حسرت دامادی‌اش را می‌خوره. یکی از آشناها خواب‌ دیده در بین‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفتن بچه‌های کوچه برای مجید نامه نوشتن و به خانواده‌اش پیغام می‌رسانند. پدر مجید می‌گه: همسایه روبروی ما دختر خردسالی است که مجید همیشه با او بازی می‌کرد. یک روز کاغذی دست من داد که رویش خط‌خطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ام که برگردد. یکی دیگر از بچه‌ها وقتی سیاهی‌های کوچه را جمع کردیم بدو آمد جلو فکر می‌کرد عزا تمام‌شده و حالا مجید برمی‌گرده. می‌گفت مجید که آمد در را رویش قفل کنید و دیگر نگذارید برود. 🌷از وقتی مجید شهید شده است، بچه‌های محله زیرورو شدن، بیش ازهزاربار در کل یافت آباد به نام مجید، قربان خانی، قربانی کشتن. بچه محل ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام کردن. مجید گفته بود بعد از شهادتش خیلی اتفاقات می‌افته. گفته بود بگذارید برم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود.💔😔   ۲۷
🌺 در شفاعت شهدا، دست درازی دارند عکسشان را بنگر، چهره ی نازی دارند مابه یادآوری خاطره ها محتاجیم ورنه آنان به من و تو چه نیازی دارند َ۲۸
24.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در پایان شما رو به تماشای کلیپی از شهید مجید دعوت میکنم ان شاء الله مورد استفاده شما قرار گرفته باشه التماس دعای فرج ✋