💫 هر لحظه ی صادق شیرین بود، اما آنچه که من را به یاد او می اندازد این است که همیشه پله ها را با خواندن مداحی و سرود بالا می آمد.
☺️ اکثراً زمانی که از بیرون می آمد اول به ما سر می زد بعد به خانه خودشان در طبقه بالا می رفت. اگر ما هم در منزل نبودیم به مادربزرگش که با ما زندگی می کند سری میزد؛ وقتی وارد خانه می شد در می زد و با لحن خاص خودش می گفت : "حاجی دی حاجی!"
من هم می گفتم : تو که حاجی نیستی باید بگویی کبلایی ام. می گفت : نه حاجی دی حاجی!
صدای صادق همیشه در گوشم است... وقتی جمعمان خودمانی بود و و صادق سرحال بود من را "ننه" خطاب می کرد، با اینکه در بین جمع حاج خانم خطابم می کرد اما اگر سر حال بود ننه صدایم میزد.
☺️ صادق یک سپاهی همه فن حریف بود. با وجود سن کمش در هر رشته و حیطه ای تخصص داشت.
✨ روحیه صادق همچون نظامی ها نبود. علاقه زیادی به گل و گیاه داشت؛ یکی از اتاق های خانه را به گلدان هایش اختصاص داده بود و دائم به آنها رسیدگی می کرد.
💠 در رشته های راپل (سنگ نوردی صخره نوردی) غواصی، غریق نجات، قایقرانی، کاراته، راگبی، مربیگری و داوری فوتبال، پاراگلایدر و سقوط آزاد فعالیت داشت،
👈 و اعتقاد داشت باید آنقدر توانمند باشم که در هر زمینه ای که نظام و اسلام نیاز دارد، بتوانم مؤثر باشم.
❤️ بسیار شوخ طبع و مهربان بود، حتی برخی اوقات مادرش به او تذکر می داد که در بحث های جدی شوخی نکند، اما او همیشه با شوخ طبعی پاسخ می داد.
🌹 با کودکان کودک بود و با بزرگان بزرگ! شاید این گونه به نظر بیاید که ریاضت محض داشت و فقط نماز و قرآن می خواند، از دنیا بریده بود، اما صادق این گونه نبود به هر کاری در جای خود می رسید از عبادت گرفته تا تفریحات!
چون فردی اجتماعی بود به همین خاطر اکثراً دیر به خانه می آمد و جر و بحث های مادر و فرزندی سر دیر آمدنش بین شان پیش می آمد. خیلی وقت ها شده بود که از پدرش هم پنهان می کردم و برخی اوقات پدرش می خوابید و من هم چنان منتظر او می شدم، با وجود اینکه از خودش مطمئن بودم اما نگران هم می شدم.
زنده باد یاد شهدا
☺️ صادق یک سپاهی همه فن حریف بود. با وجود سن کمش در هر رشته و حیطه ای تخصص داشت. ✨ روحیه صادق همچون
تا قسمت هایی همسر ایشون گوینده هستند.
💠 با اینکه بحث سوریه در خانه ی ما موج میزد، اما وقتی که نامه اعزام صالح آمد من به شخصه حال خوبی نداشتم.
❤️ بلاخره مادر هستم و چون علاقه ی صادق را هم به رفتن می دانستم نگران بودم که اگر صالح برود صادق ناراحت خواهد شد؛ اگرچه برای من جدایی هر دو با هم سخت بود اما چون این دو برادر وابستگی خاصی به هم داشتند دلم می خواست که با هم اعزام می شدند.
✅ بلاخره بعد از ده روز که از رفتن صالح می گذشت، نامه ی اعزام صادق هم رسید. روزی که می خواست برود، پدرش به خاطر انتخابات مجلس از طرف شورای نگهبان در مرند بود.
🌹 صادق با حاج آقا تماس گرفت که ایشان را ببیند و بعد راهی شود چون علی رغم شیطنت هایش به پدرش ارزش خاصی قائل بود. اما پدرش به خاطر مسافت راه اجازه نداد و از پشت تلفن خداحافظی کرد و رفت.
من در مدرسه بودم که پدرش خبر را به من داد و وقتی شنیدم سر پا بودم گفتم : "انا لله و انا الیه راجعون"
💠 و نشستم، خواهر و همکارانم بی قراری کردند و من هیچ چیزی نگفتم.
چون مادرم بیماری قلبی دارند ترجیح دادم که خودم این خبر را به ایشان بدهم؛ از طرفی هم می دانستم خبرها در فضای مجازی زود پخش می شود، بی قرار بودم که سریعا خود را به خانه برسانم و خودم به محدثه (همسر صادق) خبر دهم، صالح هم در تهران بود در مسیر به او زنگ زدم که خبر را بدهم و متوجه شدم که صالح از جریان خبر دارد.
✅ وقتی به خانه رسیدم دیدم که محدثه مشغول به کار منزل است علت را جویا شدم و گفت که دوست آقا صادق زنگ زده و اطلاع داده که صادق در راه برگشت است به همین خاطر منزل را تمیز می کنم؛ در آن لحظه واقعا نمی دانستم با آن همه خوشحالی محدثه از برگشت همسرش چگونه باید این خبر را بدهم. خودم هم با کارهای او همکاری کردم و کم کم گفتم :
🌹 محدثه جان مثل اینکه صادق مجروح شده است.
🔶 «هم من هم محدثه می دانستیم صادق کسی نیست که از دشمن شکست خورده و مجروح بازگردد»
🍂 بخاطر همین محدثه هم مجروح بودنش را باور نکرد...
در ادامه در خدمت پدر نازنین شهید که خودشون بر اثر شدت جانبازیشون در تیر ماه ۹۷ شهید شدند ؛ هستیم
🔴 فقط گفتن از امام حسین (ع) و زینب (س) ارزشی ندارد. دفاع از انقلاب، رهبر و حریم اسلام هزینه دارد و با شعار دادن کاری از پیش نمی رود.
✅ وقتی نامه ی صالح برای اعزام به سوریه آمد، هنوز مجوز صادق صادر نشده بود.
در مدت ده روزی که در اعزام صادق فاصله افتاد، این بچه بشدت افسرده و دلگیر بود. منتها وقتی نامه ی اعزامش رسید، سر از پا نمی شناخت...
🌺 من این جمله را از حضرت امام (ره) به یادگار نگه داشته بودم که در بین جمعی از روحانیون گفته بود :
"من می ترسم از آن روزی که مردم عادی به گفته های ما عمل کنند و ما از قافله عقب بمانیم"
😔 من به عنوان مربی اجتماعی برای جوانان مردم سخنرانی کرده ام و غبطه می خورم که به حرف هایی که خودم گفته ام جوان ها عمل کنند و من خود در غفلت و خسران بمانم!
🍂 این حسرت بزرگی است که پسرم در طی دو ماه راهی را پیدا کرد که من در طول 30 سال پیدا نکرده بودم، من 20 ماه در جبهه ها بودم حتی خون از دماغ من نیامد اما پسرم در دو ماه به آرمان هایش رسید!
💠 این فرهنگ در خانه ما مشق شده است که سرنوشت همه انسان ها در دست خداست، و همین جمله است که می تواند به ما آرامش دهد :
برگی از درخت بر زمین نمی افتد مگر به اذن خدا!
🌹 ما هر دو پسرمان را با در نظر گرفتن شهادتشان راهی این سفر کرده بودیم، ولی جسارت صادق بیشتر بود و در هر کاری حضور فعالی داشت چنانچه دوستانش نیز تعریف می کنند آنجا در همه کارها داوطلبانه شرکت می کرده است.
💠 اگر الان هم در مقابل جنازه پسرم سجده شکر کردم صرفا به این دلیل بوده که در جامعه کنونی که فضای مسمومی بر آن حاکم شده است فرزندم در راه خدا قدم گذاشته و جوان مورد پسند الهی شده است.
❤️ من هم همیشه در خلوت خود این نگرانی را داشتم که اگر اتفاقی برای صالح اتفاق بیفتد مسئولیت دو فرزند کوچکش را چگونه عهده دار خواهم شد، اگر برای صادق اتفاقی بیفتد فرزندی ندارد که با درآغوش کشیدن آن آرام شوم.
😔 آنقدر با خود کلنجار می رفتم که در آخر می گفتم خدایا هر چه را خودت صلاح بدانی ما پذیراییم و اگر گله ای می کنم بخاطر فشار روحی است و گرنه راضی ام به رضایتت!
😔 چند روز قبل از شهادت صادق دچار دلتنگی عجیبی شده بودم. از همان ابتدا من به صادق تاکید کرده بودم که وقتی با ایران تماس می گیری به همسرت زنگ بزن که هم دلتنگی او رفع شود و هم وقتت را تلف نکنیم ما هم خبر سلامتی تو را از او جویا می شویم.
🕊 خبر شهادت صادق را فردای شهادتش به من اطلاع دادند، هیچ کسی نمی دانست چگونه حامل این پیام باشد، به همین دلیل شخصی که سابقه نداشت با من تماس بگیرد، زنگ زد و جویای حالم شد.
✅ بعد هم اصرار کرد که می خواهم شما را در منزل ببینم. من هم گفتم که اگر اتفاقی افتاده به خود من بگویید نیازی نیست که به خانه برویم، من از وقتی که صادق را راهی کرده ام آماده ی هر خبری هستم.
⚠️ اما من هرچه قدر اصرار کردم چیزی به من نگفت و ادعا کرد که با من کار شخصی دارد و گفتم من با شما کار خاصی ندارم حرفت را در تلفن بگو. اگر تو نمی گویی من خواهم گفت ودر آن لحظه گفتم :
"انا لله و انا الیه راجعون"
😢 آن شخص پشت تلفن گریه کرد، به جای اینکه او به من خبر شهادت دهد من به او خبر دادم. سریعا به حاج خانم زنگ زدم و فقط در یک کلام گفتم که پسرت به آرزویش رسید و آماده شو که به خانه بریم چون رفت و آمد خواهد شد.
🌹 صادق خود مطمئن بود که شهید می شود و خودش این مسائل را متذکر شده بود که مشکی نپوشید و شیرینی پخش کنید.
🔴 و در وهله دوم خواسته خودمان بود چون جو جامعه امروزی مسموم است و ما خواستیم به همگان بگوییم هر چند عزیزمان را از دست داده ایم اما ناراضی نیستیم و از اینکه پسرم به خواسته ی خود رسیده و چنانچه در قرآن هم ذکر شده است #شهدا زنده اند پسر من مرده نیست که برایش مشکی بپوشیم.
☺️ صادق هم قبل تشییع و هم بعد تشییع به خواب دوستانش آمده و گفته : چه کسی می گوید من مرده ام؟ من زنده هستم!
🌷 همسر شهید
🌹 صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم. می گفت برای تشییع کننده هایش که بسیار هم عظیم حضور داشتند لبخند بزنم و قوت قلب شان باشم.
🔷 در مراسماتش به تأکید می گفت :
«به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید.»
از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینب وار بایستم. خواست تا ادامه دهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولایت فقیه باشم و بر ارادت و عشقش بر امام خامنه ای تأکید داشت.
🌷 صادق همیشه این شعر را می خواند که : کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود
سّر نِی در نینوا می ماند اگر زینب نبود
💫 صادق می گفت : سختی های اصلی را شما #همسران_شهدا می کشید.