🌹همرزم شهید
یک روز برای تهیه مواد غذایی به دمشق محله ی زینبیه رفتیم. آنجا بر خلاف اسمش خانم های بی حجابی زیادی دارد،
💠وقتی حسین این وضعیت را دید گفت من نمیام، خودت خرید کن بعد بیا باهم می بریم داخل ماشین.
وقتی خرید کردم و برگشتم دیدم حسین داخل ماشین نیست. تعجب کردم، قرار بود داخل ماشین باشد تا من برگردم، چند ساعت همان محل را گشتم ولی اثری از حسین نبود.
⚠️تصمیم گرفتم خودم تنها بروم، به دلیل مسائل امنیتی نباید خیلی در آن منطقه صبر کنیم. داخل ماشین که شدم دیدم حسین کف ماشین نشسته و سر خود را روی صندلی های ماشین گذاشته، تعجب کردم، گفتم چرا اینطور نشسته ای؟
🚨گفت: رفت و آمد خانم های بدحجاب زیاد است، ترسیدم چشمم بیفتد و از #شهادت دور شوم. 🚨
🌴دو ماهی بود که برای مأموریت اومده بود به «حما». میخواست بره دمشق و مأموریتش رو تمدید کنه. بعد از دمشق هم میرفت به حلب. دم خداحافظی بهش گفتم :
🌷محرابی! مأموریتت که تموم شد و خواستی بری دمشق، روبروی مسجد اموی یه بازار هست به اسم حمیدیه.
- گفت خب؟!
😉گفتم اونجا میشه یه زحمتی بکشی و از سوغاتیای سوریه بگیری و هر وقت خواستی بیای، برام بیاری؟
😔یه لحظه ساکت شد. بعد یهو با صدای بلند گفت :
🚨 #بازار_شام و میگی؟! من از بازاری که #بیبی_زینب (س) رو توش چرخونده باشن... هیچی نمیگیریم؛ هرگز!
🌸یک روز با مردی آشنا شدم که شوق شهادت در چشمانش موج میزد. مردی از جنس نور که از قافله عشق جامانده بود و برای پرواز لحظه شماری میکرد. او و خانواده اش هر هفته به مزار شهدای مدافع حرم میآمدند و ساعتها بهاتفاق هم در کنار قبور شهدا خلوت میکردند.
👌 نزدیک یک سال و نیم اصرار به رفتن برای دفاع از حرم عمه سادات داشت و سرسختانه از هر کس که ارتباطی با سوریه داشت پیگیر اعزام میشد.
😔به سراغ من حقیر هم بارها آمد و میگفت من از تو نه خواهش میکنم و نه التماس، فقط به تو میگویم مرا ببر چون میدانم میروم و شهید میشوم!
یک روز اشارهای کرد به یک کارت زیارتنامه که از کربلا به دستش رسیده بود و منقوش بهعکس گنبد آقا اباعبدالله بود و گفت این حکم شهادت من است.
☘یکبار هم که در قطعه شهدای مدافع حرم میچرخیدم مادر یکی از شهدا را واسطه کرد. گفتم خانوادهات چه؟ به فکر آنها باش. گفت آنها هم برای شهادتم دعا میکنند!
😳متعجب شدم. مرا پیش همسرش برد. زنی که با صلابت و با اطمینان قلب از من درخواست کرد که همسرش، پدر فرزندانش و سایه سرش را به میدان جنگ ببرم! و جای تعجب بیشتر داشت وقتی برای شهادتش دعا کرد.
🍒دخترک کم سن و سالش را آورد. بسیار دوستداشتنی، با چادر مشکی و شیرینزبان، پرسیدم عمو جان دوست داری بابا بیاد جبهه؟ با لبخندی گفت آره.
پدر از او خواست قصه نمایشگاه را بگوید…
او هم با لبخندی گفت: به صورت کاردستی با مقوا نمایشگاه شهدا رو درست کرده و عکس شهدا رو داخلش چسبانده و جای عکس پدر رو خالی گذاشته!!!
گفتم: یعنی دوست داری بابا شهید بشه؟
دخترک بغض کرد و زد زیر گریه و با حرکت سرش گفت آره و نتونست بمونه و بهسرعت از ما دور شد…
☘هر از چند گاهی پیام میداد و جویای رفتن بود و لحظهشماری میکرد. بااینکه وضع مالی خوبی نداشت هر آنچه داشت وقف بی بی کرده بود. حتی مجبور شد برای تهیه بلیت، ماشینش رو بفروشد.
🔸وقتی برای اولین بار چشمش به گنبد بی بی افتاد، بیاختیار به زمین افتاد و سر تعظیم در مقابل عمه سادات بر زمین گذاشت. هیچوقت فراموش نمیکنم اولین بار که به زیارت بی بی رقیه شرفیاب شد آنچنان ضجه میزد و اشک میریخت و فریاد میزد که گویی همه نزدیکانش را دقایقی قبل ازدستداده!!!
😔نیمهشب گه گاه صدای ناله کردنش را بر سر سجاده نماز شب میدیدم و اشکهایی که پایان نداشت.
👌کافی بود فقط بگویی #رقیه مثل شنیدن روضه باز ظهر عاشورا اشک میریخت.
سه چهار روز مهمان ما بود. وقتی به اجبار من به سمت ایران برمیگشت هر دو در فرودگاه دمشق اشک میریختیم. هرچند قدم که میرفت گاه پشت سرش را نگاه میکرد و منتظر بود تا بگویم بمان اما مصمم بر رفتنش بودم و با قطرات اشک بدرقهاش میکردم.
⚠️شاید تمام ترسم از این بود که اطمینان داشتم شهید میشود و جرأت رویارویی با خانوادهاش را نداشتم. دلم به حال همسر و فرزندانش میسوخت.
🔰آنها گذشته بودند از هم برای عشق اهلبیت اما من هرگز نمیتوانستم خرابی این لانه عشق را به چشم ببینم …
🔸خاطره ای نیز سید رضا علیزاده از ذاکرین اهلبیت در یادواره سردار شهید جواد اسماعیل پور طرقی نقل کرد. او گفت :
❤️یک روز به بهشت رضا رفته بودم در کنار مزار شهید مدافع حرم رضا اسماعیلی خلوت کرده بودم. شهید حسین محرابی کنارم آمد و دستم را گرفت و گفت بیا. گفتم کجا؟ گفت بیا یک روضه حضرت رقیه (س) برایم بخون. گفتم شما برو من میام. یک ربع منتظرم شد تا رفتم پیشش. خانواده شهید محرابی هم اونجا حضور داشتند.
😔 کنارش نشستم. گفت برام روضه حضرت رقیه(س) را بخون. گفتم کدوم روضه ایشان را بخونم. گفت روضه ای که تو همه ی مراسمات او می خونی بعد ادامه داد روضه ای که سه ساله امام حسین(ع) را زدند.
گفتم من روضه را می خونم ولی نقد چی بهم میدی؟ گفت: شفاعت. بعد ادامه داد وقتی من را میارن چهره غرق به خون من را خواهی دید.
سپس ادامه داد من روضه را با دو سه مصرع شروع می کنم شما بقیه اش را بخون
موهام و کشید بابا بابا
هی گفتم بهش میام میام
موهام و نکش میام میام...😭
حاج سید مجید بنی فاطمه2363985.mp3
زمان:
حجم:
7.58M
تمام عالم اسیر رقیه اند...
روضه #حضرت_رقیه (س) تقدیم به روح پاک شهدای #مدافع_حرم و #شهید_حسین_محرابی
@Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
❤️🕊خاطره ی حضور رهبر عزیز در خانه ی شهید از زبان همسر شهید
هفتمین روز عید و شب میلاد امام جواد ساعت 9 شب بود که مقام معظم رهبری به منزل ما تشریف آوردند، خیلی خوشحال شدیم و حس معنوی بسیار بالایی در خانه حاکم بود.
☺️ پیش از حضور ایشان به ما گفتند که آقای رئیسی قرار است بیاید ولی ما میدانستیم میهمان حضرت آقاست، در واقع دخترم زینب چند روز پیش خواب دیده بود که مقام معظم رهبری به منزلمان میآید، وقتی ایشان را دیدیم ذوق زده شدیم، توان صحبت و یا کاری را نداشتیم خوشبختانه خود حضرت آقا به خوبی جلسه را مدیریت کردند.
🌹شهید محرابی لحظه آخری که میخواست به جبهه برود به ما گفت قطعا من شهید می شوم و حضرت آقا به منزل ما می آید، سلام من را به ایشان برسانید و بگویید ببخشید که یک جان بیشتر نداشتم تا تقدیمتان کنم. وقتی این را به مقام معظم رهبری گفتم ایشان گفتند که خوشحالم در منزل شهید هستم.
🌸🕊شهید گفته بود که تا قبل از حضرت آقا هیچ مسئولی به منزل ما نمی آید که واقعا هم همینطور شد وقتی موضوع را به مقام معظم رهبری گفتم ایشان پرسید چه مدت از شهادت میگذرد؟ گفتم یک سال و چهار ماه، ایشان فرمودند ببخشید که دیر آمدم. گفتم این چه حرفیست منت سر ما گذاشتید.
👤خانم بلدیه بهترین بخش این دیدار را دعای مقام معظم رهبری در حق همسرش دانست و بیان داشت :
❤️برایم جالب بود که حضرت آقا در لحظه ورودشان دعا کردند که شهید با پیامبر محشور شود. نگاه ایشان به ما و بچهها بسیار شیرین بود.
🍒زمانی که زینب ماجرای خواب چند روز پیشش را که خبر از حضور حضرت آقا داشت در جمع تعریف کرد ایشان گفتند که از دل پاک این بچههاست که برخی مسائل را میفهمند و فرمودند در دیدارهای قبلی با خانواده شهدا این اتفاق تکرار شده است که کسی در خواب از حضور ما مطلع شده است این نشان از این دارد شهدا عند ربهم یرزقون هستند.
🌹 ایشان ادامه دادند که شهدا به ما لبخند میزنند، همه عرفا، صلحا و ما به مقام شهدا غبطه میخوریم، گفتم آقا شما چرا؟ شما که شهید زنده هستید، فرمودند ما هم به مقام شهدا غبطه میخوریم.
❤️مقام معظم رهبری قرآنی تبرکی به ما هدیه داد و یکی از انگشترهای دستشان را به زینب و فاطمه و یکی دیگر را به محمد مهدی تقدیم کردند که این بالاترین نعمت و هدیه بود.