🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷
سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج)
سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز
💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند
امشب در خدمت شهیدی هستیم از شهدای دفاع مقدس، برادر گرانقدر شهید ابراهیم هادی
#شهید_گمنام
برداشت مطالب از وب سایت های خبرگزاری دفاع مقدس، ایسنا، باشگاه خبرنگاران جوان، وبلاگ خاطرات شهید هادی، ابر و باد و کانال به یاد شهید محسن حججی و دو جلد کتاب سلام بر ابراهیم
👌البته نظر دهی در رابطه با شهید آزاد هست.
🌹 ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت، او نیز منزلت پدر خویش را بدرستی شناخته بود.
❤️ پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند. ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید، از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.
🎒 دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان گذراند. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان، مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.
👌هرچه می گذشت محبت ابراهیم در دل اعضای خانواده بیشتر میشد. همه او را دوست داشتند، او لایق محبت بود.
پدر بارها می گفت :
❤️ "همه فرزندان من خوبند، اما ابراهیم را طور دیگری دوست دارم. نمی دانید من در نماز شب هایم، از عمق جان برای ابراهیم دعا میکنم.
خدا اِن شاءالله او را در دنیا و آخرت سربلند کند."
☺️ همین حالت را مادر ما نسبت به ابراهیم داشت. شدت علاقه ی مادر به ابراهیم، به حدی بود که هرچه ابراهیم می گفت سریع انجام میداد.
به نقل از برادر
💠 وقتی کسی مشکلاتش را برای مادر بیان می کرد، بهترین راهنمایی ها را می شنید.
❤️ مادر همیشه تلاش می کرد تا زندگی جوان ها از هم نپاشد.
من خانواده های بسیاری را دیدم که با نصیحت های مادرم، از سراشیبیِ سقوط نجات یافتند.
😉 ابراهیم نیز دست کمی از مادر نداشت. سخنان مادر و نصیحت های او را شنیده بود، لذا در چندین مورد دعوای خانوادگی وارد شد! هر چند که من به او اعتراض می کردم و می گفتم :
😐 این افراد از تو بزرگترند، تو مجرد هستی، چرا وارد این ماجراها میشوی؟
✅ اما او به خوبی کار را پیش میبرد...
به نقل از دوست شهید
او مطیع فرمان خدا بود و در این راه، از هیچ سختی و مشکلی نمی ترسید. خیلی از رفقایم را دیده ام که به خاطر دوستانشان از مسیر خدا دور شدند، یعنی تحت تاثیر دوستان، دستورات خدا را زیر پا گذاشته و...این موضوع حتی در قرآن اشاره شده.
آنجا که اهل جهنم می گویند :
😥 ای کاش با فلانی رفیق نمی شدیم...
یعنی برخی رفاقت ها انسان را به جهنم می کشاند. اما رفاقت با ابراهیم، برای تمام دوستان، زمینه هدایت را فراهم می کرد.
🔷 تفاوت ابراهیم با بقیه این بود که برای تمام افراد محل، به خصوص جوانان و دوستانش دل می سوزاند. هدایت افراد برای او بسیار اهمیت داشت.
✅ اگر می توانست یک نفر را به هر روشِ ممکن هدایت کند، تمام تلاش خود را انجام می داد.
☺️ او حتی از یک رفیقش که در مسیر گمراهی قرار می گرفت نمی گذشت، تلاش خودش را دو چندان می کرد تا او را به مسیر خدا بازگرداند.
💠 بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد.
😊 آنها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند. یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود.
🙈 همیشه از خوردن مشروب وکارهای خلافش می گفت. اصلا چیزی از دین نمی دانست. نه نماز و نه روزه به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد، حتی می گفت :
تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام.
به ابراهیم گفتم : آقا ابرام اینها کی هستند دنبال خودت میاری!
با تعجب پرسید : چطور چی شد؟
گفتم :
دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلومیت امام حسین (ع) و کارهای یزید می گفت. این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد.
😱 وقتی چراغ ها خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد!
ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد. یکدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت :
😅 عیبی نداره این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین (ع) که رفیق بشه تغییر می کنه. ما هم اگر این بچه ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم.
💫 دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد.
یکبار زمانی که در زورخانه مشغول بود، جماعت جاهل دعوایی را راه انداختند. در این درگیری و چاقو کشی، آبروی خیلی از دوستان رفت.
🌹 ابراهیم بعد از مدتی یک مراسم مفصل گرفت و تعداد زیادی چلوکباب تهیه کرد و مجلس آشتی کنان راه انداخت.
او انقدر تلاش کرد تا بالاخره صلح و صفا را در جمع رفقای خود برقرار نمود.
🍀 ثمره تلاش های او بعدها خودش را نشان داد. بعضی از رفقای او که در آن سال ها با جهالت خود، بسیار ابراهیم و حاج حسن نجار را اذیت کردند، بعدها به انسان های مومن و خوب محل تبدیل شدند.
😉 آنها هنوز هم در محل هستند و هدایت خود را نتیجه تلاش های ابراهیم می دانند.
📆 هربار که ابراهیم از جبهه به مرخصی می آمد، سری هم به من می زد و ماشین فولکس اِستِیشِن من را میگرفت. بعد با جمع رفقای مسجدی عازم بهشت زهرا (س) می شد.
😉 حضور در بهشت زهرا (س) برنامه همیشگی او در مرخصی ها بود. یکبار نیز من توفیق داشتم که همراه آنها بروم. حدود ۱۳ نفر عقب ماشین نشسته بودیم.
💠 وقتی رسیدیم، همراه با ابراهیم، آرام آرام از میان قطعات شهدا می گذاشتیم. انگار تمام شهدا را می شناخت!
همینطور که راه میرفتیم از شهدا برای ما خاطره می گفت.
😔 هر قطعه رو که رد می کردیم، رو به قبله می ایستاد و به نیابت از شهدای آن قطعه، یک روضه ی کوتاه از حضرت زهرا (س) میخواند. یا اینکه چند بیت شعر میخواند و از همه اشک می گرفت. بعد می گفت :
💫 ثوابش هدیه برای شهدای این قطعه.
⬅️ سپس به قطعه بعدی می رفتیم.
هیچ وقت از خودش حرفی نمی زد. عبارت "من" در کلام او راه نداشت.
اما این اواخر دیگر کم حرف شده بود. احساس میکردم وجودش جای دیگریست...
1_45612413.mp3
زمان:
حجم:
7.87M
زهرا زهرا، بی تو دریا دریا دریا می بارم
زهرا زهرا، با تو دنیا دنیا ناگفته دارم
می پیچه بوی گل یاس، کنار چادر و دستاس
کار شب و روز چشمام، مرور خاطره هاس
غم تموم عالم رو قلبمه
چقده سخته دنیا بی فاطمه
زهرا زهرا، دیگه دنیا بی تو خاموش و سرده
زهرا زهرا، شبا خونه بی تو پُر اشک و درده
ستاره ها نمی مونن، توو مدار آسمونا
صدای تو تووی شبها، میره تا کهکشونا
غم تموم عالم رو قلبمه
چقده سخته دنیا بی فاطمه
گریون گریون، شبا سر روی قبر تو میذارم
آروم آروم، جای ابرا روی خاکت می بارم
کجایی من بی تو تنهام، میریزه بی امون اشکام
نمی تونم تا مزارت... نمیکشه دیگه پاهام
غم تموم عالم رو قلبمه
چقده سخته دنیا بی فاطمه
تقدیم به #شهدا و #شهید_ابراهیم_هادی
سال اول جنگ بود، به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود.
💠 از خیابانی رد شدیم؛ ابراهیم یک دفعه گفت : امیر وایسا!
من هم سریع آمدم کنار خیابان، با تعجب گفتم : چی شده؟!
گفت : هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!
من هم گفتم : باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند.
😊 پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت : آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها!
🌸 ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت : شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم.
✅ همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد. حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.
وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت : آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!
🌹 ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت : حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید.
☺️ بعد گفت : ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.
🍃 بین راه گفتم : ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت : چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟
گفتم : نه، راستی کی بود!؟
جواب داد : این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند.
💫 ایشون #حاج_میرزا_اسماعیل_دولابی بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده...
در روزهای اول جنگ در سر پل ذهاب به ابراهیم گفتم : برادر هادی، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح میدانی بیا و بگیر.
در جواب خیلی آهسته گفت : شما کی میری تهران؟
گفتم : آخر هفته.
✅ بعد گفت : سه تا آدرس رو می نویسم، تهران رفتی حقوقم رو در این خونه ها بده.
👤 من هم این کار را انجام دادم. بعدها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودارند.