به خانواده اش گفته بود:
من در میدان نبرد نیستم و به امور دفتری بچه ها رسیدگی میکنم و به همراه آنها به حرم رفته و برایشان مداحی میکنم؛ خاطرتان جمع جای من امن و خوب است.
😔اما خانواده غافل از اینکه، فرزندشان فرمانده ای غیور، توانا، فاتح دلها و خوبیها و سردار ملیحه دلشان آرام می گیرد.
👌خیلی از رزمنده های ایرانی و عراقی و لبنانی و سوری و دیگر مدافعان_حرم او را به نام (فاتح) میشناختند و می دانستند هر جا که فاتح پا بگذارد عملیات حتما با پیروزی همراه است.
🍃نبردهای رو در رویش با تکفیری ها و رشادت ها و دلیری های شهید همچنان در عتیبه، ملیحه و درعا و غوطه شرقی و حلب بر زبان رزمنده های مقاومت جاریست.
🌹او این اخلاص و پشتکارش را به خوبی نشان داد، چرا که حتی زمانی که در مرخصی بود از هیچ تلاشی برای رفع مشکلات بچه های فاطمیون دریغ نمی کرد.
☺️تمام هم و غمش این بود که مبادا کسی از خانواده شهید یا رزمنده مشکل یا ناراحتی داشته باشد.
🌹شهید مدافع حرم «رضا بخشی» در همان شب و روزهای اعتکاف های عاشقانه اش در حرم مطھر رضوی برگزیده شد و یا شاید در شب و روز های محرم دوران 14 سالگیش که با چه عشقی و حالی مداحی میکرد؛ در مسجد محل و یا شاید در عھد و پیمانی که در کاروان راهیان نور با شھدای هشت سال دفاع مقدس بسته بود خدا می داند.
😍همیشه اولین کاری که بعد از آمدن از سوریه می کرد این بود که هنوز وسایلش را بر زمین نگذاشته به حرم مطهر رضوی می رفت و با حال و هوایی ویژه زیارت امین الله می خواند.
🌹فاتح مسئول نیروی انسانی تیپ شده بود، هنوز بسیاری از نیروها نمیشناختنش. یک روز عده ای از رزمنده ها آمدند اتاق نیروی انسانی، همشون خسته بودند، ضمن اینکه همشون هم دارای مشکلاتی بودند که پس از یکماه حل نشده بود.
عصبانیت در چهره هاشون مشخص بود، جوابهای من بدردشون نخورد، ناراحتیشون بیشتر شد و یقه منو گرفتن!
🔹گفتم: چرا نمیرید با مسئول اصلی صحبت کنید؟!
گفتن: کی مسئول اصلیه؟
یقم در دستشون بود و سرم رو چرخوندم و فاتح رو در محوطه دیدم که به دیواری تکیه داده بود. با دست نشونش دادم و گفتم: اون شخص مسئول اصلیه!
💠با عجله از اتاق خارج شدند و بعضیهاشون میگفتن الآن میریم حسابشو کف دستش میذاریم. حدود سی نفری میشدن که بسمت فاتح رفتند.
همه پرسنل جلوی پنجره جمع بودیم، خدایا حالا چی میشه! جمعیت فاتح رو دوره کردند و حدود ده دقیقه ای فاتح میون آنها دیده نمیشد.
😳یکباره دیدیم همه جمعیت با آرامی متفرق شدند و هر کدام به سمتی رفتند. باعجله رفتم داخل محوطه و از یکی از رزمنده های معترض پرسیدم، چی شد؟
همینطور به راهش ادامه داد و گفت: بابا این دیگه کیه! هرچی بهش میگیم باز به ما لبخند میزنه.
آخرشم پیشانی ما رو بوسید و گفت پیگیری میکنه
دیدم فاتح همچنان به دیوار تکیه داده و تسبیح آبی رنگش تو دستشه😔😔
💠خاطره ای از سردار #شهید_رضا_بخشی از زبان همرزمش
برای عملیات در سوریه بودیم که خبر دادند فرزند من به دنیا آمده است. همه بچهها مرا دوره کردند که باید شیرینی بدهی.
من هم هیچ پولی در جیبم نبود رو کردم به فاتح و گفتم :
«آقا رضا! مثل داداش من است؛چه فرقی میکند؟ من و او ندارد؛ آقا رضا حساب میکند»
😔من شوخی کردم اما شھید فاتح بدون هیچ درنگی دست کرد در جیبش و پول داد به بچهها که بروند و شیرینی تولد بچه من را بخرند و بیاورند...
💠برای اولين بار من و فاتح با هم رفتيم مزار شهدای شهر اصفهان. اول رفتيم سر مزار شهدای گمنام و فاتحه ای خوندیم و...اون روز حال و هوای عجيبی داشت.
🍃🌸حدودا يک ساعت يا بيشتر با شهدا داشت درد و دل ميکرد. بعد نشستيم روی صندلی و عکس رو گرفتیم.
به شوخی بهش گفتم: دادش رضا اينجا عکس نگير شهيد ميشی
مثل هميشه با سکوت و لبخند پر معناش فقط بهم نگاه کرد. شايد اونجا يه لحظه پرده کنار رفته بود و فاتح اين روزها رو ديده بود...
🌾 او با درایت و پشتکاری که داشت اعتماد فرمانده ابوحامد (شهید رضا توسلی) را جلب کرد و او را به عنوان جانشین خود انتخاب کرد در میدان نبرد از هیچ خطری هراسی به دل نداشت یک بار از ناحیه بازو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شداما خم به ابرو نیاورد چرا که حتی برای مداوا و بهبودی به مرخصی نیامد.
⚠️از هیچ یک از کارهایش برای خانواده تعریف نمی کرد تا مبادا مادر نگران شوند حالا در خانه مراعات حال مادر را می کرد اما حتی به دوستان نزدیکش هم چیزی نمی گفت به آنها گفته بود که در آنجا آبدارچی هست...
زنده باد یاد شهدا
🌾 او با درایت و پشتکاری که داشت اعتماد فرمانده ابوحامد (شهید رضا توسلی) را جلب کرد و او را به عنوان
سمت چپ ابوحامد
شهید توسلی
وسطی شهید بخشی
و حاج قاسم سردار دلها
👌شايد بتوان آغاز ماجرا را اوج گرفتن تهديد به تخريب بارگاه عمه سادات به شمار آورد؛ تهديدي برخاسته از صداي گوشخراش جاهليت كه واكنش جوانان مسلمان را برانگيخت و شعار «كلنا عباسك يا زينب(س)» را طنينانداز كرد.
🌟از سراسر سرزمينهاي اسلامي، حركت مجاهدان به سوي سوريه شكل گرفت تا چون عباسِ زينب از حريم خانواده پيامبر(ص) پاسداري كنند.
جوانانِ ايراني، افغانستاني، عراقي، لبناني، يمني، پاكستاني و… به نيروهاي مقاومت در سوريه پيوستند و در برابر تروريستهاي تكفيري قد علم كردند.
افغانستانيهاي اين جهاد به تيپ «فاطميون» معروف هستند و در عينِ گمنامي، از جانشان مايه ميگذارند تا مبادا دشمنِ تكفيري، وجبي به زينبيه نزديك شود…
☺️ يكي از اين رزمندگان شهيد رضا بخشي بود؛ شهيدي كه با وجود جواني، معاون عملياتي تيپ فاطميون بود. جوان رشيد ۲۸سالهاي از اهالي جاده سيمان مشهد كه با لقمه حلال پدر كارگرش در همان محدوده از حاشيه شهر بزرگ شد.
👤عباس چند سالي از برادر شهيدش بزرگتر است. ميگويد كه تقريباً از همهكارهاي رضا خبر داشته و با داداش رضا بسيار صميمي بوده است :
🍃براي بار اول كه ميخواست برود سوريه نزد من آمد و ماجرا را گفت اما از من قول گرفت به كسي اطلاع ندهم. بيم آن را داشت كه خانواده و به ويژه پدر و مادر مانع رفتنش شوند. به او گفتم: «براي چه ميخواهي بروي؟ اگر بهخاطر حقوقش ميروي اين كار را نكن.»
😔خنديد، خندهاي كه حاكي از اين بود كه پاي اعتقادات در ميان است. يك ماه و نيم از نخستين اعزامش گذشت كه به مشهد برگشت. از او خواستم كمكم موضوع را به خانواده بگويد و به اين ترتيب خانواده از حضور او در سوريه و دفاع از حرم حضرت زينب(س) باخبر شدند. البته از جزئيات كارش اطلاعي نداشتيم. هرگاه ميپرسيديم آنجا چه ميكني؟ ميگفت: «پشت صحنهام و كار خاصي انجام نميدهم!»
👌هيچيك از ما و حتي دوستانش نميدانستند رضا در سوريه سردار است و دست راست ابو حامد فرمانده تيپ فاطميون(شهيد عليرضا توسلي). اين را هنگامي دريافتيم كه خبر شهادتش را نهم اسفند به ما دادند. مسئولان تيپ گفتند كه روي پلاكاردها در كنار اسم رضا بنويسيم «سردار»؛ آن زمان بود كه تازه شستمان خبردار شد رضا چه ميكرده است.😳
💠گاهي كه او را به كارگاه خياطي كه در آن كار ميكردم ميبردم، به خاطر شخصيت گيرايي كه داشت همه را به خودش جذب ميكرد. زياد اهل عكس گرفتن و اينطور برنامهها نبود اما در آخرين روزهاي عمرش به يكي از دوستانش زنگ ميزند و از و ميخواهد كه باهم به كوه بروند.
آنجا عكسهاي زيادي ميگيرند و رضا ميگويد: «اينها را تا وقتي من شهيد نشدم، منتشر نكن.»
آن روز او از دوستش ميخواهد كه به سبب سرماي هوا به خانه برگردند كه دوستش ميگويد :
«مگر تو فاتح نيستي؟ نميخواهي قله را فتح كني؟!»
رضا جواب ميدهد: «اِنشاءا… فتح قله شهادت.»
😔چند ساعت پيش از شهادتش هم به همرزمانش ميگويد: «از من عكس بگيريد و بغلم كنيد كه ديگر مرا نميبينيد.»😭😭