قبل از سفر کربلا گفت: «باید از آقا علی بن موسی الرضا اجازه بگیرم.» آن روزها کسالت هم داشت.
👤گفتم: «با این وضعیت جسمی، سفر برای شما خیلی مشکل است.» گفت: «اشکال ندارد. یک روزه برمیگردم.»
داروهایش را آماده کردم و راهی مشهد شد. گفتم که ارادت عجیبی به امام رضا(ع) داشت.
☺️یادم هست برای ماه عسل هم که مشرف شدیم، همانجا از امام فرزند خواست و گفت: «آقاجان، عنایتی کنید سال آینده با فرزندی صالح به محضر شما بیاییم.» گویا محمدرضا هدیه آن دعای شهید محسن بود.
🌹محمدرضا متولد سال 83، فاطمه 87 و محمد طاها 90، بچههای شهید فرامرزیاند، شیرین و دوستداشتنی.
☺️آقا محمدرضا که انگار خیلی زودتر از زمانش مرد شده و فاطمه خانم حسابی هوای مادر را دارند. محمد طاها هم که الآن گل زمان شیطنتهایش است.
از راست: محمدرضا، فاطمه و محمد طاها فرزندان شهید مدافع حرم «محسن فرامرزی گرگانی»
👌یکی از سنتهای خانه ما، تقید به گوش دادن کامل و با دقت به سخنرانیهای حضرت آقا بود. این برنامه نوعاً در روزهایی که ایشان در بیت رهبری دیدار داشتند انجام میشد.
✅یادم هست در فتنه 88 کاملاً گوش به فرمان آقا و منتظر انتشار صحبتی از ایشان بودیم تا اطاعت کنیم. این یکدلی برای من خیلی لذتبخش بود. 9 دی 88 هم با وجود مشغله زیاد که گاهی تا ساعت 9 و 10 شب او را درگیر میکرد، آن روز به خانه آمد و با بچهها به راهپیمایی رفتیم.
حداقل دو تا از بچهها را باید بغل میکردیم. برایم عجیب بود که دنبال ما آمد و همیشه میگفت : «خیلی خوشحالم که این راهپیمایی را با هم شرکت کردیم.»
😔هیچ وقت تصور نمیکردم همسر شهید شود، شاید خودم را در این حد نمیدیدم. واقعیت این بود که در خانواده ما نه شهید داشتیم و نه جانباز.
👌یکبار اوایل ازدواج خوابی را دیده بودم که محسن شهید شده، ولی باور نمیکردم. از این خواب 14ـ15 سال میگذرد. یادم هست حس میکردم شهید شده و الآن آمده با من صحبت میکند. در خواب از او میپرسیدم: «آنجا رفتهای از سیدمرتضی چه خبر؟ به او سلام مرا برسان.»
میگفتم: «خوش به حالت که الآن میتوانی با سیدمرتضی رابطه داشته باشی.»
❤️😔آنقدر محسن را دوست داشتم که هیچوقت دلم نمیخواست باور کنم که ممکن است چنین اتفاقی واقع شود. خواب را به محسن نگفته بودم، فکر میکردم لزومی ندارد، وقتی واقعیتی در کار نیست چرا باید به او میگفتم. به نظر من، شهادت لذت و شادی اختصاصی دارد، ولی وقتی اتفاق می افتد، نگاه افراد به غربت و سختیهای آن مشکل است.
😢شاید اگر همان سالها چنین اتفاقی میافتاد تحمل آن برایم راحت نبود. آنقدر به شهادت محسن فکر نمیکردم که وقتی گفت میخواهد به سوریه برود، با خودم گفتم میرود و برمیگردد.
اصلاً محسن هم به من گفت: «بگذار بروم سوریه شرایط آنجا را ببینم، اگر شرایط مساعد بود برمیگردم و تو را هم با خود میبرم.» با این شرط به او اجازه دادم که برود حتی نه اینکه برود و شهید نشود! ما هنوز هم با هم رقیب بودیم. به من قول داد برمیگردم.
👌واقعاً الگوی زیبایی است شهید محسن، اگر من در یک بعد پیشرفت میکردم، شهید فرامرزی در همه ابعاد پیشرفت میکرد و به تعالی میرسید.
✅در سن 34 سالگی دو لیسانس و یک فوق لیسانس داشت. در اواخر هم برای آزمون وکالت ثبتنام کرده بود که البته بی دلیل نبود. برای کارهای حقوقی یکی از اقوام به دادگاه زیاد مراجعه داشت و بعد از آن به من میگفت:
«احساس نیاز کردم که جامعه باید وکیل متدین و مذهبی داشته باشد تا از حق مردم به خوبی دفاع کند.»
🌟دقیقاً هرگاه برای هر چیز و هر مکان احساس نیاز میکرد، حتماً خودش را به نوعی درگیر آن ماجرا میکرد. یادم هست به من زنگ زد و گفت: «آزمون وکالت شرکت کنم؟» با ذوق به او گفتم: «تو حتماً قبول میشوی، حتماً شرکت کن.» میگفت «وقتی تو میگویی قبول میشوی، با اطمینان خاطر شرکت میکنم.» واقعاً هم به تواناییهای او اعتماد داشتم، هر چند به آزمون وکالت نرسید و شهید شد....🕊
😁در خانه ما فضای جهاد علمی حاکم بود. محمد در یکی از اتاقها، پدرش در اتاق دیگر و من هم در سالن. برای من هم برنامهای ریخته بود تا از مطالعه عقب نمانم.
💠در یک گروه با نام «حیات قرآنی» مرا ثبت نام کرد که به نحوی دوره تخصصی تدبر در قرآن بود. این دوره آزمون ورودی داشت که فکر نمیکردم پذیرش شوم، ولی قبول شدم و بعد از آن با محسن هممباحثهای شدیم.
🔹درسهایی را که در کلاس میخواندم، شب در خانه مباحثه میکردیم. محسن خودش هم ثبتنام کرده بود، اما فرصت حضور در کلاس نداشت ولی غیرحضوری فعال بود و خودش را میرساند.
☺️یکی از دلایلی که جزو نفرات برتر کلاس بودن من هم خود شهید فرامرزی بود. چرا که به راحتی هر موضوعی را قبول نمیکرد و دائماً شبهه ایجاد میکرد. من هم ناچار بودم برای اینکه شبهات او را جواب دهم، مطالعات بیشتری داشته باشم. حتی اگر موضوعی را درست متوجه نمیشدم، مجبور بودم به خاطر او هم که شده برگردم و کاملاً آن را فراگیریم.
👌چرا که حتماً از من میپرسید و باید درست جواب میدادم. سؤالاتی در حد اینکه فلان روایت سند محکم و معتبری دارد یا نه!
💠بعد از یک ماهی که در خانه دائماً صحبت از مدافعین حرم بود، ساعت 8 شب چهارشنبه، 4 آذر 94 با او تماس گرفتند...
ساعت 12 و نیم، یک نیمه شب جلسهای با بچهها در اتاق گذاشت که من هم بینشان نبودم. به آنها گفته بود «به سفری میروم که شاید برنگردم...» به محمدرضا هم گفت «تو مرد خانهای!» به آنها گفته بود «هیچوقت سرتون رو پایین نندازید! همیشه سربلند باشید.» متنفر بود از اینکه به بچههای شهدا یتیم گفته شود!
😔😔بچهها که از اتاق بیرون آمدند گریه میکردند. با اینکه به آنها گفته بود از حرفهایش به من چیزی نگویند، اما تا به محیا گفتم «چی شده مامان جان؟» گفت «بابا گفته شاید برنگردم!»
💐با آب و گُلی که آماده کرده بودیم، رفتیم پایین برای بدرقهاش. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم ولی او همه را آرام میکرد.
😔من، محمدرضا و محمدطاها تا سر کوچه با چشم دنبالش کردیم.
😭خداحافظیاش خیلی غریبانه بود...
لحظه آخر برگشت و همهمان را نگاه کرد و از کوچه رد شد. غربت سختی بود.
💔شب رفتنش با شب شهادت برابر بود برایمان.... از سفرش تنها من میدانستم و بچهها.
📞در یکی از تماسهای تلفنی به او گفتم «آنجا چه میکنی؟ نماز شب هم میخونی؟» خندید و گفت «نه بابا! بقیه خیلی خوبن ولی من هنوز اونقدر خوب نشدم که شهید شم!»
👌 خدا میداند لحظهای تصور نمیکردم که این امتحان برای من باشد، اصلاً! همیشه فکر میکردم هراتفاقی بیفتد باید برای هردومان بیفتد.
🍃ولی ناخودآگاه مسیر را برایش باز می کردم تا راحتتر برود. مثلاً انگار که بخواهم خیال خودم را راحت کنم که اتفاقی برایش نمیافتد، به او میگفتم
«شما هنوز آماده نیستی! کارهایت ناقص است. مثلاً حتی وصیتنامه هم ننوشتی قبل رفتن.»
من تمام اینها را برای خودم میخواستم و حالا آقا محسن پذیرفته شده بود...
🕊بعد از شهادت آقا محسن که با بچهها به سوریه رفتیم، عنایت خاص حضرت زینب را دیدم. کاملاً مشخص بود که خانم حضرت زینب این راه را مدیریت میکند.
یادم هست همانجا نیت کردم خاک مزار محسن را ببوسم که راه در چنین مسیری گذاشتی. حالا هم هرجا حس میکنیم به کمکی نیاز داریم، دست او را میبینیم.