eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
218 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
164 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😁در خانه ما فضای جهاد علمی حاکم بود. محمد در یکی از اتاق‌ها، پدرش در اتاق دیگر و من هم در سالن. برای من هم برنامه‌ای ریخته بود تا از مطالعه عقب نمانم. 💠در یک گروه با نام «حیات قرآنی» مرا ثبت نام کرد که به نحوی دوره تخصصی تدبر در قرآن بود. این دوره آزمون ورودی داشت که فکر نمی‌کردم پذیرش شوم، ولی قبول شدم و بعد از آن با محسن هم‌مباحثه‌ای شدیم. 🔹درس‌هایی را که در کلاس می‌خواندم، شب در خانه مباحثه می‌کردیم. محسن خودش هم ثبت‌نام کرده بود، اما فرصت حضور در کلاس نداشت ولی غیرحضوری فعال بود و خودش را می‌رساند. ☺️یکی از دلایلی که جزو نفرات برتر کلاس بودن من هم خود شهید فرامرزی بود. چرا که به راحتی هر موضوعی را قبول نمی‌کرد و دائماً شبهه ایجاد می‌کرد. من هم ناچار بودم برای اینکه شبهات او را جواب دهم،‌ مطالعات بیشتری داشته باشم‌. حتی اگر موضوعی را درست متوجه نمی‌شدم، مجبور بودم به خاطر او هم که شده برگردم و کاملاً آن را فراگیریم. 👌چرا که حتماً از من می‌پرسید و باید درست جواب می‌دادم. سؤالاتی در حد اینکه فلان روایت سند محکم و معتبری دارد یا نه!
💠بعد از یک ماهی که در خانه دائماً صحبت از مدافعین حرم بود، ساعت 8 شب چهارشنبه، 4 آذر 94 با او تماس گرفتند... ساعت 12 و نیم، یک نیمه شب جلسه‌ای با بچه‌ها در اتاق گذاشت که من هم بین‌شان نبودم. به آنها گفته بود «به سفری می‌‌روم که شاید برنگردم...» به محمدرضا هم گفت «تو مرد خانه‌ای!» به آنها گفته بود «هیچ‌وقت سرتون رو پایین نندازید! همیشه سربلند باشید.» متنفر بود از اینکه به بچه‌های شهدا یتیم گفته شود! 😔😔بچه‌ها که از اتاق بیرون آمدند گریه می‌کردند. با اینکه به آنها گفته بود از حرف‌هایش به من چیزی نگویند، اما تا به محیا گفتم «چی شده مامان جان؟» گفت «بابا گفته شاید برنگردم!»
💐با آب و گُلی که آماده کرده بودیم، رفتیم پایین برای بدرقه‌اش. نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم ولی او همه را آرام می‌کرد. 😔من، محمدرضا و محمدطاها تا سر کوچه با چشم دنبالش کردیم. 😭خداحافظی‌اش خیلی غریبانه بود... لحظه آخر برگشت و همه‌مان را نگاه کرد و از کوچه رد شد. غربت سختی بود. 💔شب رفتنش با شب شهادت برابر بود برایمان.... از سفرش تنها من می‌دانستم و بچه‌ها.
📞در یکی از تماس‌های تلفنی به او گفتم «آنجا چه می‌کنی؟ نماز شب هم می‌خونی؟» خندید و گفت «نه بابا! بقیه خیلی خوبن ولی من هنوز اونقدر خوب نشدم که شهید شم!» 👌 خدا می‌داند لحظه‌ای تصور نمی‌کردم‌ که این امتحان برای من باشد، اصلاً! همیشه فکر می‌کردم هراتفاقی بیفتد باید برای هردومان بیفتد. 🍃ولی ناخودآگاه مسیر را برایش باز می کردم تا راحت‌تر برود. مثلاً انگار که بخواهم خیال خودم را راحت کنم که اتفاقی برایش نمی‌افتد، به او می‌گفتم «شما هنوز آماده نیستی! کارهایت ناقص است. مثلاً حتی وصیت‌نامه هم ننوشتی قبل رفتن.» من تمام اینها را برای خودم می‌خواستم و حالا آقا محسن پذیرفته شده بود...
🕊بعد از شهادت آقا محسن که با بچه‌ها به سوریه رفتیم، عنایت خاص حضرت زینب را دیدم. کاملاً مشخص بود که خانم حضرت زینب این راه را مدیریت می‌کند. یادم هست همانجا نیت کردم خاک مزار محسن را ببوسم که راه در چنین مسیری گذاشتی. حالا هم هرجا حس می‌کنیم به کمکی نیاز داریم، دست او را می‌بینیم.
🌹محسن 25 روزه به شهادت رسید. یادم هست روزهایی که در سوریه بود ایامی بود که شبهات رفتن به سوریه بسیار زیاد مطرح می‌شد. 😔شب‌ها کفش‌هایش را پشت در خانه می‌گذاشتم تا کسی متوجه نبودن او نشود. برای من انگار که حتی کفش‌های مرد خانه‌ام هم اعتبار دارد. 👌یادم هست همان ایام مراسم ازدواج یکی از دوستان بود. کارت دعوت را که برایمان آورد گفتم «راستش را بخواهید همسرم سوریه است.» همان لحظه شروع کرد به اشک ریختن! گفتم «مگه چی شد؟ انگار که مأموریت رفته است.» برایم عجیب بود نوع برخورد افراد. جالب اینجا بود که فرامرزی دوشنبه به شهادت رسیده بود و ما هنوز اطلاع نداشتیم. روزی هم خبر شهادتش را آوردند روز عروسی دختر یکی از همسایه‌ها بود که گفتم بنرها را از فردا نصب کنید تا عروسی برگزار شود.
💠روز یکشنبه شهید حمیدرضا اسداللهی به شهادت رسیده بود که پیکرش همانجا ماند. دوشنبه یکی از همرزمانش برای برگرداندن پیکرش رفت که تیر می‌خورد و مجروح می‌‌شود. 🍃آن‌طور که به ما گفتند، شهید فرامرزی اصلاً قرار نبوده که آن روز آنجا باشد اما برای برگرداندن همرزمش جلو رفت که با تیری به پهلو به شهادت رسید... 🌟یادم هست روز دوشنبه 30‌‌ آذر، من خواب دیدم محسن از پهلو تیر خورد. بعد کسی به من گفت بلند شو و صدقه خوبی کنار بگذار. نمی‌دانستم صدای چه کسی است ولی در همان خواب هم با شوخی و خنده گفتم «محسن قول داده است که برگردد. این حرف‌ها درست نیست.»  از خواب بلند شدم و صدقه کنار گذاشتم. با خودم می‌گفتم حتی اگر تیر بخورد به من خبر می‌دهند. پس اتفاقی نیفتاده الحمدلله...
💠چند روز بود که تماس نمی‌گرفت. دائماً منتظر خبر بودیم و کانال تلگرامی مدافعین حرم را لحظه‌ای پیگیری می‌کردیم. پسرم محمدرضا در یکی از کانال‌ها دیده بود که گفته بودند «احتمالاً محسن فرامرزی در حلب سوریه به شهادت رسیده است. دعا کنید این خبر صحت نداشته باشد.» محمدرضا سریعاً خبر را پاک کرد تا من نبینم. مدت زمانی که گذشت، به من گفت «مامان ناراحت نشو ولی چنین موضوعی تو کانال تلگرام بابا اینا مطرح شده!» 😔 گفتم «برو تو صفحه شخصی کسی که این مطلب رو گذاشته و بپرس موضوع چیه.» محمدرضا خودش رو معرفی کرده بود که من پسر آقای فرامرزی‌ام! به او گفته بود «اسم آن شهید عسگری بوده، به اشتباه فرامرزی نوشته شد!» تا به من گفت، گفتم «شهید عسگری که چند ماه قبل شهید شد!» 90 درصد احتمال دادم منظورشان محسن است آن چند درصد هم فقط صرف اینکه یک شهید در مازندران هم نامش فرامرزی بود.
🍃خوابم و پیام تلگرامی ماند تا روز چهارشنبه که همکارانش تماس گرفتند که می‌خواهیم برای دیدن بچه‌ها بیاییم. تا حدود ساعت 11 شب ماندند اما تلفن همراه یکی از آنها دائماً زنگ می‌خورد و رد تماس می‌کرد. 🔸کم‌‌کم شک‌ام به یقین نزدیک می‌شد. پیشنهاد دادم اگر می‌خواهید به اتاق بروید و صحبت کنید. برادرم هم هما‌ن ‌شب از شهادت محسن مطلع شده بود. آن شب تا صبح خوابم نبرد. کنار تلفن نشستم و منتظر تماس محسن ماندم. 😔حدود 9 صبح 4 دی ماه بود. تمام خانه را به‌هم ریخته بودم که برای آمدن محسن همه‌جا تمیز باشد. برنامه این بود که وقتی آمد مهمانی بدهیم و همه را دعوت کنیم. گفته بود «نهایتاً 45 روز مأموریت ما طول می‌کشد.» به او گفته بودم «وقتی رسیدی، به هیچ‌کس نمی‌گوییم آمدی. یک روز تمام من تو را سیر ببینم و بعد خواهر برادرها را دعوت می‌کنیم...» 🍃یادم هست هنوز فرش‌هایی که شسته بودم، خیس، آویزان بود.
🌹مادر زنگ زد، تا گفت «از محسن خبر نداری؟» شروع به گریه کردم. گفتم «از دیشب پای تلفن نشسته‌ام تا محسن زنگ بزند...» حالم طوری بود که مادر با نگرانی گفت «تو هیچ‌وقت این‌طور نبودی! حتماً‌ اتفاقی افتاده!» گفتم «به خدا هیچ نشده، فقط خیلی دلتنگ شدم...» صدای فریاد مادر را می‌شنیدم. بچه‌ها هنوز خواب بودند. رفتم آنجا تا مادر را آرام کنم که دیدم چند نفر دم در خانه آنها هستند؛ دایی، برادرم و بقیه افراد که یادم هم نیست دقیقاً. با مادر صحبت می‌کردم و می‌گفتم «ببین هیچی نشده، من با هرکس تماس گرفتم همه می‌گویند اتفاقی نیفتاده. شما هم نگران نباش.» 😔هنوز تلاش می‌کردم مادر را آرام کنم که جاری‌ام آمد و گفت «آقا محسن مجروح شده.» گفتم «مشکلی نیست. حتماً ‌بقیه الله بستری است. من را ببرید آنجا.» هرلحظه مردم و اقوام به خانه مادر می‌آمدند. همکار محسن هم آمد: «محسن الآن در معراج است!
من مسیر تا معراج را که برای دیدن او می‌رفتم، حس می‌کردم روی بال ملائکه پا می‌گذارم. حال فوق‌العاده‌ای بود. محسن را دیدم. همان 30 آذر شهید شده بود، با همان گلوله‌ای که به پهلویش اصابت کرد... محسن نتیجه تلاش‌هایش را دید و این مرا هم خوشحال می‌کرد. محسن بسیار زیبا و نورانی شده بود، بسیار هم آرام؛ مثل همان‌وقت‌ها که با آرامش می‌خوابید.. حس حسرت نداشتم بجز اینکه کاش من جای او بودم و البته خوشحال که همسرم جسارت و مردانگی خود را به همه اثبات کرد. به او افتخار می‌کردم..