🌹محسن 25 روزه به شهادت رسید. یادم هست روزهایی که در سوریه بود ایامی بود که شبهات رفتن به سوریه بسیار زیاد مطرح میشد.
😔شبها کفشهایش را پشت در خانه میگذاشتم تا کسی متوجه نبودن او نشود. برای من انگار که حتی کفشهای مرد خانهام هم اعتبار دارد.
👌یادم هست همان ایام مراسم ازدواج یکی از دوستان بود. کارت دعوت را که برایمان آورد گفتم «راستش را بخواهید همسرم سوریه است.»
همان لحظه شروع کرد به اشک ریختن! گفتم «مگه چی شد؟ انگار که مأموریت رفته است.»
برایم عجیب بود نوع برخورد افراد. جالب اینجا بود که فرامرزی دوشنبه به شهادت رسیده بود و ما هنوز اطلاع نداشتیم. روزی هم خبر شهادتش را آوردند روز عروسی دختر یکی از همسایهها بود که گفتم بنرها را از فردا نصب کنید تا عروسی برگزار شود.
💠روز یکشنبه شهید حمیدرضا اسداللهی به شهادت رسیده بود که پیکرش همانجا ماند. دوشنبه یکی از همرزمانش برای برگرداندن پیکرش رفت که تیر میخورد و مجروح میشود.
🍃آنطور که به ما گفتند، شهید فرامرزی اصلاً قرار نبوده که آن روز آنجا باشد اما برای برگرداندن همرزمش جلو رفت که با تیری به پهلو به شهادت رسید...
🌟یادم هست روز دوشنبه 30 آذر، من خواب دیدم محسن از پهلو تیر خورد. بعد کسی به من گفت بلند شو و صدقه خوبی کنار بگذار.
نمیدانستم صدای چه کسی است ولی در همان خواب هم با شوخی و خنده گفتم «محسن قول داده است که برگردد. این حرفها درست نیست.»
از خواب بلند شدم و صدقه کنار گذاشتم. با خودم میگفتم حتی اگر تیر بخورد به من خبر میدهند. پس اتفاقی نیفتاده الحمدلله...
💠چند روز بود که تماس نمیگرفت. دائماً منتظر خبر بودیم و کانال تلگرامی مدافعین حرم را لحظهای پیگیری میکردیم. پسرم محمدرضا در یکی از کانالها دیده بود که گفته بودند «احتمالاً محسن فرامرزی در حلب سوریه به شهادت رسیده است. دعا کنید این خبر صحت نداشته باشد.» محمدرضا سریعاً خبر را پاک کرد تا من نبینم.
مدت زمانی که گذشت، به من گفت «مامان ناراحت نشو ولی چنین موضوعی تو کانال تلگرام بابا اینا مطرح شده!»
😔 گفتم «برو تو صفحه شخصی کسی که این مطلب رو گذاشته و بپرس موضوع چیه.»
محمدرضا خودش رو معرفی کرده بود که من پسر آقای فرامرزیام! به او گفته بود «اسم آن شهید عسگری بوده، به اشتباه فرامرزی نوشته شد!» تا به من گفت، گفتم «شهید عسگری که چند ماه قبل شهید شد!»
90 درصد احتمال دادم منظورشان محسن است آن چند درصد هم فقط صرف اینکه یک شهید در مازندران هم نامش فرامرزی بود.
🍃خوابم و پیام تلگرامی ماند تا روز چهارشنبه که همکارانش تماس گرفتند که میخواهیم برای دیدن بچهها بیاییم. تا حدود ساعت 11 شب ماندند اما تلفن همراه یکی از آنها دائماً زنگ میخورد و رد تماس میکرد.
🔸کمکم شکام به یقین نزدیک میشد. پیشنهاد دادم اگر میخواهید به اتاق بروید و صحبت کنید. برادرم هم همان شب از شهادت محسن مطلع شده بود.
آن شب تا صبح خوابم نبرد. کنار تلفن نشستم و منتظر تماس محسن ماندم.
😔حدود 9 صبح 4 دی ماه بود. تمام خانه را بههم ریخته بودم که برای آمدن محسن همهجا تمیز باشد. برنامه این بود که وقتی آمد مهمانی بدهیم و همه را دعوت کنیم.
گفته بود «نهایتاً 45 روز مأموریت ما طول میکشد.» به او گفته بودم «وقتی رسیدی، به هیچکس نمیگوییم آمدی. یک روز تمام من تو را سیر ببینم و بعد خواهر برادرها را دعوت میکنیم...»
🍃یادم هست هنوز فرشهایی که شسته بودم، خیس، آویزان بود.
🌹مادر زنگ زد، تا گفت «از محسن خبر نداری؟» شروع به گریه کردم. گفتم «از دیشب پای تلفن نشستهام تا محسن زنگ بزند...» حالم طوری بود که مادر با نگرانی گفت «تو هیچوقت اینطور نبودی! حتماً اتفاقی افتاده!»
گفتم «به خدا هیچ نشده، فقط خیلی دلتنگ شدم...» صدای فریاد مادر را میشنیدم. بچهها هنوز خواب بودند. رفتم آنجا تا مادر را آرام کنم که دیدم چند نفر دم در خانه آنها هستند؛ دایی، برادرم و بقیه افراد که یادم هم نیست دقیقاً. با مادر صحبت میکردم و میگفتم «ببین هیچی نشده، من با هرکس تماس گرفتم همه میگویند اتفاقی نیفتاده. شما هم نگران نباش.»
😔هنوز تلاش میکردم مادر را آرام کنم که جاریام آمد و گفت «آقا محسن مجروح شده.» گفتم «مشکلی نیست. حتماً بقیه الله بستری است. من را ببرید آنجا.» هرلحظه مردم و اقوام به خانه مادر میآمدند. همکار محسن هم آمد: «محسن الآن در معراج است!
من مسیر تا معراج را که برای دیدن او میرفتم، حس میکردم روی بال ملائکه پا میگذارم. حال فوقالعادهای بود.
محسن را دیدم. همان 30 آذر شهید شده بود، با همان گلولهای که به پهلویش اصابت کرد... محسن نتیجه تلاشهایش را دید و این مرا هم خوشحال میکرد. محسن بسیار زیبا و نورانی شده بود، بسیار هم آرام؛ مثل همانوقتها که با آرامش میخوابید..
حس حسرت نداشتم بجز اینکه کاش من جای او بودم و البته خوشحال که همسرم جسارت و مردانگی خود را به همه اثبات کرد. به او افتخار میکردم..
👌شنیده بودم شهدا میتوانند بین ماندن و رفتن انتخاب کنند. دلبستگیها انسان را زمینگیر میکند. شهید فرامرزی به محیا طور دیگری وابستگی داشت.
🍒الآن محمدرضا و فاطمه خیلی خوب با موضوع کنار آمدهاند. اما محمدطاها نه! هنوز میگوید «من به بابا اجازه ندادم که برود!» به پدرش گفته بود «هرجا میخواهی برو، ولی سوریه نه!
🍃❤️گویا خداوند مرا در دامن قرآن انداخت و پس از آن مورد امتحان قرار داد. خبر شهادت را که به من دادند، میگفتم «فرامرزی؛ دلم میخواهد بدانم « قَدَّمْتُ لِحَیَاتِی» که خدا میفرماید وقتی به آن دنیا میآیید میفهمید حیات این است، تو دیدی؟»
😔شکایت نمیکردم از شهادتش، نمیگفتم تو کنارم نیستی، فقط میگفتم آیاتی که باهم میخواندیم را تو دیدی که درست است؟
🌟سوره فجر را در یک دوره فشرده 10 روزه در محرم ماه 94 خوانده بودم. روز عاشورا به آیه «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» رسید. الآن جای محسن خالی بود کنار تدبرهای قرآنیام...
من دست زیبای خدا را در زندگیام به وضوح میبینم، واقعاً اگر عنایت او نبود نمیتوانستم تحمل کنم.
شاید مشمول این صحبت امام خامنهای باشم:«خداوند انشاءالله به شما اجر بدهد. اگر شماها، مادرها، همسرها، اگر همراهی نمیکردید، اینها بدون تردید نمیتوانستند اینجور مجاهدت کنند در راه خدا.»
مزار شهید در یافت آباد هست، یک مزار به نظرم یادبود هم در بهشت زهرا (س) تهران قطعه ۵۳ بالای سر مزار شهید رسول خلیلی و پایین مزار شهید روح الله قربانی دارند.
خب حاج محسن
می دونیم الان و در حین معرفی حضور داشتی، باز هم تولد زمینی تو رو تبریک میگیم...
و خوشا به حالت که با سایر شهدا الان تولدت گرفتی...😔😔😔
ممنون از اینکه قدم بر چشم ما گذاشتی و محفل ما رو گرم کردی...
آمین گوی دعای ما باش تو که سراسر زندگی ات را شهیدانه زیستی...
شهادتت مبارک
التماس دعا
شادی روح شهدای گلگون کفن و مدافع حرم شهید محسن فرامرزی فاتحه و صلواتی ختم کنیم. 🌹🌹🌹