🌺 من با این اعتقاد که عمر آدم دست خدا است و اگر خدا بخواهد زنده میماند و اگر خدا نخواست و عمرش به دنیا نبود از دنیا خواهد رفت و چه بهتر که در این راه جان خود را از دست بدهد راضی شدم که همسرم به #سوریه برود.
🔰 با توجه به رسته آقا مرتضی و بضاعت شغلش من خود را از اول آماده کرده و منتظر بودم که آقا مرتضی هر لحظه بخواهد برای دفاع از حرم اهلبیت (ع) برود و با این تفکر خودم را آماده و راضی کرده بودم؛ به نظر من رفتن همسرم ادای دِینی بود به حرم اهلبیت (ع) که آقا مرتضی رفت و دِین خود را ادا کرد.
خلیل روحیه #ولایی داشت، می گفت فرامین #رهبری نباید روی زمین بماند، می گفت اگر در #سوریه نجنگیم مجبوریم در همدان و تهران با تکفیری ها بجنگیم.
🌹خلیل هر چند که عشق و علاقه اش برای رفتن به سوریه را بارها به زبان آورده بود اما نخستین بار که به سوریه می رود به خانواده از رفتنش حرفی به میان نمی آورد، می گوید یک دوره آموزشی در تهران دارم و راهی #تهران می شود.
📞خلیل زمانی که تماس می گرفت صدایش ضعیف بود اما به پدر و مادرش می گوید من در #قم یا #تبریز هستم این جا آنتن نمی دهد، می گفت به من زنگ نزنید خودم تماس می گیرم. نمی خواست مادرش دل نگران باشد.
⚠️اولین بار خانواده شهید خلیل از طریق یکی از همرزمانش که ماه رمضان سال گذشته برای افطار به منزل شان می آید، از رفتن او به سوریه باخبر می شوند. گفت :
⁉️پسرتان #سوریه است، زمانی که برگشت اما خیلی خوشحال شدیم و با خلیل شوخی می کردیم نمی خواستیم به رویش بیارویم که چرا بدون خبر رفته است.
👥چون بیشتر دوستانش مسجد حمزه بودند، نیم ساعت قبل از اذان کنار مسجد با دوستانش گل کوچک بازی می کردند و عادت داشت بیشتر وقت ها برای سحرها و نماز صبح ها ما را هم بیدار کند.
😔مادر خلیل که در دلش غوغایی به پاست اما حرف هایش را با لبخند و خنده ای دلنشین ادامه داد :
🔹اولین بار قبل از این که به #سوریه برود برای این که رضایت مرا را بگیرد رفتن به سوریه اش را با شوخی مطرح می کرد، می گفت بابا را هم ثبت نام می کنم دو تایی می رویم.😁
✅بعد از دو دوره رفتنش این بار دلم قرص و محکم بود و هیچ وقت به شهادتش فکر نمی کردم، اما بیشتر از ما عمویش خیلی نگران بود، همیشه می پرسید خلیل زنگ نزده است؟
🔸آخرین مرحله، خلیل در نیمه های شعبان امسال راهی #سوریه می شود. این بار اما مادرش او را تا فرودگاه همراهی می کند، می گوید :
☘خیلی برای رفتن عجله داشت و اصرار کرد که وارد سالن انتظار نشوید تا پرواز زمان ندارم، باید زود بروم.
🌹در دانشکده او را «خلیل عقاب» صدایش میکردیم. در زورخانه بیشتر از همه ما چرخ میزد. آنقدر چرخش بالا بود که این لقب را به او داده بودیم.
🎓وقتی دوره دانشکده ما تمام شد، خلیل میتوانست برود و مسئولیت پشت میز نشینی بگیرد، ولی چون روحیهاش این اجازه را نمیداد از سال ۹۱ به شدت دنبال #سوریه رفتن بود و آخر روزیاش شد و قبول کردند که برود. میتوانست بماند و کارهای دستوری داشته باشد و چند نفر زیر دستش باشند، ولی میدان رزم را انتخاب کرد.