تو به آرزوت رسیدی
تو امام حسین و دیدی
وای به سید شهیدان
تو اَشبهُ الشَهیدی
💐 معرفی #شهید_بی_سر #مدافع_حرم #شهید_نوید_صفری_طلابری
🌏 زمینی شدن : ۶۵.۰۴.۱۶، تهران
💫 آسمانی شدن : ۹۶.۰۸.۱۸، سوریه - دیرالزور
🌱 مزار مطهر : قطعه ۵۳، بهشت زهرا (س) تهران
💠 ارائه : خانم خادم شهدا
📆 سه شنبه ۹۸.۰۶.۰۵
⏰ ساعت ۲۱:۰۰
#لبیک_یازینب (س)
❤گروه مدافعان حرم✌
http://eitaa.com/joinchat/410386450C8b9bf08181
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش چهاردهم 🌹
یک سری از عکاس ها و فیلم بردارهای لشکر آمده بودند پشت یکی از ساختمانهای نیمه ویران خرمشهر و داشتند از پشت چشم های شیشه ای خودشان از غواص های خط شکن اروند عکس و فیلم یادگاری بر می داشتند. هیچ کس توجهی به آن ها نداشت وحتی بعضی ها از آن ها رو می گرفتند واخم های ترشی نشان می دادند. علی منطقی وامیر طلایی وچند نفر دیگر همین طور که لباس ها و تجهیزات بچه ها را کنترل می کردند، گاهی مزه ای می پراندند. و انگشت پیروزی نشان دوربین ها می دادند. و بچه ها را راهی می کردند بروند تا آخرین نمازشان را به جماعت و در پشت نیزارهای اروند در فاصلهٔ دویست متری نقطهٔ رهایی بخوانند.
حکایت آن شب را باید از آسمان پرسید، یا از ستارگان، یا از اروند و نیستانش، یا از پیشانی هایی که ساعت ها روی خاک ماندند و چشم هایی که اشک ها ریختند دل هایی که پیش قراول لشکر خودشان و لشکرهای دیگر بودند. کریم یک دم آرام نبود همه جابود وهیچ جانبود. می دوید. فقط می دوید. یا نگران لباس بچه ها بود، یا تجهیز اتشان، یا ساعت حرکت، یا خش خش بی سیم، یا آسمان، یا اروند، یا پیشانی نیرویی که هنوز نبوسیده بودش، یا استتار بچه ها. آمد پیش من وگفت:محسن جان! به بچه ها بگو سریع بروند سر و صورت خودشان را با گل استتار کنند، ما فقط نیم ساعت وقت داریم. آن لحظه یکی از زیباترین لحظه های عمر من است. چون وقتی رفتم سراغ بچه ها دیدم همه شان در کمتراز آنچه انتظارش می رفت، نه تنها خودشان بلکه حتی قطب نماهای فسفری وشب نما ی خودشان را هم استتار کرده بودند. هیچ نیازی به تذکرهای عملیاتی نبود. و همین طور خداحافظی. هرکس دوستی را گوشه ای گیر انداخته بود وسربه شانه اش گذاشته بود و با یک گریه وخنده وخیلی خودمانی می گفت:
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش چهاردهم 🌹
شفاعتم یادت نرود، بی معرفتی نکنی یک وقت ! صدای بچه ها و زمزمه های غریبشان سکوت اروند را بدجوری شکسته بود و من بارها ترس برم داشت که نکند صدا تا انور آب و تا آن سنگرها رفته باشد. برگشتم به کریم نگاه کردم. تا از نگاهم بفهمد چه حسی دارم و دیدم دارد بی سیمش را می کند توی پلاستیکی تا آب نرود داخلش و دیدم که او هم دنبال من می گردد: محسن جان!... طناب ها.
تصمیم گرفته بودیم برای اینکه موج های دیوانهٔ اروند را مهار کنیم، بچه ها را با دو رشته طناب سیاه وصل کنیم، تا هم گم نشوند.،هم هدایتشان راحت تر باشد. این تجربه را از عملیات های آبی قبلی داشتیم و جواب هم داده بود. به کریم اطمینان دادم که هر هفتاد و دو نفرمان با فاصلهٔ دو متری گره های طناب، در دو ستون سی وپنج نفری آمادهٔ آماده ایم خیالت تخت برو به بقیهٔ کارها برس! کریم رفت بی سیم گوش داد و برگشت گفت پیغام آوردند که علی آقا و حاج ستار تو آبراه کناری منتظرند انگار باهات کار را دارند. گفتم:بروم؟ گفت با این وقت کم نرفتی هم نرفتی. دلم شور افتاد آرزو کردم کاش کریم بهم نمی گفت چی شده. از یک طرف هم نگران شدم که چه کار می توانند داشته باشند؛ان هم حالا درست در ثانیه ٔ آخر رفتن ، با آن همه تاکید ی که علی آقا داشت روی به موقع رفتن. بعد به راه فکر کردم ودیدم آن قدری نیست که بتوان سریع رفت و برگشت. گفتم:بی خیال!
اما مگر چهرهٔ علی آقا از جلوی نظرم محو می شد! یک لحظه هم نتوانستم از فکرم بیرونش کنم. دلشوره به شکم انداختم بود که نکند اتفاقی، اتفاق بدی افتاده باشد. زیر نور منورها به ساعتم نگاه کردم، ده ونیم بود؛ همان لحظه ای نباید یک ثانیه اش پس و پیش می شد. و ما هنوز دویست متری از جایی که بودیم تا نقطهٔ رهایی فاصله داشتیم. دستور حرکت دادم و نگاهم چرخید طرف ساختمانها و اسکله ای که علی آقا باید آنجا می بود و خودم گفتم تورا به علی قسم بیا، علی! دستی به شانه ام خورد و صدایی گفت:کجایی بابا؟ کشتی هایت مگرغرق شده مشتی؟ علی بود ولی نه آنی که من چشمم دنبالش می گشت، منطقی. آرام وبا نیشخند گفت:چیزی جا گذاشته ای؟ یا خودش میآید یا نامه اش. گفتم: پی علی آقا بودم. حیف که وقت نیست. گفت توجان بخواه حاجی جان تا چاکرت علی دل و قلوه اش را برایت سفره کند. هان آهان. اینم علی آقا جانت. آنجاست، ته صف، پیش بچه ها.
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش چهاردهم 🌹
کو؟
آنجا ببین!
فکر کردم باز هم سربه سرم می گذارد وداشت کفرم در میآمد که دیدم یک نفر ته ستون به شکل وشمایل علی آقا دارد می آید طرفم ویک نفر دیگر هم کنارش است که خیلی به حاج ستار ابراهیمی می زند، همان که باید بعد از شکستن خط می آمد به کمک ما. علی گفت حالا باورت شد. باید همه چیز را بسپاری دست علی جانت؟! خندیدم:کم مانده بود کله ات را بکنم، علی. برو که خدا بهت رحم کرد.رفتم پیشواز علی آقا و حاج ستار و گفتم:شماکجا، اینجاکجا؟ خندیدند. میخواستند نگران نشان ندهند. بیشترعلی آقا. گفتم:طوری شده؟ علی آقا اه کشید نگاهی به آسمان کرد وخواست حرف بزند که آسمان شب مثل روز روشن شد اولین بار بود که هواپیماهای عراقی داشتند منور خوشه ای می ریختند روی سرمان چتری از نورهای زرد وسفید مانده بود روی سرمان، هنوز خیره بود به مانورها و ریش زرد بلندش را با انگشت هایش شانه می زد، تسبیح دانه درشتش را چرخاند گفت:نچ. بی تاب گفتم:چی شده علی آقا، چرا دل نگرانی؟ گفت:ببین! منورهارا نشان داد. گفت:خودت نمی توانی حدس بزنی؟ می توانستم، اما نمی خواستم فکرش را بکنم. علی اقاگفت:بچه ها شنود کرده اند. گفتم؛ با اینکه دلم نمی خواست:فهمیده اند؟ گفت:کارهم ازکارگذشته. لشکر نجف و المهدی زده اند به آب. لبش را دندان گرفت و گفت:با این منورها دارند سفره را می چینند برای مهمان هایشان. گفتم:یعنی ماهم... گفت:نمی شود تنهایشان گذاشت. باید طبق برنامه پیش برویم؛ وگرنه قتل عامی می شود که... که حرفش را خورد وگفت:شما راه خودتان
را بروید. خدا را هم... صدایش درصدای توپ ها خمپاره ها گم شد. بعد سعی کرد بلندترحرف بزند گفت:یک کشتی سوخته نزدیک ساحل عراقی به گل نشسته. سعی کنید از ان به جایی شاخص استفاده کنید و خودتان را برسانید به ساحل دست روی شانه ام گذاشت:اگر شما نزنید به خط، غواص های لشکر نجف والمهدی قتل عام می شوند. صدای ضدهوایی عذابم می داد که منعکس می شد روی آب و گوش را می آزارد. کریم همان جابود و حدس می زد که چی شده وچی شنیده ام. برای یک لحظه حس کردم هرسه شان دارند وجعلنا می خوانند، آرام و در خود و یا خدای خود. من هم خواندم. دیگر معطل نکردم. بلند شدم و پیشانی علی آقا و حاج ستار را بوسیدم وبچه ها را راهی کردم تو آن دو کانالی که ختم می شد به آب اروند. نیزار از کنارمان می گذشت شلاق سرد باد می
خورد توصورت گلی مان وتمام سعی اش کرا می کرد تا بلرزاند مان ونمی توانست. تا جوراب غواصی ام رفت تو باتلاق لب آب، درازکشیدم روی گل و فین ها را محکم بستم به پاهایم. سرطناب را هم که سی وپنج غواص در امتداش بودند، بستم به دست چپم. بچه ها هم همین کار را کردند. کریم با دست اشاره کرد که ستون سی و پنج نفری او هم آماده است. رفتم تا گردن تو اب اروند و برگشتم به ته ستون نگاه کردم که علی آقا و حاج ستار داشتند بچه ها را یکی یکی می سپردند به دست آب.
به خدا گفتم: نمی دانم بچه هایم را به غیر از تو بسپارم دست کی... نا امیدمان نکن.. توکل به خودت!
و فین زدم.
ادامه دارد .........
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
شهید ستار ابراهیمی فرمانده گردان 155 حضرت علی اصغر لشکر انصار الحسین همدان
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏امشب را مهمان قلبم باش ❣
پای حرف دل من بنشین
می دانم که فرداها از آن من
خواهد بود وقتی که دستانم
در دست پر مهر توست 🙏
آمین یا رَبَّ 🙏🍃 امید داشته باشیم به
طلوع یک صبح زیبا😇
فردا از آن توست☺️
#شبتون_پر_از_عطر_خدا ✨🌸✨
☀☀☀
#خطبه_۳۸
(در سال 37.هجرى پس از جنگ صفين و ماجراى حكميّت در تعريف «شبهه» فرمود، برخى خطبه (37.و 41.را يك خطبه مى دانند).
🔹شبهه را براى اين شبهه ناميدند كه به حق شباهت دارد. امّا نور هدايت كننده دوستان خدا، در شبهات يقين است، و راهنماى آنان مسير هدايت الهى است، امّا دشمنان خدا، دعوت كننده شان در شبهات گمراهى است، و راهنماى آنان كورى است.
آن كس كه از مرگ بترسد نجات نمى يابد، و آن كس كه زنده ماندن را دوست دارد براى هميشه در دنيا نخواهد ماند.
🌴🌴🌴
5d64be809c71e47af622ff01_-5713833775600541698.mp3
زمان:
حجم:
1.87M
🎧 #شور فوقالعاده دلنشین و شنیدنی🖤
🎼 میزنه قلبم داره میاد...
🎤کربلایی #حسین_طاهری
🌙 #السلام_علیک_یااباعبدالله
🔹۳ روز #تا_محرم 🏴
🌷🌷🌷 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun 🌷🌷🌷
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش پانزدهم 🌹
پنجاه متر می شدکه زده بودیم به آب. نور مانورهای خورشه ای دیگر جلایی نداشتند و داشتند می مردند. از زمین وآسمان گلولهٔ سرخ می بارید روی محورهای چپ و راست آن روبه رو درست روبه روی ما، سکوتش خیلی مرموز بود و مرا و امی داشت که حس کنم منتظر ند برویم نزدیک تر، آن وقت... بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منور های جدید نگاه کردم که چیزی از نور شدید روی اروند و غواص هایی که معلوم بود کنار موانع عراقی ها کُپ کرده اند. احساس عجیبی داشتم. تصور می کردم همهٔ آنها الان چشمشان به ماست که چطور می رویم و ته دلشان آرزو می کنند که مالااقل برسیم،
اگر آن ها نرسیده اند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت وکُند شد وکُند تر
فکر کردم این کُندی نمی تواند به خاطر خستگی باشد آن هم با آن نیرویی که ازبچه ها سراغ داشتم. تصمیم. گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم. حلقهٔ طناب را از دستم دراوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر طلایی. هم روبه جلوفین می زدند وهیچ کس حتی نپرسید که کجا؟ انگار منتظر این کار من از قبل بوده اند. رفتم رسیدم به ته ستون نفر آخر مرا صدازد آرام و کمی با درد. می گفت:پام گرفته، حاجی جان، نمی توانم فین بزنم. فکر کردم می خواهد بهانه بیاورد که نیاید، منتها گفت:ولی می آیم. دیدم نجفی است قدرت الله:طلبهٔ جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن ودم نزدن. جای یکی به دو نبود. دستش را از طناب جدا کردم و گفتم: برگرد عقب. گفت:ولی من گفتم سریع! گفت :من این ها را نگفتم:که بخواهم بر گردم. فقط دلیل دردم را گفتم. گفتم؛ بی حرف. فرصت نداشتیم و این را هردو مان می دانستیم. مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد وخواست چیزی بگوید که گفتم:فقط بگو چشم!
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش پازدهم 🌹
صدای موج و انفجار وشلیک نمی گذاشت صدای نفس کشید نش و از آه ش را بشنوم فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا می دانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبوده ام، چرا من پایم نگرفت، چرامد برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبودم! سریع برگشتم سر ستون وحلقهٔ طناب را باز بستم به دست چپم. هنوز نصف راه را هم نرفته بودم. آتش درامان بودیم، که آب دورتادورش چرخید وشد گرداب وآمد و سط ما و ما را کشید و سط دایرهٔ گرد خودش. انتظارش را نداشتیم، بااینکه احتمالش می رفت. فکرمان را به جنگ با آتش متمرکز کرده بودیم نه با آب و این طور سخت و این طور وقت گیر و این طور نفس گیر. موج می آمد میکوبید مان به هم و تمام توش و توانمان را می گرفت.هیچ پایی نا نداشت روبه جلو فین بزند. آب می آمد یکی را پرت می کرد طر فی، بقیه هم کشیده می شدند به طرفش، به خاطر همان طناب که به دست هایمان بسته بودیم می چرخیدیم. گرداب ما را کشاند برد طرف سنگر های جزیرهٔ امالرصاص و بچه ها دیگر سکوت درشب را فراموش کرده بودند فریاد می زدند، پر همهمه و فکر نمی کردند ممکن است روبه رو چشمی یا چشم هایی پنهان منتطر همین فریادها باشد.
از آن لحظه ای که و حشت داشتم اتفاق افتاد. بچه ها در تیررس بودند و تبراندازی در یک آن شروع شد. دنبال کریم گشتم، بدون اینک بدانم کجاست یا ببینمش و فریاد زدم :کریم!
ادامه دارد.......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84