eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
219 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
164 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸شهریور سالروز شهادت دومرد خدایی ساده زیست شهیدان رجایی وباهنر باید الگوی دولت مردان باشد امام خمینی (ره) شاد کنید روح مطهر همه شهداراباذکرصلوات #الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
💠گروه 🌹بخش هفدهم 🌹 یک ساعتی می شد که از احمدی خبر نشده بود. به خودم گفتم :نکند؟ و به خودم بد گفتم. آنتن بی سیم کسی، از تو کانال می رفت بالا. داد زدم :آهای! کی هستی؟ صدایم را می شنوی؟ بیا اینجا کمک! سر دو نفر از کانال آمد بالا. یکی شان گفت:کسی ما را صدازد، حمید؟ هر دو آمدند بالای کانال و چشم چرخاندند و مرا ندیدند. نا نداشتم صدایشان کنم و صداها هم نمی گذاشت، به خصوص صدای بی سیم و فریاد های آن که اسمش حمید بود و از حرف هایش معلوم بود که دیدبان است و دارد مختصاتی را که داده تصحیح می کند. تسطیح آتش او نشان می داد که این گلوله ها یک دایره از آتش دور ما درست کرده اند، آمده بودند نزدیک و حتی مرا دیده بودند و من با دیدن بی سیمچی یاد حاج ستار افتادم و تا آمدم از فرهاد بپرسم کجاست، تیری آمد خورد به پیشانی اش و با صورت افتاد روی ِگل. دیدبان آمد نگاهی آمیخته با حسرت به او انداخت و بوسه ای به پیشانی اش زد. قطب نما و دوربین خودش را پرت کرد وسط باتلاق، بی سیم را انداخت روی شانه اش و با کُد و رمز و حتی عادی به آتش بارها گفت که باید آتش را تنظیم کنند و دوید. رفت سمت راست کانال. فکر کردم: یعنی چی کار می خواهد بکند؟ و باز: لابد دنبال لباس غواصی می گردد؟ بلند گفتم: اینجا که بود... تن این بچه ها. می توانستی... و انفجار آمد انبوهی از لجن را ریخت روی سر و صوتم، صدای تیر مستقیم تانک را خوب می شناختم، گفتم: گلولهٔ خودی که نیست یعنی عراقی ها توانسته اند تا اینجا ... نخواستم به بقیه اش فکر کنم و فکرم را به زبان بیاورم. آمدن احمدی هم خوب بود چون باعث می شد که دیگر به آن فکرنکنم وحتی آرام بشوم احمدی آمد، هن هن کنان نشست کنارم. لولهٔ داغ کلاشش گرفت به دستم و سوزاندم. خودش ندید. نفهمید. آمده بود بگوید: فقط ده یازده نفر از بچه ها مانده‌اند. برگشت طرف آن ها و نگاه کرد و گفت: از زمین و آسمان دارد آتش می بارد سر شان. گوشم به احمدی بود و نگاهم به سمت راست کانال، که ثانیه به ثانیه گلوله می خورد. گفتم آن دیدبان چی شد؟ آرام گفتم:زنده است هنوز؟ گفت:نمی دانم چه می دانم. و به کانال خیره شد و گفت: ایستاده بود و سط آتش. بالب لرزان برگشت طرف من و گفت: معلوم بود گرای خودش را داده به توپخانه. به کانال اشاره کرد: ببین آتش را ! آتش را دیدم و دلم خالی شد و نگران زنده ها شدم و آرزو کردم زنده باشند و زنده بمانند و من اگر می توانم باید کمکشان کنم و کردم. این طور فکر می کردم. گفتم:می دانم سخت است. می دانم دلت می شکند. می دانم دلشان می گیرد.... ولی برو به آن ها که زنده ماندند، بگو فلانی گفته... گفته اسیر بشوید. احمدی همان طور خیره و بی حرف نگاهم می کرد. گفت، نه زیاد آرام و حتی عصبی : آن کانال ها پر از جناح عراقی است. اگر پایشان برسد آنجا ببینند چند تا از ما زنده ایم، می دانی چه بلایی ممکن است.؟.. و سرتکان داد. گفت:نچ. گفت:نمی شود. گفت:نمی توانم. گفتم:تنها راه ما.... گفت: مگر یادت رفته آن طوماری که دیشب با خون.... گفتم: یادم نرفته. فقط خواستم تکلیف را گفته باشم. ساکت نگاهم کرد. ادامه دارد ...... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠گروه گفتم :دست بجنبان پسر! بدو تا دیر نشده. احمدی رفت، سرد و آرام و بعد تند و با فریاد. صدای انفجارها طرف دیدبان کم شده بود و این زیاد خوب نبود و آزارم می داد. خورشید داشت می آمد که بسوزاند، هم اروند را، هم زخم های ناسور مرا. آب تا ساعتی دیگر بالا می آمد و من باز باید خودم را می چسباندم به نبشی ها یا سیم های خاردار. به اسارت هم فکر می کردم و اینکه... یعنی باید پشیمان باشم یا... و به خودم نهیب زدم: اگر بیایند به بچه ها تیر خلاص بزنند چی؟ آن وقت چی کار کنم؟ احمدی گفته بود:از بس جنازهٔ عراقی ریخته، اصلاً نمی شود تو کانال ها راه رفت. و این زیاد مناسب حال ما زنده ها نبود و مدام مرا به شک می انداخت و من مدام می گفتم :خدایا کمکم کن درست فکر کنم! احمدی نگران تر برگشت و گفت :دیدی گفتم... دیدی گفتم این ها این چیزها سرشان نمی شود؟! گفتم :مگر چی شده؟ گفت:محمد عراقچی، خودتان می دانید عربی بلد نیست. او ژاکتش را درآورد، تکان داد بالای سرش و گفت یا زهرا! گفتم:خب؟ گفت:خب ندار.. آن ها هم زدندش، زدن اینجا گلویش را نشان داد و من گلویم خشک شد و برای لحظه ای نتوانستم نفس بکشم واز خودم بدم آمد. حالا دیگر صدای شلیک های بچه ها نمی آمد. احمدی رفت با همان قیافهٔ درهم و شکسته، نشست روی کندهٔ نخل سوخته و چیزی را با دقت قایم کرد زیر خاک. احساس کردم احتیاج دارم جایی را ببینم و دلم قرص شود و سر بر گرداندم و خرمشهر دور را نگاه کردم و کمی آرام گرفتم. ادامه دارد...... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠گروه گفتم :دست بجنبان پسر! بدو تا دیر نشده. احمدی رفت، سرد و آرام و بعد تند و با فریاد. صدای انفجارها طرف دیدبان کم شده بود و این زیاد خوب نبود و آزارم می داد. خورشید داشت می آمد که بسوزاند، هم اروند را، هم زخم های ناسور مرا. آب تا ساعتی دیگر بالا می آمد و من باز باید خودم را می چسباندم به نبشی ها یا سیم های خاردار. به اسارت هم فکر می کردم و اینکه... یعنی باید پشیمان باشم یا... و به خودم نهیب زدم: اگر بیایند به بچه ها تیر خلاص بزنند چی؟ آن وقت چی کار کنم؟ احمدی گفته بود:از بس جنازهٔ عراقی ریخته، اصلاً نمی شود تو کانال ها راه رفت. و این زیاد مناسب حال ما زنده ها نبود و مدام مرا به شک می انداخت و من مدام می گفتم :خدایا کمکم کن درست فکر کنم! احمدی نگران تر برگشت و گفت :دیدی گفتم... دیدی گفتم این ها این چیزها سرشان نمی شود؟! گفتم :مگر چی شده؟ گفت:محمد عراقچی، خودتان می دانید عربی بلد نیست. او ژاکتش را درآورد، تکان داد بالای سرش و گفت یا زهرا! گفتم:خب؟ گفت:خب ندار.. آن ها هم زدندش، زدن اینجا گلویش را نشان داد و من گلویم خشک شد و برای لحظه ای نتوانستم نفس بکشم واز خودم بدم آمد. حالا دیگر صدای شلیک های بچه ها نمی آمد. احمدی رفت با همان قیافهٔ درهم و شکسته، نشست روی کندهٔ نخل سوخته و چیزی را با دقت قایم کرد زیر خاک. احساس کردم احتیاج دارم جایی را ببینم و دلم قرص شود و سر بر گرداندم و خرمشهر دور را نگاه کردم و کمی آرام گرفتم. ادامه دارد...... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠گروه صدایی رگبار ها و تک تیر انداز ها هم می آمد و من خیلی آنی فریاد زدم: نکند تیر خلاص باشد این ها؟ احمدی گفت: هوایی است، به علامت پیروزی لابد. و به من گفت، جوری که خودم را باید آماده کنم:حالا دارند می آیند طرف ما. نفسم را در سینه حبس کردم و سرم را گذاشتم روی گل. سایهٔ سر عراقی ها را دیدم که آمدند رسیدند لب ساحل و پیش ما. احمدی بی حرکت نشسته بود روی نخل و زمین را نگاه می کرد. یکی از عراقی ها رفت جلو و پلاک احمدی را از گردنش کند و گفت :مفتاح الجنة؟ و هر سه با قنداق تفنگ افتادند به جانش. یکی شان مرا دید و به آن های دیگر گفت احمدی را ببرند و احمدی آخرین نگاهش را به من کرد و عراقی آمد طرفم وگفت :یاالله گُم... یا الله گُم! سعی کردم اشاره به زخم هایم کنم و اینکه نمی توانم بلند شوم. فهمیدم. سر تکان داد. یعنی نه و اسلحه اش را گرفت طرفم. آن دو نفر دیگر هم آمدند و من درجه یکی شان را دیدم و برای یک لحظه به نظرم رسید که بگویم افسرم و همین کار را هم کردم. انگشت روی شانه ام گذاشتم و با اشاره به آن ها فهماندم که افسرم. همان که مرا دیده بود به آن های دیگر گفت:دست نگه دارید و رفت طناب پیدا کرد و انداخت طرف من وبه عربی گفت بگیر مش. نمی توانستم. اما اگر می فهمیدند که دست و پاگیرم، ممکن بود تیر خلاص را بزنند و بروند. به هر زحمتی بود رفتم سر طناب را گرفتم و پیچیدمش دور دست راستم و با دست چپم هم گره طناب را گرفتم. سنگین شده بودم و گل هم سنگین ترم کرده بود و عراقی ها این را خوش نداشتند و غر می زدند. صدای هلهله و عربدهٔ عراقی های دیگر از دور و نزدیک به گوش می رسید و من عاقبت کشیده شدم جلوی و افتادم یای آن ها. همان عراقی اول امد پوتینش را گذاشت روی گردنم و سرش را آورد پایین ونزدیک گوشم گفت:ء انت مُلازم؟ نمی دانستم دارد می پرسد ستوانم یا نه. همین طور بی اختیار و بدون اینک بتوانم سری بجرخانم و با نگاه تایید کنم، فهمیدم که باید بگویم نعم. و گفتم. پوتین از روی گردنم برداشته شد و دست هایی آمدند زیر هر دو دستم را گرفتند و بلندم کردند و من به خودم گفتم پس چرا بوی نعنا نمی آید. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و باز هم یک جمعه ی دیگر ... نمیدانم از چهارده قرن پیش تا امروز که جهانمان خالی از حضورِ توست ، این چندمین بار است که کسی دارد برای تو از دلگیریِ جمعه های نبودنت میگوید ... سالهاست ، نامت را فریاد زده ایم و دوری ات را اشک ریخته ایم ... پس کِی زمان آن فرا میرسد که چشمانمان لبریز از شوقِ دیدنِ رخسارِ محمدی و هیبت حیدری ات بشود ؟ میدانی هزار و چهارصد سال است دل خوش کرده ایم و جمعه ها را به بهانه ای انتظار میکشیم و هربار دمِ غروب ، دوباره با بغض چشم به جاده های نبودنت میدوزیم ؟ عهدها و ندبه هایمان کافی نبود تا اینهمه چشم انتظاری را بر ما ببخشی و باز گردی ؟ من اگر وفا دار نباشم در عهد و پیمانم با تو ، خوب میدانم که بعید است از تو که مهربان نباشی نسبت به دردِ نبودنت که در سینه ام سنگینی میکند .... اگر هنوز آنقدر مخلص نبوده ایم که چشمانمان بتواند نورِ الهیِ وجودت را ببیند ، آنقدر عاشق هستیم که دلهایمان با شنیدنِ نامت آرام بگیرد .... این جمعه هم نیامدی آقا .... 🌴✨🌴✨🌸✨🌴✨🌴