و باز هم یک جمعه ی دیگر ...
نمیدانم از چهارده قرن پیش تا امروز که جهانمان خالی از حضورِ توست ، این چندمین بار است که کسی دارد برای تو از دلگیریِ جمعه های نبودنت میگوید ...
سالهاست ، نامت را فریاد زده ایم و دوری ات را اشک ریخته ایم ...
پس کِی زمان آن فرا میرسد که چشمانمان لبریز از شوقِ دیدنِ رخسارِ محمدی و هیبت حیدری ات بشود ؟
میدانی هزار و چهارصد سال است دل خوش کرده ایم و جمعه ها را به بهانه ای انتظار میکشیم و هربار دمِ غروب ، دوباره با بغض چشم به جاده های نبودنت میدوزیم ؟
عهدها و ندبه هایمان کافی نبود تا اینهمه چشم انتظاری را بر ما ببخشی و باز گردی ؟
من اگر وفا دار نباشم در عهد و پیمانم با تو ، خوب میدانم که بعید است از تو که مهربان نباشی نسبت به دردِ نبودنت که در سینه ام سنگینی میکند ....
اگر هنوز آنقدر مخلص نبوده ایم که چشمانمان بتواند نورِ الهیِ وجودت را ببیند ، آنقدر عاشق هستیم که دلهایمان با شنیدنِ نامت آرام بگیرد ....
این جمعه هم نیامدی آقا ....
🌴✨🌴✨🌸✨🌴✨🌴
☀☀☀
#خطبه_۴۱
(پس از جنگ صفین در سال 37.هجرى در كوفه ايراد فرمود)
🔹اى مردم وفا همراه راستى است، كه سپرى محكم تر و نگهدارنده تر از آن سراغ ندارم. آن كس كه از بازگشت خود به قيامت آگاه باشد خيانت و نيرنگ ندارد.
امّا امروز در محيط و زمانه اى زندگى مى كنيم كه بيشتر مردم حيله و نيرنگ را، زيركى مى پندارند، و افراد جاهل آنان را اهل تدبير مى خوانند.
چگونه فكر مى كنند خدا بكشد آنها را چه بسا شخصى تمام پيش آمدهاى آينده را مى داند، و راه هاى مكر و حيله را مى شناسد ولى امر و نهى پروردگار مانع اوست، و با اينكه قدرت انجام آن را دارد آن را به روشنى رها مى سازد، امّا آن كس كه از گناه و مخالفت با دين پروا ندارد از فرصت ها براى نيرنگ بازى، استفاده مى كند.
🌴🌴🌴
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش هیجدهم 🌹
می کشیدندم روی خاک روی پیکرم بچه ها، روی جنازهٔ عراقی ها، ولی می بردندم جنازه های خودشان بیشتر بود و شاید به خاطر همین بود که پرتم کردند و انداختندم کنار دو جنازه، که پتویی خاکی و خونین انداخته بودند روی صورتشان و من از لباسشان فهمیدم غواص اند و حتم از نیروهای خودم. افسر عراقی چند بار وسوسه شد دست طرف کلتش ببرد و من دیگر برایم مهم نبود. پیچیدم به خودم و با دو غلت رفتم رسیدم به پتو و تا آمدم برش دارم ، افسر پیش دستی کرد و برش داشت و من بگویم که دلم شکست که نادر و مجید دراز کشیده اند کنار هم و چشم های نادر هنوز باز بود و من به خودم و خدا می گفتم :چرا؟ چرا چرا؟ چرا زود تر از من بلند نگفتم. حسرت و آه را به گذاشتم. انگشت روی چشم های نادر گذاشتم و بستمشان و صورتش را هم مسح کردم و کشیدم به صورت خودم و نتوانستم نگویم؟ چرا بی ما؟
افسر دستور داد بلندم کنند و ان ها نکردند و همان طور کشیدندم روی زمین و حالا یگرجلوی لباس غواصی ام کاملاً پاره شده بود انفجار گلوله های توپ و خمپاره هوش و حواس آن دو سرباز را پرت کرده بود و مدام نچ می کشیدند و غر می زدند و اگر عصبی می شدند، مشتی هم به من می زدند. رسیده بودم به جادهٔ آسفالت و من مطمئن شدم که از اروند دور شده ایم و حالا روی آسفالت کشیده می شدم. در یک فرصت کوتاه بر گشتم و به پای راستم نگاه کردم و دیدم سفیدی استخوانش از سیاهی لباس غواصی ام زده بیرون.
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠گروه #به_یاد_شهدا
به خدا گفتم :بس ام است دیگر!
و لب گزیدم و پشیمان شدم که چنین حرفی زده ام و متوجه همهمه ای شدم که به من و ما نزدیک می شد. عراقی ها نبودند. خبر نگارها بودند با دوربین ها و سرو شکل تروتمیز شان و نور فلاش هایشان و چشم های کنجکاوشان ،
عراقی ها سریع دویدن ورفتند یک برانکارد آوردن و مرا همان طور دمر انداختند روی برانکارد وجلوی خبر نگارها قیافهٔ حق به جانب گرفتند. خبر نگارها دورم حلقه زدند و چیزی پرسیدند که افسر عراقی جواب داد و من بعدها فهمیدم که گفته، البته به عربی و انگلیسی ستوان یکم از مردان قوربا غه ای. و تاکید کرده که ارتشی ام.
رگباری از کاتیو شای خودی ریخت دور و برشان و زمین و زمان هزار تکه شد وقتی افسر با لبخند گفت ارتشی. همه فرار کردند از ترس آمدن کاتیوشا های بعدی و فقط من ماندم و برآنکاردم و یک دنیا تنهایی. به برآنکارد گفتم:باز معرفت تو! سر طرف آسمان بلند کردم و به خدا گفتم: بدت، نیاد، دیگر! بعضی وقت ها خیلی کم می آورم. به برانکارد گفتم: چه می شد اگر می توانستی یک کلام باهام حرف بزنی؟
وکاتیوشاها باز آمدند و همه جا را به آتش کشیدند و روی من خاک ها ریختند. انگار که قرار باشد زنده به گورم کنند. سرفه کردم و به خدا گفتم :غلط کردم بابا. دیگر کم نمی آورم... خوب شد حالا؟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش نوزدهم 🌹
دست انداز جادهٔ خاکی تکانم داد و از خواب پریدم. کف تویوتا بودم و نخل ها از کنارم می گذشتند و خورشید پشت نخل ها بود و تابلویی که به عربی می گفت:سپاه هفتم قهرمان.
مقر سپاه هفتم عراق آن قدر بزرگ و پرسنگر و هماهنگ بود که خستگی یادم رفت، حتی وقتی که کشیده می شودم روی زمین و می بردندم تو سنگر فرماندهی. سربازها پای احترام کوبیدند و سلام نظامی دادند و رفتند. بیست ساعتی می شد که چیزی نخورده بودم. جگرم از تشنگی می سوخت. و عفونت زخم ها و درد عذابم می داد. و همین طور دود و بوی سیگار. نزدیک بود بالا بیاورم، اما خودم را نگه داشتم. یک موسیقی عراقی هم پخش می شد و من از پشت دود مه سیگار کسی را دیدم که درجهٔ ژنرالی داشت وهم قد صدام بود و یادم آمد پیش تر تلویزیون دیده امش و زیر لب گفتم :ماهر عبدالرشیده.
فرماندی سپاه هفتم بود درست روبه روی من نشسته روبه روی مبلی، و خونسرد سیگار می کشید. مترجم آمد جلو و ازم پرسید اسمم را بگویم و درجه ام و لشکرم از لهجه اش. معلم بود عرب است. یادم به آموزش های فرمانده اطلاعات عملیات افتاد. علی چیت سازیان که همیشه تاکید می کرد که اگر اسیر شدیم، سعی را به آن ها بگوییم :حدس زدم ممکن است اسمم را از بچه های دیگر پرسید. باشند گفتم محسن جامه بزرگ هستم. ستوان یکم از لشکر 28 زرهی قزوین.
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
ژنرال خونسرد نشان می داد و بی توجه، اما تمام حواسش به من و به حرف های مترجم بود ژنرال به چیزی شک کرد ومن هم شک کردم. پیش خودم گفتم :اشتباه کردم وقبل از اینکه مترجم چیزی بپرسد، پیش دستی کردم و گفتم :ستوان یکم غواصی از لشکر 16 زرهی قزوین. مترجم پرسید :نیروی غواص و لشکر زرهی؟ چه ارتباطی با هم دارند؟ گفتم من پیشتر مربی شنا بودم. برای آموزش غواصی از ارتش مامور شدم به لشکر انصار الحسین. مترجم پرسید :آن چراغ قوه ها، آن ها را چرا حمل می کردید؟ گفتم :برای اینکه وقتی رسیدیم به سنگر های شما، بتوانیم غذا وآب و...
افسر استخبارات فریاد زد و مترجم مضطرب گفت:دروغ می گویی. شما با آن چراغ قوه ها به نیروهای عقبهٔ خودتان علامت می دادید. این طور نیست؟ گفتم: اخرمیان آن همه منور و انفجار و سروصدا چطور می شود.با یک چراغ قوه، آن هم با آن فاصله...ماهر عیدالرشید هنوز خونسرد بود مترجم ابرو گره کرد و گفت هدف بعدی کجاست؟ گفتم وظیفهٔ ما رسیدن به خط اول شما بود. هدف بعدی را به ما نگفتند. مترجم متعجب پرسید:تو چه فرماندهی هستی که از هدف بعدی خبر نداری؟ گفتم :فرمانده غواص ها یکی دیگر بود، کریم مطهری. من فقط مربی غواصی آم. آن هم مامور از ارتش. حرف هایم را می گفتم ونمی گفتم و خواب و گیجی نمی گذاشت حواسم را کامل جمع کنم و خیلی آنی ماهر عبدالرشید فریاد زد:
دروغ می گوید.
بلند شد آمد طرف من وپاروی صورتم گذاشت ومحکم فشار داد ومن فریاد کشیدم :یا حسین! با اشارهٔ او یک عده از بچه ها را آوردند داخل مقر. همه زخمی بودند، با لباس های پاره غواصی و گل های خشک شدهٔ سر وصورت. همه ایستاده بودند، جز مجید طاهری شعار که نمی توانست خودش را کنترل کند. از بس زخم به بدن داشت و ناله می کرد. ژنرال کلافه شد و اشاره کرد مجید را ببرند بیرون. مجید را بردند . ژنرال پُکی به سیگارش زد با فارسی دست و پا شکسته دستور داد برای اماممان مرگ بخواهیم. نگاه ها به طرف هم چرخید و بعد به زمین. از جمع دوازده نفر مان هیچ کس حاضر نبود این حرف را بزند و ماهر عبدالرشید اصرار داشت. تا اینکه کسی گفت: مرده است خمینی.
وما هم گفتیم، حتی با فریاد، و گذاشتیم ماهر عبدالرشید در لذتی بماند که فکر می کند پیروزی است. فقط یک نفر با ما هم صدا نشد و ژنرال او را دیده بود. رفت طرفش. نمی شناختمش. حتم از یک لشکر دیگر بود.
سیزده چهارده ساله و خیلی جدی وحتی می شود گفت خیلی مردانه.
ژنرال کلت اش را مسلح کرد و گذاشت روی شقیقهٔ پسر وگفت اگر شعار ندهد،
مغزش را متلاشی می کند. بچه ها نگاه هراسان داشتند و سکوت پنچه انداخته بود میان همه و پسر آرام گفت:
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
نمی گویم. ژنرال دست انداخت یقهٔ پسر را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت:از این ها کوچک تری؛ ولی از همه شان مردتری بزرگ تری. واین اعتراف برای ژنرال زیاد خوب نبود؛
اما انگار خودش هم به هر قیمت می خواست مقاومت اسیر وجوان را بشکند. گفت :از من چیزی بخواه!
پسر فکرکرد و گفت:فقط یک لیوان آب. ژنرال لبخند زد و دستور آوردن داد و ما همه خیره به لیوان آب مانده بودیم و نگاه ژنرال، که نگاهش نشان میداد از اینکه توانسته غرور پسر را بشکند، راضی است. پسر لیوان را گرفت. همه مان انتظار داشتیم آنش را سر بکشد. اما این کار را نکرد. آستینش را زد بالا و با همان یک لیوان آب وضو گرفت و دنبال قبله گشت و ایستاد به نماز. همه ایستاده بودیم و داشتیم هاج وواج نگاهش می کردیم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
☀☀☀
#خطبه_۴۲
(پس از پايان جنگ جمل در 12.رجب سال 36.هجرى امام وارد كوفه شد، مردم به استقبال آمدند. آن حضرت وارد مسجد جامع شد دو ركعت نماز خواند و سخنرانى طولانى ايراد كرد كه بخشى از آن اين خطبه است.)
🔹اى مردم همانا بر شما از دو چيز مى ترسم: هوا پرستى و آرزوهاى طولانى. امّا پيروى از خواهش نفس، انسان را از حق باز مى دارد، و آرزوهاى طولانى، آخرت را از ياد مى برد.
آگاه باشيد دنيا به سرعت پشت كرده و از آن جز باقى مانده اندكى از ظرف آبى كه آن را خالى كرده باشند، نمانده است.
بهوش باشيد كه آخرت به سوى ما مى آيد، دنيا و آخرت، هر يك فرزندانى دارند. بكوشيد از فرزندان آخرت باشيد، نه دنيا، زيرا در روز قيامت، هر فرزندى به پدر و مادر خويش باز مى گردد.
امروز هنگام عمل است نه حسابرسى، و فردا روز حسابرسى است نه عمل.
مى گويم: («حذّاء» به معناى شتابان و «جذّاء» به معناى بريده از نيك و بد، كه برخى نقل كردند) .
🌴🌴🌴