ای غمگسار مرگ پسر؛ مادر شهید
سنگ صبور خوب پدر؛ مادر شهید
هرچند گفته اند در خون تپیده است
چشمت هنوز مانده به در؛ مادر شهید
خم میکند زمانه کمر را به درد و غم
چون کوه استوار مگر مادر شهید
بی قامت رشید پسر هم جهنم است....
اینجا گلزار شهداست...
عکس: فاطمه رفیعیان
#مادر_شهید
#شهید
#اصفهان
#گلزار_شهدا
#چادر_مادر
شب بخیر
عباس جزء باتقواترین افراد در زمان کنونی بود و من همیشه در دعاهایم از خداوند برای او درجات عالیه مسئلت می کنم. بسیار به حال عباسم غبطه می خورم که چرا فرزند شهیدم را آنگونه که باید درک نکردم.
کلام #مادر_شهید
💐 معرفی شهید #مدافع_حرم #شهید_عباس_آسمیه
🌏 زمینی شدن : ۶۸.۰۴.۱۰، تهران
💫 آسمانی شدن : ۹۴.۱۰.۲۱، حلبِ سوریه
💠 ارائه : خانم خادم شهدا
📆 سه شنبه ۹۸.۰۵.۱۵
⏰ ساعت ۲۱:۳۰
🕊گروه به یاد شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💐عکست را روبرویم گذاشته ام
و یادت را قاب کرده ام در قلبم❤️
نمیخواهم حتی برای لحظه ای از یاد بروی...
#بیادتم بیادم باش🍃
#مادر_شهید مدافع حرم روح الله طالبی اقدم
مادرش مخالفت ميكرد. يك روز جنايات داعش را در لپتاپش به ما نشان داد. بعد به مادرش گفت هر سال روز عاشورا براي عزاداري امام حسين(ع) ميروي و گريه ميكني؟ مادرش گفت بله. روحالله گفت مادر به حضرت زينب بگو برايت گريه ميكنم ولي نميگذارم پسرم بيايد. در جواب اطرافيان كه ميگفتند بچهات كوچك است نرو ميگفت: زن و بچه براي آزمايش است.
#مادر_شهید
زمانی من شروع کردم به نیت امام حسین (علیه السلام) به بافتن تابلوی فرش مزین به عکس بین الحرمین که هدیه کنم به بارگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله ،یه روزی آقا مسلم وقتی اومد خونه ی ما برای سرکشی چشمش به دار قالی افتاد جلو رفت و دست کشید به قالی و بوسید و سلام به حضرت داد. فردای آن روز دخترم گفت که آقامسلم بهم گفت به مامانت بگو یک تابلو مثل همون که واسه امام حسین (علیه السلام) میبافه برای خونمون میتونه درست کنه تا برکتی باشه برامون منم گفتم ان شالله .
چند روزی گذشت تا تابلوی اول تمام شد وقصد کردم تابلوی دوم راببافم
شروع کردم به بافتن هروقت آقا مسلم میومد دست میکشید به دارقالی و میبوسید و میگفت من که کربلا نرفتم لااقل تابلو فرش تصاویر بارگاه باشه تا آرامش بگیریم ......
مدتی بعد که برای ماموریت رفت سوریه و من هم مشغول بافتن تابلو تاوقتی اومد از سوریه براش ببرم ولی ......
و الان که خودش پیش حضرت ارباب است من تابلو رابرسر مزارش آوردم وهدیه کردم بهش وازش شفاعت آن دنیا را خواستم
آن شا الله شفیعم باشه اون دنیا
#مادر_شهید
من خودم علاقه ویژهای به شهدای گمنام کوهسنگی دارم. هر وقت هم حاجتی داشتم، ایشان را واسطه خودم و ائمه کردم. یادم هست سال ٩٢، روز تولد حضرت امیرالمومنین (ع) در کنار یکی از قبرها که رویش نوشته ٢٩سال سن دارد، بودیم. آن شهید گمنام آن زمان همسن حسن من بود. آن وقت توی دلم گفتم: آیا میشود سال آینده همین وقت پسر من ازدواج کرده باشد و آن شهید را واسطه قرار دادم. جالب است، روزی که پیکر حسن را به ایران آوردند ١٣رجب بود. روز خاکسپاری اش ٢۵اردیبهشت شد که مصادف با شهادت حضرت زینب (س) بود که به نظرم اینطور حاجتروا شدم و دامادی پسرم همان شهادتش بود.
#مادر_شهید
📺 چندبار وقتی تصاویر جنایتهای داعش را در تلویزیون پخش میکردند، نوید رو به من میکرد و میگفت : من هم دوست دارم بروم سوریه. مامان راضی باش.
🌹 من میگفتم : چطور دلم رضایت بدهد به رفتنت؟
میگفت : اگر ما نرویم پای اجنبی به کشور ما میرسد. به ناموس ما رحم نمیکند. بعد دوباره حرف اعزام به سوریه را مطرح کرد و دوباره دنبال رضایت گرفتن از من بود.
من گفتم : اگر رضایت ندهم چه؟ نوید جان، ما از سهم خودمان شهید دادیم، هم عمویت شهید است، هم داییات، خانواده ما دیگر طاقت از دست دادن یک جوان دیگر را ندارد.
🌸 نوید خندید و گفت : نه مامان. این سهم مادرانتان است. آنها سهم خودشان را دادهاند.
گفتم : خب من هم خواهر شهیدم دیگر.
گفت : نه تو باید سهم خودت را بدهی.
✅ بالاخره آنقدر اصرار کرد که من رضایت دادم.
#مادر_شهید
✨ رضایت ما را گرفت اما برای این که ما نگران نشویم به ما چیزی نگفت. یعنی نوید قبل از این دفعه که اعزام و شهید شد، دوبار دیگر هم رفته بود سوریه.
🔸 اولین بار بهمن ۹۴ رفت و عید ۹۵ برگشت. آن موقع برای این که من نگران نشوم هروقت زنگ میزد میپرسیدم نوید کجایی؟ میگفت مامان یک جای خوش آب و هوا. میگفتم یعنی شمالی؟
😉 میخندید و از جواب دادن طفره میرفت. البته خواهر و برادرانش میدانستند رفته سوریه، اما به من نگفته بودند که نگران نشوم. دفعه دوم دیگر همه ما میدانستیم. زنگ میزد میگفت من حلب هستم. اما نمیگفت دقیقا آنجا چهکار میکند. باز هم برای این که ما نگران نشویم میگفت مستقیم در عملیات شرکت نمیکند.
#مادر_شهید
🌹 نوید وقتی سوریه بود مدام زنگ میزد، با همه ما صحبت میکرد. اما دفعه آخر که زنگ زد ۱۴ آبان بود، یعنی یکشنبه. گفت چند روز نمیتوانم زنگ بزنم. نگران نشوید. بعد هم گفت :
😍 مامان برای من دعا کن. اگر من بروم اینجایی که میخواهم بروم، خیلی راحتتر برمیگردم ایران.
😔 من آن موقع نفهمیدم منظورش چیست، گفتم اِنشاءالله، اِنشاءالله که راحت برمیگردی. بعد هم گفتم اِنشاءالله که عاقبت بهخیر میشوی.
❤️ نوید این را که شنید چند لحظه مکث کرد. انگار که همانجا رضایت من را برای شهادتش برای عاقبت بهخیریاش گرفت. این آخرین تماس ما بود. بعد دیگر از نوید خبر نداشتیم...