#خاطره
شهید علی عباس از شهید شدنش اطلاع داشتند، من سه سال از شهید کوچکتر بودم یکبار که میخواست به منطقه برود در حین رفتن، برگشت و خطاب به برادر کوچکش گفت، راستی اگر شهید شدم حجلهام را داخل کوچه میگذارید یا حیاط، کدام گوشه بهتر است.
خاطره دیگر اینکه، یک روز با دست خط خود روی درب حیاط منزلمان نوشته بود منزل شهید علی عباس حسین پور، آن نوشته بعد از شهادتش سال های سال به یادگار ماند و از این رو درب حیاط همان شکل قدیمی را حفظ کرده بود، برای همسایه ها سوال شده بود که چرا آن را رنگ نمی زنیم.
#خاطره
صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:
به هر خلبان ایرانی که به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود- حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد
و 150 دقیقه بعد از مصاحبه صدام-عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی- نیروگاه بصره را بمباران کردند. با این عملیات جواب گستاخی صدام داده شد و در حقیقت خود صدام تحقیر شد .
غروب همان روز خبرنگار رادیو بی بی سی اعلام کرد:
من امروز با آقای صدام حسین رئیس جمهور عراق، مصاحبه داشتم و ایشان با اطمینان خاطر از دفاع قدرتمند هوایی خود در راه محافظت از نیروگاه ها، تاسیسات و دیگر منابع اقتصادی عراق در برابر حملات و تهاجم خلبانان ایرانی سخن می گفت. ولی من هنوز مصاحبه او را تنظیم نکرده بودم که نیروی هوایی ایران نیروگاه بصره را منهدم کرد. اینک جنوب عراق در خاموشی فرو رفته و چراغ قوه در بازارهای عراق بسیارنایاب و گران شده است چون با توجه به خسارات وارد به نیروگاه، تا چند روز آینده برق وصل نخواهد شد.
سپس این خبرنگار با لبخندی تمسخر آمیز گفت:
- البته هنوز فرصتی پیش نیامده که من از صدام حسین سوال کنم چگونه جایزه خلبانان ایرانی را تحویل خواهندداد.
#خاطره
حسن خیلی شجاع بود. اینطور که میگویند، همین که کارش با نیروهای خودی تمام میشد پیش نیروهای سوری میرفت و به آنها کمک میکرد. در یک عملیات به اندازهای تاکتیکی رفتار کرده بود که سیصد لیره جایزه گرفته بود و به گفته دوستانش تمام آن پول را خوراکی خریده بود و بین نیروها قسمت کرده بود. رجزخوانی را هم در بین هم رزمان باب کرده بود.
#خاطره از شهید مصطفی صدرزاده
حسن کار همه را راه میانداخت. از صبح تا شب برنامه اش يک چيز بود، آن هم خدمت به رزمندگان. همه بچهها میگفتند: «حسن آخر معرفت هست». همه را میخنداند. همه به یک طریقی عاشقش شده بودند. يک روز که میخواستيم غذا به دست بچهها برسانيم با موتور راه افتاديم. وسط راه حسن و گم کردم. يک لحظه خيلى ترسيدم. بعد از مدتی حسن برگشت. من تو اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم خيلى بىمعرفتى. خيلى ناراحت شد. گفتم من را تنها رها کردى. گفت نمیدانستم که راه و بلد نيستى.
تا شب حرفى نزد، حتى شب شام هم نخورد. وقت خواب آمد کنارم و گفت ديگه به من بى معرفت نگو. من تمام وجودم را براى همه شما می گذارم. هر چى میخواهى بگى بگو، ولى به من بى معرفت نگو.
با این حرف حسن، من گراى او را پيدا کردم. بعد از شهادتش هر وقت کارش داشتم بهش متوسل میشدم و میگفتم اگر جواب من را ندهى خيلى بىمعرفتى. خيلى جاها به کمکم آمد. خيلى داداش حسن و دوست دارم. با اينکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبوديم، اما انگار که ٢٢ سال با هم بوديم. روحمان به هم نزديک شده بود. هميشه کنارم حسش مىکنم.
#خاطره از شهید مصطفی صدرزاده
تو حلب شبها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند. ما هروقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم. یک شب که با حسن میرفتیم تا غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد. چند بار گفتم چراغ موتور و خاموش کن، امکان داره قناصها بزنند.
خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.
دوباره خندید! و گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندی؟ که شب روی خاکریز راه میرفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری». در جواب میگفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».
حسن می خندید و میگفت نگران نباش آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.
#خاطره
سال 1379 دقیقا نمی دونم کدوم ماه بود ولی فکر کنم دی ماه بود، هوا سوز خاصی داشت، منزل ما و حسین به واسطه نزدیکی به بیابون های اطراف اتوبان سوز و سرمای بیشتری داشتند، دیگه با حسین اخت شده بودم، نمی تونستم بی حسین کاری بکنم، همیشه هر وقت می رفتم در خونه شون اگه می دونست منم سریع با یک پیراهن سفید که داشت تازه دکمه هاشو می بست میومد جلوی درب، یه روز بهم گفت :
فلانی برا بسیج باید لباس داشته باشی اونم لباس خاکی، رفتم تو فکر گفتم از کجا تهیه کنم؟ گفتش : بازار داره، خلاصه با مادرم کلی بازار را گشتم ولی یا بزرگ بودن یا دست دوم های بی مصرف که مستهلک شده بودن، اومدم خونه با حسین رفتیم مسجد برگشتنی بهم گفت : لباس گیر اوردی؟ گفتم نه و قضیه رو براش تعریف کردم مثه همیشه سرشو انداخت پایین و رفت تو فکر از این قضیه یه چند ساعتی گذشت دیدم درب خونه ما رو زدن، رفتم دیدم حسینه و یک دست لباس دستشه، نگاه کردم، دیدم اتو کشیده و مرتب، گفتم حسین اینا مال کین؟
گفتش مال خودت، گفتم از کجا اوردی؟ گفت به اونش کار نداشته باش بپوش بیا ببینم اندازته یا نه؟ گفتم حالا چه عجله ایه؟!! بذارش برا فردا گفتش نه همین امشب بپوش خبرم کن میام می بینم، رفتم پوشیدم انگار برا من درست شده بود، اومدم بهش خبر دادم گفت : مبارکت باشه، از این به بعد با همین ها بیا پایگاه، چند روزی از این ماجرا گذشت دقیق نمی دونم از داداش مصطفی یا داداش حسن (اخوی های شهید حسین) پرسیدم که این لباس رو حسین از کجا اورده؟
گفتش : این لباس عموی شهیدمان شهید مصطفی سراجی بوده که حسین نگه داشته بود، بعدش متوجه شدم که گفت برا چی برو بپوش ببین اندازته ، فکر کرد اگه اندازه نباشه مجدد ازش نگهداری کنه، خلاصه حسین لباس های عموی شهیدش رو که خیلی دوست داشت به من هدیه داد، هیچ وقت فراموش نمی کنم، این خاطره توی دفترچه خاطراتم هست بعدش دست کرد توی جیب و یک سر بند بهم داد، رنگش قرمز بود و روی اون نوشته شده بود "یا حسین مظلوم "، یادش بخیر تو جیبم گذاشتمش و هر وقت با حسین برنامه ای تو حوزه مسجد کنار منبع آب برگزار میشد می بستم پیشونیم، حسین فقط می خندید، سرش پایین، نگاهش رو از زمین بر نمیداشت، ساکت ولی بعضی مواقع حرفایی میزد خیلی آبدار و با من و یکی دو تای دیگه از دوستان.
خیلی شوخی می کرد ولی در جمع و بین دیگر بسیجی ها وقتی من می خواستم تحریکش کنم که حرفی بزنه فقط سرشو پایین می گرفت و می خندید ( این حالت حسین رو هر کسی که با حسین رفیق بوده دیده و می دونه من چی میگم)
#خاطره قبل از ازدواج
ایشان هر روز یک سبد غنچه رز صورتی برای من می گرفت و به بیمارستان می آورد. زمانی که من این غنچه ها را به خانه می بردم از خانواده شرم داشتم که موضوع خواستگاری را خیلی صریح مطرح کنم.
#خصوصیات و #خاطره
خاطرم هست زمانی که با آقای مقدسی منزل اقوام به میهمانی می رفتیم و آخرشب موقع برگشت خودرویی هم نداشتیم باید مسافتی را پیاده تا منزل طی می کردیم. امیر را نوبتی به کول می گرفتیم. آقای مقدسی هم با شرایط دشواری که راه رفتن واقعا برایش مشکل بود اما امیر را به کول می گرفت و تا منزل می آورد. زمانی که امیر مریض می شد تا صبح بالای سر او می نشست قرآن و مفاتیح را باز می کرد و می خواند. او به واقع عاشق همسر و فرزندش بود به طوری که درمیان خانواده هایمان رفتارش زبانزد بود.
#خصوصیات و #خاطره
او هم برای خانواده من و خانواده خودش بسیار احترام قایل بود و این را خانواده و اقوام من بارها عنوان کرده بودند. در کنار مشکلات جسمانی که داشت هیچوقت نمی خواست که من و فرزندم از دردی که می کشد چیزی بدانیم. در همین چند سال اخیر زمانی که امیر کارت مربیگری اش را گرفت و به او نشان داد ایشان با وجودی که روی تخت خوابیده بودند از شوق، گلوله های اشکی بود که با دیدن لوح های تقدیر و کارتهای افتخار متعدد فرزندش از چشمانش سرازیر می شد.
#خاطره
یکی از قشنگترین خاطرات من مربوط به شب عید است. ایشان بیشتر مواقع در بیمارستان بودند، اما اغلب شب های سال نو را سعی می کردند در کنار ما باشند. ما هم به اندازه وسعمان که یک زندگی کارمندی است برای شب عید هزینه می کردیم. با این شرایط هر سه نفری برای خرید “شب عید” می رفتیم و به بهترین نحو وسایل هفت سین را خریداری می کردیم و تا لحظه آخر آن را می چیدیم. ایشان دوش می گرفتند لباسهای مرتبشان را می پوشیدند. وضو می گرفتند مفاتیح و قرآن را باز می کردند و سال جدید را با قرآن آغاز می کردیم و این به یادماندنی ترین و قشنگترین خاطره من بود.
همین اواخر یادم هست یک روز گفتند بیایید دونفری باهم برای ناهار بیرون برویم. من گفتم : پس امیر چی؟ گفت شما همش می گویید امیر. و به زور مرا بیرون برد و ناهار کوچولویی به من داد و برای امیر هم ناهار خرید. گویی #شهادتش به او الهام شده بود....