زمانی که هادی در بازار آهن فعالیت میکرد، همیشه دست خیر داشت.
خصوصاً برای هیئتها بسیار خرج میکرد.
هادی میگفت باید مجلس امام حسین(ع) پر رونق باشد. باید این بچهها که هیئت میآیند خاطره خوشی داشته باشند.
هربار که برای هیئت و یا کارهای فرهنگی مسجد احتیاج به کمک مالی داشتیم اولین کسی که جلو میآمد هادی بود. همیشه آماده بود برای هزینهکردن.
یکبار به هادی گفتم: از کجا این همه پول میاری؟ مگه توی بازار چقدر بهت حقوق میدن؟
خندید و گفت: از خدا خواستم که همیشه برای این طور کارها پول داشته باشم. خدا هم کمکم میکنه.
پرسیدم: چطوری؟
گفت: باید تلاش کرد.
برای اینکه برخی خرج ها رو تأمین کنم، بعد از کار بازار آهن، با موتور کار میکنم. بار میبرم، مسافر و ... .
خدا هم توی پول ما برکت قرار می ده.
هادی بعد از پایان خدمت، چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد.
راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درون هادی نبود.
هادی آنچنان از زندگی در نجف می گفت که ما فکر می کردیم در بهترین هتل ها اقامت دارد!
اما لذتی که به آن اشاره می کرد چیز دیگری بود. هادی آنچنان غرق در معنویات نجف شده بود که نمی توانست چند روز زندگی در تهران را تحمل کند.
بعد از برطرفشدن مشکل مسکن در نجف، به سختی مشغول درسخواندن شده بود. کتابهای معارف و عرفانی را نیز مطالعه میکرد.
هیچ مشغلهای بجز مطالعه نداشت.
هر روز ساعتها مشغول مباحثه با طلبههای عراقی میشد.
او با درآمد شخصی خودش بارها دوستان را به خانه خودش دعوت میکرد و برای آنها غذا درست میکرد.
در ایام اربعین، خانه را برای اسکان زائرین آماده میکرد و خودش مشغول پخت و پز و پذیرایی از زائران اباعبدالله الحسین (ع) میشد.
در این رفت و آمدها متوجه شد که بیشتر دوستان طلبه، از خانواده های مستضعف نجف هستند. بسیاری از این خانواده ها در منازلی زندگی می کنند که از نیازهای اولیه محروم است.
این خانه ها آب لوله کشی نداشت. با اینکه آب لوله کشی تا مقابل درب خانه آمده بود، اما آنها بضاعت مالی برای لوله کشی نداشتند.
این موضوع بسیار او را رنج می داد. برای همین به تهران آمد و به سراغ دوستانش رفت. دستگاه های مربوط به لوله کشی را خرید و چند روزی در مغازه یکی از دوستانش ماند تا نحوه لوله کشی با لوله های جدید پلاستیکی را یاد بگیرد.
هرچه لازم داشت را تهیه کرد و راهی نجف شد. حالا صبح تا عصر در کلاس درس مشغول بود و بعداز ظهرها لوله تهیه می کرد و به خانه طلبه های نجف می رفت.
از خود طلبه ها کمک می گرفت و منازل مردم مستضعف، ولی مومن نجف را لوله کشی آب می کرد.
یکی از دوستانش تعریف کرد:
یکبار با او بحث کردم که چرا برای کار لوله کشی پول نمی گیری؟ خُب نصف قیمت دیگران بگیر. تو هم خرج داری و...
هادی خندید و گفت: خدا خودش می رسونه. دوباره سرش داد زدم و گفتم: یعنی چی خدا خودش می رسونه؟
هادی گفت: یه شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم. خیلی به پول احتیاج داشتم. آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلاً هم حرفی در مورد پول با مولا امیرالمومنین ع نزدم.
همین که به ضریح چسبیده بودم یه آقایی به سر شانه من زد و گفت: آقا این پاکت مال شماست.
برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده. او را نمی شناختم. بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم.
هادی مکثی کرد و ادامه داد: بعد از زیارت راهی منزل شدم. پاکت را باز کردم. باتعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است.
هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت: حاج باقر، همه چیز دست خداست. من برای این مردم ضعیف، ولی با ایمان کار می کنم. خدا هم هر وقت احتیاج داشته باشم برام می ذاره تو پاکت و می فرسته!