#هدف_متعالی
همیشه که مسیر تهران به کرمانشاه را طی می کردیم دعایش این بود که با تصادف نمیرد. و با شهادت از دنیا برود و چون هدفش مشخص و متعالی بود به شکل خاصی هم محفوظ می ماند. انواع و اقسام دعاهای محفوظ ماندن را در کوله پشتی اش همیشه به همراه داشت با این نیت که که تا لحظه ای که جا دارد خدمت کند، وقتی در عملیاتی به موفقیت دست پیدا می کردند، می گفت با دعاهای شما تعداد زیادی از تکفیری ها را به درک واصل کردیم و دل خانم فاطمه زهرا (س) را شاد کردیم.
آقا مهدی به نحوه شهادتش هم واقف بود ، چون از روز اول آشنایی هر روز این ترس با من بود که خبر شهادتش را بیاورند باعث شده بود تا بارها و بارها با این رویا از خواب پریشان بیدار شوم، وقتی از خوابم برایش میگفتم که با ترور به شهادت رسیده می گفت : خانم من با ترور نمی میرم انشالله در میدان جهاد..
دعایی که همیشه مادرش برایش می کرد، این بود که ان شاالله بزنی و بعد تورا بزنند و آن طور که دوستش تعریف می کرد شهید نوروزی ، آخرین تیرش را هم زد و همانطوری که می خواست شهید شد.
#مقام_معظم_رهبری
قبل از به دنیا آمدن محمد هادی به زیارت امام رضا (ع) رفتیم. از امام رضا (ع) خواستم که اذان و اقامه محمد هادی را آقا در گوش محمد هادی بخوانند، خیلی تلاش کردیم که خطبه عقدمان را آقا بخوانند که قسمت نشد. لحظه وداع با امام رضا (ع) به آقا مهدی گفتم که از امام رضا (ع) بخواهد که نائب امام زمان (عج) اذان و اقامه به گوش محمدهادی بخواند که او هم در جواب گفت که هر چه خیر باشد. بالاخره محمد هادی 15-16 روزه بود که تماس گرفتند، خدمت آقا برسیم برای اذان و اقامه گفتن. اما به خاطر اینکه کرج بودیم نتوانستیم به موقع برسیم. من این گله را به آقا مهدی داشتم که نشد او هم در جوابم گفت که من شهید می شوم و حضرت آقا می آیند پیش محمدهادی و مثال آرمیتا را زد.
#سرباز_امام_زمان_عج
لباس رزمی که اندازه محمد هادی باشد پیدا نکردم و کوچکترین سایز را خریدم و کوچک تر کردم و بعد از غسل شهادت با این لباس خدمت آقا رسیدیم. پدرش هنگام تولد محمد هادی دعا کرد که با شهادت از این دنیا برود و خدمت آقا که رسیدم به ایشان گفتم که لباس رزم به تن محمد هادی کردم و آمده ام که چفیه اش را از شما بگیرم . از ایشان خواستم که دعا کنند، محمد هادی را آن طور که پدرش می خواهد بزرگ کنم که حتی از پدرش هم پیشروتر باشد. چرا که آقا مهدی از وقتی خبردار شد خدا فرزندی به او عطا کرده همیشه می گفت : اِن شاالله سرباز امام زمان(عج) است، من پدر محمد هادی هستم که این دعا را برایش می کنم و ان شاالله خدا مستجاب می کند.
#شهید_زنده
چون پیکر شهید نوروزی در گلزار شهدای کرمانشاه به خاک سپرده شده است، بیشتر اوقات را در کنار مادر شهید در کرمانشاه می گذرانم. روزی در ایام ماه مبارک رمضان نان برای افطار نداشتیم و در این فکر بودیم که من یا مادر شهید به خرید نان اقدام کنیم که اندک زمانی فکر این کار از ذهنمان نگذشته بود که دوست آقا مهدی زنگ در را زد و نان سنگکی را که برای افطار ما تهیه کرده بود،داد و جالب این بود که مادر شهید علاقه خاصی به نان سنگک دارد.
بعد از شهادت آقا مهدی محمد هادی مریض شد و هیچ بیمارستانی او را پذیرش نمی کرد در آن وضعیت در دل خودم گفتم" اگر آقا مهدی بود این طور نمی شد"، همان لحظه دکتر بیمارستان جلو آمد و گفت که من پسرتان را معاینه می کنم و پس از معاینه پزشک در بیمارستان بستری شد، خیلی بهم ریخته بودم که بعد از مدت کوتاهی که دارو را مصرف کرد آرام شد. و به صورت معجزه آسایی خیلی سریع بهبود پیدا کرد. همان شب آقا مهدی به خوابم آمد و گفت چرا این طور فکر می کنی؟ من در بیمارستان قدم به قدم با تو بودم .
هر موقع چیزی به ذهنم خطور می کند، یا یک نشانه، نشانم می دهد یا به خوابم می آید و همیشه در کنارم احساسش می کنم.
#شیر_سامرا
از همرزمش پرسیدند چرا به مهدي لقب شير سامرا داده بودند؟! و او گفت:
شجاعت و دليريهاي مثالزدني مهدي، دليلي شد تا او را با نام «شير سامرا» بشناسند. در عملياتهايي كه در سامرا و نواحي آن انجام ميشد، هرجا بچهها تحت فشار قرار ميگرفتند و به تنگنا ميرسيدند، از مهدي ميخواستند تا با نيروهايش به كمك آنها برود و غائله را ختم كند. مهدي خطشكن بود، هميشه در وسط ميدان معركه بود. ميگفت: ما بايد اولين نفر در جلو و خط مقدم نبرد باشيم تا هر زمان به بچهها گفتيم بيايند ما را ببينند و بدانند كه ما نيز در معركه نبرد حاضريم. حضورش هم همواره با شجاعت و دلاوري همراه بود.
#فتنه_88
شهید نوروزی صدها کیلومتر دورتر از محل تولدش به شهادت رسید تا اثبات کند که برای او امنیت مردمش آنقدری مهم هست که بخاطر آن ماهها همسر و فرزند 9 ماهه اش را تنها بگذارد و در کشوری دیگر اردو بزند، بجنگد و در آخر هم جانش را بدهد و شهید بشود. امنیت مردمش آنقدری مهم هست که نتواند آتش سوزاندن دشمنان این مردم در وسط خیابانهای تهران 88 را تحمل کند و برای خواباندان غائله، به دل خطر بزند.
شهید نوروزی آنقدری شجاع بود که در میان همرزمانش لقب «شیر سامرا» را به خود گرفته بود. همچنان که آنقدری شجاع بود که یک تنه به دل لانه فتنه در قیطریه بزند و چشم فتنه را کور کند و ضربهاش آنقدر کاری باشد که تا سالها عکسش را دست به دست کنند و برای سرش جایزه بگذارند.
#شهادت
رفتار شهید نوروزی در شب شهادتش عجیب بود زیرا غسل شهادت انجام داد و پیراهن مشکی که همه ساله برای اقامه عزای ائمه به ویژه محرم و صفر می پوشید را برتن کرد.
مهدی در عملیاتی که شهید شد سکان فرماندهی را برعهده داشت و برایش به نتیجه رسیدن عملیات خیلی مهم بود. مدام توصیه هایش را تکرار می زد و یک لحظه آرام و قرار نداشت. چند ساعت مدام با انرژی عجیبی که داشت از این سو به آن سو می رفت و عملیات را هدایت می کرد. تعجب می کردیم که چطور حتی لحظه ای به زمین نمی نشیند.
ما تقریبا در کمین دشمنان افتادیم و آتش سنگین از چند ظرف به سمت ما می بارید، من و مهدی و یک نفر دیگر خود را درون گودالی انداختیم اما بازهم تیراندازی ها قطع نشد و از سه طرف به ما تیراندازی می شد حتی آنقدر نزدیک شدند که نارنجک دستی هم می انداختند.
مهدی مثل یک شیر چندین بار ایستاد و من هم همراهی اش کردم، اما واقعیت این بود که تعداد و آتش آنها صدها برابر بیشتر بود، در یکی از آخرین لحظات، مهدی شجاعانه ایستاد و به طرف آنان تیراندازی کرد اما ناگهان با ضربه به زمین خورد و گفت: حمید تیر خوردم.
من بلافاصله کاپشنش را درآوردم تیر به سمت راست سینه اش خورده بود و از آن طرف در رفته بود اما خونریزی بسیار شدیدی داشت و تقریبا همه لباس هایش خون آلود شده بود. با همین حالت هنوز یک خشاب گلوله داشت بازهم شجاعانه ایستاد و تا آخرین فشنگش را هم ایستاده و به زانو شلیک کرد اما دیگر جانی برایش نمانده بود نفسش به شماره افتاده بود و مدام یا حسین می گفت. به من گفت حمید اینجا قتلگاه من است و من همین جا شهید می شوم. سرش را روی سینه ام گذاشتم داداش صدایش زدم و گفتم تو شجاع تر و پهلوان تر از این هستی که سریع شهید بشی گفت نه و حرف هایی برایم زد وصایایی کرد و من فقط گریه می کردم در همین حین همچنان آتش دشمن ادامه داشت.
همه می دانستیم که مهدی چقدر عاشق امام حسین است و چقدر به حضرت زینب(س) ارادت دارد مدام ذکر لبش یا حسین بود و این لحظه آخر هم یازهرا گفت و من فکر کردم بیهوش شده... یکی دوتا از بچه های دیگه اومدن و پوشش دادن و من مهدی را کول کردم و کشان کشان آوردم عقب تر و صدایش هم آرام شنیده می شد که می گفت یا حسین اما تا به ماشین رسیدیم دیگه صدایش قطع شد و تا به بیمارستان رسیدیم نیم ساعت دیگه هم طول کشید اما مهدی شهید شده بود و من هم بی برادر...
من شهادت می دهم تا آخرین نفس و آخرین لحظه گفت یاحسین و یا زهرا و شهادت می دهم تا آخرین گلوله را با وجود خونریزی شدید شلیک کرد و مثل یک شیر جان داد. شهادتش همان طور که می خواست برای دفاع از مقدسات بود و بعد از شهادت کربلا و نجف و کاظمین و سامرا رفت و در سه شهر عراق برایش مراسم گرفتند... خدا به مهدی عزتی داد که همه ما به آن غبطه می خوریم... از خدا می خواهم همین را هم نصیب ما کند...