🔴بخش هایی از کتاب سربلند
🌹زندگی نامه شهید محسن حججی🌹
قسمت سیزدهم
ادامه..
موقع نماز صبح، از خواب پرید. نقشه هایم، نقش بر آب شد. او خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه ی مامانم. مامانم ناراحت بود. پدرم توی خودش بود. همه دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حالِ شلم شوربای ما جوک می گفت. می خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. من ماندم و تنهایی محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش می شد دوباره روشن می کردم.
پیامک دادن ها شروع شد. مدام صدای دینگ دینگ موبایل توی گوشم می پیچید. هنوز نرسیده بود لشکر. نوشت:《دلم برات تنگ شده.》 نوشتم:《تو که داری می ری چرا با دل من بازی می کنی؟ این رو من باید بگم، نه تو!》
-دعا کن عاقبت به خیر بشم
-محسن! تو رو خدا برگرد، فقط برگرد. من به درک، بچه گناه داره.
-هرچی خیره. ان شا الله برمی گردم.
-قول بده.
-قول می دم.
توی دلم گفتم:راست می گی، بر می گردی، ولی نمی گی چطور!
ادامه دارد..
🔸️گفتم از مَهدی چه خبر ؟!
گفت : #منتظریم تا که بیآید ...
گفتم برای تعجیل در ظهورش چه می کنی؟!
گفت : #دعا ...
🔹️گفتم : مردم کوفه نیز برای دیدار با اباعبدالله هم نامه های بسیار نوشته اند و هم دعاهای بیشمار کرده اند اما لحظه آمدنش هیچ کس #یار_نبود ، چون پشت دعا و نامه هایشان #نه_حرکتی بود و #نه_قیامی بلکه فقط از سر #تکلیف و رهایی از بندِ ظلم ، که آن هم ساخته و پرداخته ی خودشان بود ، دعوت از امام کردند اما در انتها به ایستادن در مقابل امام زمان خویش رضایت دادند !
🔸️مردم کوفه بیشتر از آنکه علاقه به آزادی داشته باشند ، زیر سایه #ظلم و #جهل بودن را می پذیرند چون عافیت طلبی در دنیا را به جنگ در مقابل ظلم ترجیح می دهند .
💕💕💕
💠 یا اباصالح المهدی ادرکنا
این جمعه هم گذشت و نیامد نگار ما
بیرون نشد ز پردۀ غیبت سوار ما
ای غایب از نظر ز فراق تو سوختیم
دل شد اسیر داغ و خزان شد بهار ما
این درد جز به وصل تو درمان نمیشود
رحمی کن ای طبیب بر این حال زار ما
«خورشید من برآی که وقت دمیدن است»
آخر سیاه شد ز غمت روزگار ما...
☀️☀️☀️
🎤 #خطبه_۱۷۴
💠(در باره طلحه فرزند عبيد اللّه در سال 36 هجرى كه در آستانه جنگ جمل فرمود:)
تا بوده ام مرا از جنگ نترسانده، و از ضربت شمشير نهراسانده اند، من به وعده پيروزى كه
پروردگارم داده است استوارم. به خدا سوگند، طلحة بن عبيد الله، براى خونخواهى عثمان شورش نكرد، جز اينكه مى ترسيد خون عثمان از او مطالبه شود، زيرا او خود متّهم به قتل عثمان است، كه در ميان مردم از او حريص تر بر قتل عثمان يافت نمى شد. براى اينكه مردم را دچار شك و ترديد كند، دست به اينگونه ادّعاهاى دروغين زد.
سوگند به خدا، لازم بود طلحه، نسبت به عثمان يكى از سه راه حل را انجام مى داد كه نداد: اگر پسر عفّان ستمكار بود چنانكه طلحه مى انديشيد، سزاوار بود با قاتلان عثمان همكارى مى كرد، و از ياران عثمان دورى مى گزيد، يا اگر عثمان مظلوم بود مى بايست از كشته شدن او جلوگيرى مى كرد و نسبت به كارهاى عثمان عذرهاى موجّه و عموم پسندى را طرح مى كرد (تا خشم مردم فرو نشيند) و اگر نسبت به امور عثمان شك و ترديد داشت خوب بود كه از مردم خشمگين كناره مى گرفت و به انزوا پناه برده و مردم را با عثمان وا مى گذاشت.
امّا او هيچ كدام از سه راه حل را انجام نداد، و به كارى دست زد كه دليل روشنى براى انجام آن نداشت، و عذرهايى آورد كه مردم پسند نيست.
🌴🌴🌴
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🔴بخش هایی از کتاب سربلند
🌹زندگی نامه شهید محسن حججی🌹
قسمت چهاردهم
مامانم توی حیاط داشت آش پشت پای محسن را می پخت. از ساعت هشت و نُه صبح فامبل و دوست و آشنا یکی یکی می آمدند و می رفتند. سابقه نداشت. حالم خوب نبود و از اتاقم بیرون نمی رفتم. فقط آمدوشد ها را کتوجه می شدم. پدرم یکی دو بار آمد توی اتاقم:« خوبی؟ کسی بهت زنگ نزد؟ از محسن خبر داری؟» اوضاع بو دار به نظر می رسید.
نزدیک ظهر یکی از دوستان محسن زنگ زد. گفت:« شنیدید دو تا شهید دادیم؟» دلم هری ریخت. داد زدم:« یا امام حسین» دستپاچه گفت:« نترسید.. محسن سالمه.» التماس کردم راستش را بگوید. گفت کمیل قربانی و حسن احمدی شهید شده اند و تا یکی دو روز دیگر پیکرشان بر میگردد.
پدرم راصدا زدم. گفتم که ماجرا از چه قرار است. مدام یکی زنگ خانه را می زد و به بهانه ای وارد می شد. می گفتیم که اگر نگران محسن هستید، خیالتان راحت، زنده است.
از این ور و آن ور شنیدیم تعداد زیادی مجروح داده ایم. به هول و ولا افتادم که محسن جزء آن هاست یا نه. زنگ زدم به دوستش. هیچ خبری نداشت. گوشی در دست، دور خانه راه می رفتم. حرف های ضد و نقیض به گوشمان می رسید. حتی پدرم رفت لشکر که ته و توی ماجرا را در بیاورد. درست و حسابی از اوضاع خبر نداشتند. بی خبری و دلهره و آشوب پا برجا بود که کمیل قربانی و حسن احمدی را آوردند..
ادامه دارد..