🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🔴بخش هایی از کتاب سربلند
🌹زندگی نامه شهید محسن حججی🌹
قسمت شانزدهم
آب شدم تا برگشت. گفتم:《خوبی؟》 جواب داد:《منم خیلی دلم برات تنگ شده بود!》 از همان لحظه شستم خبردار شد یک جای کارش می لنگد. گفتم شاید توی شلوغی بد شنیده. سر سفره ی شام سه چهار دفعه صدایش زدم تا بشنود. بقیه هم بو برده بودند که محسن پرت و پلا جواب می دهد. دلم آشوب شد که نکند موجی شده است.
برخلاف همیشه که آستینش را بالا می زد، دیدم مچش را سفت بسته است. سر سفره دستش را دراز کرد لیوان آب بردارد. از زیر آستینش دستش را دیدم. پوستش ترک ترک شده و موهای دستش کامل سوخته بود. گفتم:《محسن! دستت!》 هیسی گفت که جلوی بقیه لو ندهم.
لحظه شماری می کردم خانه خلوت شود و ببینم چه بلایی بر سرش آمده. هنوز پدر و مادرم توی پله ها بودند که دویدم سمتش. هول هولکی پرسیدم:《موجی شدی؟!》 با تعجب گفت:《نه!》 سوال پیچش کردم:《چرا دستات اینجوری شده؟》 خودش را زد به آن راه:《به آب و هوای اونجا حساسیت داشتم!》 چشم انداختم توی چشمش:《من رو مسخره کردی؟》 می دانست مرغم یک پا دارد و تا جوابم را نگیرم، ول کنش نیستم.
-یه توپی خورد به تانکمون؛ به خاطر انفجارش دستم رو گرفتم جلو صورتم، شد اینی که می بینی!
با گریه پرسیدم:《حالا موجی شدی یا نه؟》 خودش هم نمی دانست. بغض کرد:《می تونستم شهید بشم؛ اما یه جایی از کارم می لنگید》 ناله کرد:《اگه دیگه رزقم نشه چه کار کنم؟ تا نرفته بودم نمی دونستم چه خبره؛ دیگه دل تو دلم نیست که برگردم! نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا!》 به هم ریختم بس که حرف از شهادت زد. رفتم توی آشپزخانه. ایستادم پای ظرفشویی. سرسنگین شدم. به التماس اقتاد:《بعد از این همه دوری حالا قهر کردی و ناز می کنی؟!》 شیر آب را بستم. همان طور که پشتم بهش بود، گفتم:《مگه وقتی زنگ می زدی نمی گفتی دلم برا ناز کردن و غرزدنات تنگ شده؟!》..
ادامه دارد..
My Recordingdcg_e2a15438a9fe7986eaf9a74f6b5bba6d.mp3
زمان:
حجم:
4.65M
سخنرانی مهم آیت الله مهدوی درباره لیست مجمع اصولگرایان .حتما گوش کنید
💢 مقام معظم رهبری:
انتخاب ما اگر یک انتخاب قوی و درست و عمومی باشد، به نظر من همه مشکلات به تدریج حل خواهد شد. این نشان دهنده اهمیت انتخابات است. 98/11/16
#صبحگاهی
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🔴بخش هایی از کتاب سربلند
🌹زندگی نامه شهید محسن حججی🌹
🥀قسمت هفدهم🥀
رفت کوله پشتی اش را آورد. دلم نیامد زیاد طولش بدهم. رفتم پیشش. یک جعبه آورده بود پر از صدف و ستاره ی دریایی. با یکی از آن صدف ها برایم چراغ قوه درست کرده بود. خودکاری که تهش چراغ کوچک داشت را فرو کرده بود توی یک صدف. وقتی آن را روشن می کردی صدف پر از نور می شد. روی یک چوب درخت هم خطاطی کرده بود. عکس قلب و شمع درآورده بود و زیرش نوشته بود:《همسر عزیزم دوستت دارم.》
برای آموزش رفته بود《لاذقیه》. تعریف کرد آنجا یکی از شهر های ساحلی سوریه است. با حسرت از صدای آب دریا یاد می کرد که دل تنگی اش را بیشتر می کرده:《روی تخته سنگی ایستادم؛ چشم دوختم به آب ها و باهات حرف زدم!》 آهی کشید و گفت:《حتی یه بار از تانک بیرون اومدم و نشستم روی برجک. از دل تنگی گریه م گرفته بود.》
یک دست لباس عربی بلندِ فیروزه ای خریده بود؛ از آن مدل هایی که شبیه مانتو است و جلوش دکمه ندارد و می افتد پشت پا.
از همان روز ها جمکران رفتنش شروع شد. اوایل اسفند۹۴ به مناسبت وفات حضرت معصومه سلام الله علیها با پدر و مادرم رفتیم قم. توی آن زیارت به پدرم گفت:《بابا پایه ای هر هفته پنجشنبه ها بیایم زیارت؟》 پدرم گفت:《تا جایی که بتونم همراهی ت می کنم.》 بهم گفت نذر کرده یک چله برود زیارت قم و جمکران.
-باید توی این مسیر مشکل کارم رو پیدا کنم...!
ادامه دارد..