🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ قسمت ۱۳*
🔵 *عاقبت ریا*
*هر طور بود بقیه راه را پیمودیم تا اینکه به محیط باز و وسیعی رسیدیم که باتلاق مانند بود و چون قدم در آن نهادم، تا زانو در آن زمین لجن زار فرو رفتم.*
🔆 *نیک که به راحتی می توانست قدم بردارد، با دیدن وضع من به عقب برگشت و از من خواست که دستم را برگردن او آویزم، تا شاید کمکم کند.*
❎ *دیگر تا دهان در باتلاق فرو رفته بودم و توان فریاد کشیدن و کمک طلبیدن نداشتم،*
✨ *که به ناگاه فرشته الهی پدیدار*
*شد و طنابی را به نیک داد و گفت:*
*این طناب را خودش پیشاپیش فرستاده، کمکش کن تا نجات یابد.*
🌻 *فرشته رفت و نیک بلافاصله طناب را به سمت من انداخت. وقتی باتلاق را پشت سر نهادیم از نیک پرسیدم: مقصود فرشته از اینکه گفت: طناب را خودش فرستاده، چه بود؟*
🍀 *نیک گفت: اگر به یاد داشته باشی، ده سال پیش از مرگت، مدرسه ای ساختی که اینک کودکان و نوجوانان در آن به تعلیم و تربیت مشغول اند،خیرات آن مدرسه بود که در چنین لحظه ای به کمکت آمد.*
💠 *پس از تصدیق حرف نیک با قیافه ای حق به جانب، گفتم: من پنج سال قبل از آن نیز مسجدی ساختم، پس خیرات آن چه شد؟*
✨ *نیک لبخندی زد و گفت: آن مسجد را چون از روی ریا و کسب شهرت ساختی و نه برای خدا مزدش را هم از مردم گرفتی.*
❓ *گفتم: کدام مزد؟!*
*گفت: تعریف و تمجیدهای مردم، به یاد بیاور که در دلت چه می گذشت وقتی مردم از تو تعریف می کردند! تو خوشبختی آنان را بر خوشحالی پروردگارت مقدم داشتی.*
✅ *باید بدانی که خداوند اعمالی را می پذیرد که تنها برای او انجام گرفته باشد.*
*حسرت و ندامت وجودم را فرا گرفت و به خود نهیب زدم: دیدی چگونه برای ریا و خودپسندی، اعمال خودت را که می توانست در چنین روزی دستگیر تو باشد، تباه کردی؟!*
🔵 *مقام شهیدان*
🔷 *همچنان حرکت خود را در دل یک دشت بیانتها ادامه میدادیم؛ در حالی که گرمای طاقتفرسای آسمان برای لحظهای قطع نمیشد. خستگیِ راه امانم را بریده بود، دیگر در تنم توان نمانده بود.*
💥 *در این هنگام صدایی را از دور شنیدم. سرم را به سمت راست دشت چرخاندم، با صحنه عجیبی مواجه شدم.*
🌼 *صفی از افراد را دیدم که با سرعت غیر قابل تصور پهنه دشت را شکافتند و رفتند. تنها غباری از مسیر آنها باقی ماند.*
◾️ *از تعجب ایستادم و لحظاتی به مسیر غبار برخاسته، نگاه کردم و گفتم: اینها چه کسانی بودند؟!*
*نیک گفت: اینها گروهی از شهیدان بودند.*
*با شگفتی تکرار کردم: شهیدان ؟!!!*
*گفت: آری، شهیدان.*
*گفتم: مقصدشان کجاست؟*
*گفت: وادی السلام.*
*با تعجب سرم را به سمت نیک*
*چرخاندم و پرسیدم: وادی*
*السلام ؟!*
*گفت: آری.*
*گفتم: ما مدتهاست که این مسافت طولانی و پررنج و محنت را بر خود هموار کردهایم، تا روزی به وادی السلام برسیم؛*
*آنگاه تو میگویی، آنان با اینچنین سرعتی به سمت وادی السلام در حرکتند؟ مگر میان ما و آنان چه تفاوت است؟*
🌸 *نیک در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود، گفت:*
*تو در دنیا افتان و خیزان خدا را عبادت میکردی و حالا نیز بایستی با سختی راه را طی کنی.*
*تو کجا و شهیدان کجا که اولین قطرهای که از خونشان بر زمین مینشیند، تمام گناهانشان را از میان بر میدارد. و راه را بر ایشان هموار میسازد.*
🌺 *در روز رستاخیز نیز شهیدان، جزو اولین کسانی خواهند بود که به بهشت وارد میشوند آنها راه صد ساله دنیا را یک شبه پیمودند، حالا هم وادی بزرگ برهوت را در یک چشم بر هم زدن طی میکنند.*
🍃 *به مقام شهیدان غبطه بسیار خوردم و زیر لب زمزمه کردم: طوبی لَهُما وَ حُسنُ مَآب...*
✍ *ادامه دارد..*
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
*کانال زندگی بعد از مرگ 5️⃣2️⃣*
🛑 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۴)*
🔵 *آتش حسرت*
🔷 *از کثرت اندوه و حسرتی که بر وجودم نشسته بود، بر جای نشستم و با خود گفتم:*
*چه مقامی! چه منزلتی!*
*در حالیکه من مدتهاست در این بیابان سرگردانم و با تمام موانع و مشکلات دست به گریبانم، هنوز هم به جایی نرسیدهام، اما شهیدان با این سرعت خود را به مقصد میرسانند. براستی خوشا به حال آنان که به شهادت رفتند.*
🔘 *اشک بر گونههایم سرازیر شد و بغض گلویم را چنگ زد.*
♨️ *چندان بلند بلند گریستم که نیک آرام به سمتم آمد، مرا دلجویی داد و تشویق به ادامه راهی کرد که بس طولانی و طاقت سوز بود...*
🔵 *گردباد شهوات*
🔸 *با اینکه راه زیادی را پس از آن پیمودیم، اما خبری از انتهای بیابان نبود. از دور، ستون سیاهی 🌪را دیدم که از پایین به زمین و از بالا به دود و آتش🔥 آسمان ختم میشد و در حال حرکت بود.*
*با نزدیک شدن ستون سیاه، متوجه شدم که همانند گردباد🌪 به دور خود میچرخد.*
*با دیدن این صحنه، خود را به نیک رساندم و با ترسی که در وجودم رخنه کرده بود، پرسیدم: این ستون چیست؟*
✨ *نیک گفت: این گردباد شهوات است، که چنین با سرعت عجیبی به دور خود میچرخد.*
⚡️ *با اضطراب گفتم: حالا دیگر، باید چه کنیم؟*
*نیک گفت: دستهایت را محکم به کمرم حلقه بزن و مراقب باش گردباد، تو را از من جدا نسازد.*
💥 *رفته، رفته آن گردباد وحشتناک با آن صدای رعب آورش، به ما نزدیک میشد و اضطراب مرا افزایش میداد، تا اینکه در یک چشم بر هم زدن، هوا تاریک شد.*
🍃 *گردباد🌪 اطراف ما را فرا گرفته بود و سعی داشت ما را با خود همراه کند. نیک مانند کوه به زمین چسبیده بود و من در حالی که دستم را به دور کمر او قفل کرده بودم، به سختی خود را کنترل میکردم.*
🍀 *هر از گاهی صدای فریادهای نیک را میشنیدم، که در هیاهوی گردباد فریاد میکشید: مواظب باش گردباد تو ار از من جدا نسازد!*
🌾 *لحظات بسیار سختی را سپری میکردم و بیم آن داشتم که مبادا از نیک جدا شوم.*
*دستهایم سست و گوشهایم از صدای گردباد، سنگین شده بود. دیگر صدای نیک را نمیشنید.*
📛 *ناگهان دستم از نیک جدا شد و در یک چشم به هم زدن، کیلومترها از نیک دور گشته و به بالا پرتاب شدم!*
*چندی نگذشت که از شدت هیاهو و گرمای طاقت فرسایش از حال رفتم...*
❌ *وقتی چشمانم را گشودم هیکل سیاه و وحشتناک گناه را دیدم که بر بالای سرم ایستاده بود. بوی متعفنش به شدت آزارم میداد.*
🔆 *به سرعت برخاستم و چون خواستم فرار کنم دستم را محکم گرفت و به طرف خود کشید و گفت: کجا؟ کجا دوست بیوفای من؟ هم نشینی با نیک را بر من ترجیح میدهی؟ و حال آنکه در دنیا مرا نیز به همنشینی با خود برگزیده بودی.*
❎ *نیم نگاهی به صورت گناه افکندم، قیافهاش اندکی کوچکتر شده بود.*
*بدون توجه به سخنانش گفتم: چه شده که لاغر و نحیف گشتهای؟*
💠 *با ناراحتی گفت: هر چه میکشم از دست نیک است.*
*با تعجب پرسیدم: از نیک؟!*
*گفت: آری، او تو را از من جدا کرده تا با عبور دادن تو از راههای مشکل و طاقت فرسا باعث زجر کوتاه مدت تو شود.*
🌀 *گفتم: خوب، زجر من چه ارتباطی با ضعیف شدن تو دارد؟*
🔥 *پرخاشگرانه پاسخ داد: هر چه تو سختی بکشی، من کوچکتر میشوم و گوشتهای بدنم ذوب میشود.*
*و چنانچه تو به وادی السلام برسی دیگر اثری از من بر جای نخواهد ماند.*
💥 *آنگاه دندان بر هم فشرد و گفت: اکنون نوبت من است، باید همراه من بیایی...*
✍ *ادامه دارد...*
*کانال ۲۵*
https://chat.whatsapp.com/BvS7rZHlFo60ifEXFZi5cY
*کانال ۲۴*
https://chat.whatsapp.com/EJjKjiSlIQEJMlVN6m7GW3
🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۵)*
🔵 *به سوی آتش!*
🔸 *در حالیکه از شدت وحشت و اضطراب به خود میلرزیدم، پرسیدم به کجا؟*
🔥 *گناه به کوه سمت چپ اشاره کرد و گفت: پشت این کوه وادی باصفایی است که دوست دارم تا قیامت در آنجا بمانی.*
🌿 *میدانستم لجاجت و طفره*
*رفتن من بی فایده است پس به*
*همان راهی که اشاره کرده بود قدم نهادم.*
*گناه با عجله و شادی کنان جلو میرفت.*
🍂 *هراز گاهی بر میگشت و مرا تشویق به ادامه راه میکرد.*
*با اینکه از گناه خیری ندیده بودم، اما مژدههای مکرر و شادمانی بی سبب او مرا نیز به وجد آورده بود و امیدوارانه به مسیر ادامه میدادم.*
🌵 *از نیمه کوه گذشته بودیم که نالههایی از دور به گوشم خورد.از ترس و دلهره بر جای ایستادم و به گناه گفتم: این چه صدایی است که به گوش میرسد؟*
🔥 *گناه گفت: من صدایی نمیشنوم، شاید هلهله و شادی اهالی آنجاست که غرق نعمتند.*
*گفتم: ولی صدایی که من میشنوم به ناله و فغان بیشتر شباهت دارد تا هلهله و شادمانی کردن.*
💥 *گناه گفت: من چیزی نمیشنوم، بی جهت وقت را تلف نکن و زودتر به راهت ادامه بده.*
🍁 *دریافتم که گناه مطلبی را از من پنهان میکند و بی جهت خود را به ناشنوایی میزند...اما چاره ای نبود.*
🌄 *در کشاکش کوه و با شک و تردید به دنبال گناه در حرکت بودم که ناگهان صدای نیک را شنیدم، فریاد کشید: خودت را کنار بکش.*
✅ *با عجله خودم را به کناری کشیدم، ناگهان سنگ سیاه بزرگی با شدت تمام به فرق گناه🔥 فرود آمد و او را به پایین کوه پرتاب کرد.*
✨ *پس از آن نیک را دیدم که با عجله از قله کوه به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت.*
*من نیز صورت بر شانه مهربانش گذاردم و زار زار گریستم...*
🌻 *نیک در حالی که اشکهایم را پاک میکرد گفت: دوست من اینجا چه میکنی؟ هیچ میدانی اینجا کجاست؟ گفتم: نه.*
🌼 *نیک سری تکان داد و گفت: تو در چند قدمی وادی عذاب هستی. اینجا جایگاه افرادی است که توان عبور از برهوت را ندارند و روز قیامت نیز قدرت عبور از پل صراط را نخواهند داشت و سرانجام به قعر جهنم سقوط میکنند.*
🌷 *نیک پس از آن مرا دلداری داد و خواست تا برای رفع خستگی اندکی استراحت کنم.*
🔵 *عذاب یکی از بزرگان برزخ!*
🔷 *در همین میان و در لا به لای فریادهای اهل عذاب صدای ناله ای را شنیدم که به ما نزدیک میشد.*
*پس از لحظه ای صدا واضح تر شد. و شنیدم که صاحب صدا با ناله ای جگر خراش از تشنگی شکایت میکرد.*
🔘 *با وحشت رو به نیک کردم و پرسیدم: این دیگر چه صدایی است؟*
🔆 *نیک نگاه مهربانانه اش را به صورت من دوخت و گفت: به بالای کوه بنگر و آرامشت را حفظ کن.*
✳️ *وقتی به اوج قله نگریستم شخصی را دیدم که در گردنش غل و زنجیر آویخته اند و دو مرد زشت رو و قوی هیکل سر زنجیر را به دست گرفته اند.*
▪️ *آن شخص در حالیکه مرتب از تشنگی مینالید به این سو و آن سو نگاه میکرد.*
🔘 *پس از دیدن ما با عجله به طرفمان حرکت کرد؛ من از ترس خودم را به نیک رساندم و آهسته پرسیدم:*
*این شخص کیست؟*
🔶 *نیک گفت: صاحب ناله یکی از سرشناسان برهوت است که در دشت عذاب معذب است.*
🔥 *آن شخص همانطور که به ما نزدیک میشد دستهایش را مانند گدایی به سمت ما دراز کرده بود و طلب آب💦 میکرد.*
*وقتی به چند قدمی نیک رسید، مامورانش با کشیدن زنجیر از نزدیک شدن او به ما جلوگیری کردند، او در حالی که اشک میریخت با التماس از نیک درخواست یک قطره💧 آب کرد، اما نیک امتناع ورزید. او همچنان التماس میکرد..*
✨ *نیک از او پرسید: مگر تو از داشتن دوستت نیک محرومی؟*
*سر به زیر افکند و گفت: چه دوستی، چه نیکی، دوست من گناه من است که در همان لحظات اول مرا به دست این ماموران عذاب سپرد و رفت.*
☄ *حال باید تا روز قیامت از این تشنگی عذاب آور رنج ببرم و در قل و زنجیر محبوس باشم.*
🍀 *نیک با کنایه گفت: پس دعا کن هر چه زودتر روز قیامت بر پا شود تا از این عذاب رهایی یابی.*
🍂 *او به ناگاه سر بلند کرد و با تمام قوی فریاد برآورد: نه، نه، نه، ما اهالی دشت عذاب هرگزنمی خواهیم قیامت برپا شود، عذاب اندک برزخ ما را به ستوه آورده تا چه رسد به عذاب جهنم که...*🔥
*اما ماموران با گرزهای آتشینی که همراه داشتند به جان او افتادند. آن شخص ناگهان از جا پرید و در حالیکه صدای شتری میداد که داغ شده باشد، شروع به جست و خیز کرد.*
*آتش🔥 از پیکرش زبانه میکشید و صدایش زمین را میلرزاند...*
✍ *ادامه دارد...*
🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ( قسمت ۱۶)*
🔵 *ذوب شدن گناه*
*همان طور که مسیر را میپیمودیم، جریان ناراحتی و لاغر شدن گناه را به نیک گفتم.*
*نیک خندید و گفت: گناه حق دارد ناراحت شود چون هیکل او پیش از این در دنیا، بزرگ و عجیب بود که البته سختیهایی که در دنیا دیدی و صبر کردی زجری که هنگام مرگ کشیدی از قد و قواره او کاست.*
✨ *هر چند یادآوری بلاها و سختیهای دنیا برایم طاقت فرسا بود اما از آنجا که از قدرت گناهم کاسته بود راضی و خوشحال بودم.*
🔵 *نور ایمان*
✅ *رشته کوهی که در دامنه آن حرکت میکردیم سر بر دامن کوهی بلند داشت که به آسمان آتشین ختم میشد و چون سدی مرتفع راه را بر هر عابری بسته بود.*
♨️ *با دلهره و اضطراب خود را به نیک رساندم و گفتم دوست من ظاهراً به بن بست برخوردیم، راه عبورمان بسته است،*
🌼 *نیک همانطور که میرفت گفت: ناراحت نباش و با من بیا، در قسمتهایی از این کوه غارهای کوتاه و یا درازی وجود دارد که باید از یکی از آنها عبور کنیم تا به قدرت ایمان خود پی ببری.*
🍀 *با تعجب پرسیدم: قدرت*
*ایمان؟! گفت: آری. گفتم: چگونه؟*
*گفت: بدان که در روز قیامت، هر کس به اندازه ایمانش سعادتمند*
*میشود و در اینجا ذرهای از سنجش قدرت ایمان رخ میدهد که در هر صورت دیدنی است نه گفتنی.*
💥 *چیزی نگذشت که غاری تنگ و تاریک و بی روزنه پدیدار گشت، چون وارد غار شدیم از تاریکی*🌑 *بیش از حد آن به وحشت افتادم.*
*پس از چند قدم از حرکت ایستادم و به نیک گفتم :راه رفتن در این*
*تاریکی، وحشت آور و غیرممکن است.*
⚡️ *به راستی اگر گناه در این تاریکی به سراغم آید و مرا از پا درآورد چه؟*
🌹 *نیک نزدیکتر آمد و گفت: از آمدن گناه آسوده خاطر باش زیرا ضربهای که بر او فرود آوردم باعث شد به این زودیها به ما نرسد به خصوص که هر لحظه ضعیفتر نیز میشود.*
🍂 *از اینکه برای مدتی از شر گناه راحت شدیم خوشحال بودم اما فکر تاریکی مسیر دوباره مرا به خود آورد به همین جهت از نیک پرسیدم: در این تاریکی چگونه پیش خواهیم رفت؟*
🌺 *نیک گفت: اکنون به واسطه قدرت ایمانت نوری پدیدار خواهد شد که چراغ راهمان میباشد.*
🍃 *چندی نگذشت که از صورت نیک نوری درخشید که تا شعاع چند متری را روشن میکرد.*
🌾 *با خوشحالی تمام همگام با نیک حرکت را آغاز کردم. گاه به گودالهای عمیقی میرسیدم که تنها در پرتو نور ایمانم میتوانستم از کنار آنها به سلامت بگذرم.*
🔵 *التماس کنندگان*
🔺 *هنوز راه زيادي نپيموده بوديم*
*که در دل تاريکي ضجه و فريادهايي به گوشم رسيد. وقتي دقت کردم*
*صداي چند نفري را شنيدم که التماس کنان از ما ميخواستند که نور ايمان را به طرف آنها هم بگيريم تا در پرتو نور ما حرکت کنند.*
♦️ *نيک همانطور که جلو ميرفت مرا صدا زد و گفت: گوش به حرفشان نده، اينها باقي مانده منافقين و*
*کافران هستند که تا اينجا پيش آمدهاند اما دريغ از يک نور ضعيف که بتوانند در پرتو آن حرکت کنند*
*و سرانجام نيز در يکي از همين چاههاي وحشتناک غار سقوط خواهند کرد.*
🔘 *چون با اصرار آنها روبرو شديم نيک ايستاد و خطاب به آنها گفت: اگر محتاج نور ايمانيد برگرديد به دنيا و از آنجا بياوريد.*
🔷 *يکي از آن ميان رو به من کرد و گفت: هان اي بنده خدا! مگر ما با هم در يک دين نبوديم، مگر ما و شما روزه نميگرفتيم و نماز نميخوانديم؟*
♻️ *چرا حالا ما را به بازگشتن به آن سراي جواب ميدهيد که ميداني امکانش نيست؟!*
🔆 *در حالي که از خشم دندانهايم را به هم مي ساييدم، پاسخ دادم: بله با ما بوديد اما براي ريشه کن کردن دين ما و نه ياري آن، همواره براي ضربه زدن به دين و آيين اسلام در کمين نشسته بوديد و اکنون دريافتيد که از فريب خوردگان بودهايد...*
✍ *ادامه دارد...*
⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺⭐️🌺
🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۷)*
🔵 *نزاع مجرمان*
✅ *حرفهايم که تمام شد خودم را به نيک نزديک کردم و گفتم: زود برويم تا دوباره وبال گردنمان نشدهاند.*
🔅 *نيک گفت: اگر تمايل داري مشاجره و نزاعشان را با يکديگر بشنوي، پس خوب دقت کن.*
❎ *وقتي گوش سپردم صداي آنها را در دل تاريکي شنيدم که چند تن از آنها خطاب به گروهي ديگر ميگفتند: اگر شما نبوديد ما مؤمن ميشديم و حالا از نور و روشنايي ايمان برخوردار بوديم.*
♨️ *آنها هم در جواب گفتند: مگر ما راه را براي شما بستيم؟ميخواستيد ايمان بياوريد.*
🔥 *ناگهان صداي رهبرشان بلند شد که ميگفت: مگر نميبينيد من هم مثل شما گرفتارم؟ چگونه توان آن را دارم که شما را نجات دهم؟*
⚡️ *وقتي حرف رهبرشان به اينجا رسيد، پيروانش مأيوسانه لب به نفرين گشودند و گفتند:*
*خدايا ما گناهي نداريم زيرا در دنيا او ما را رهبر و راهنما بود، پس عذابش را دوچندان کن.*
💥 *هنوز مشاجره مجرمان به پايان نرسيده بود که نيک مرا به خود آورد و گفت: حرکت کن، دعوايشان پاياني ندارد. آنها در جهنم نيز هميشه*⚔ *با يکديگر نزاع خواهند داشت.*
🌑 *پس از برداشتن چند قدم ناگهان صداي دلخراشي به گوش رسيد، علت را از نيک جويا شدم، گفت: صداي يکي از مجرمان بود که سرانجام در يکي از چاههاي عميق سقوط کرد...*
🔵 *سرعت عبور*
✅ *مقداري که جلوتر رفتيم چندين نور ضعيف و متوسط توجه مرا به خوب جلب کرد.*
🔅 *حدس زدم گروهي همانند ما در پرتو نور ايمانشان در حرکتند. چيزي نگذشت که به شخصي رسيديم که در پرتو نوري از نورهاي ضعيف، آهسته، قدم برمي داشت.*
☘ *سلام کردم و جوياي حال او شدم. گفت: خسته شدم، با اينکه مدتهاست در اين غار راه ميپيمايم، ولي هنوز در ابتداي راهم.*
*گفتم: اينها به سبب ضعف ايمان توست! او نيز حرفم را تاييد کرد و در حاليکه همچنان آهسته ره ميپيمود، آهي از سينه برکشيد و گفت: افسوس... افسوس...*
⛔️ *هنوز چند قدم از آن شخص دور نشده بوديم که فريادش بلند شد، خواستم برگردم اما نيک بلافاصله گفت: عجله کرد و چون نور ايمانش بسيار ضعيف بود در يکي از چالهها فرو غلطيد.*
♻️ *گفتم: آخر چه ميشود؟ نيک ايستاد و گفت: هيچ نيکش او را نجات خواهد داد اما بسيار دير به مقصد خواهد رسيد.*
🌟 *وقتي حرف نيک به اينجا رسيد در يک لحظه چنان نوري بدرخشيد که چشمانمان را به خود خيره کرد.*
*وقتي آن نور*💫 *تابنده ناپديد شد با تعجب بسيار از نيک پرسيدم: چه بود؟ چه اتفاقي افتاد؟*
🌻 *نيک آهي کشيد و گفت: يکي از علماي دين بود که در پرتو نور ايمانش با سرعت زياد اين مسير تاريک را پيمود.*
🍁 *من نيز از حسرت آهي برکشيدم و گفتم: خوشا به حال او، عجب نور و سرعتي داشت. در دلم غمي غريب ريشه دوانيد و سر بر زانوي غم گذاشتم و شرمگينانه گفتم: از اينکه حاصل آن همه تلاش ساليان عمرم چنين نوري است افسوس ميخورم.*
✨ *از درون خويش فرياد برکشيدم: خدايا اي آگاه به احوال زندگان و مردگان، مرا درياب و نورم را قوي ترگردان تا از اين مسير دشوار بسي آسانتر عبور کنم.*
🍃 *مدتي در اين حال گريستم تا اينکه احساس کردم غار روشنتر شده است، وقتي سر از زانو برداشتم نيک را نوراني تو از قبل ديدم. از جا برخاستم و با تعجب به طرفش رفتم و پرسيدم: چقدر نوراني شدي؟*
🌸 *گفت: خداوند از منبع رحمت رحماني خويش مقداري نور ايمان به تو افزود که بي شک اجابت دعاهاي دنيايي توست که بارها رحمت الهي را براي سفر آخرت درخواست کرده بودي.*
💎 *آنگاه ادامه داد:*
*براي عبور از اين برهوت پر خطر، هيچ کس نميتواند تنها به عمل نيک خود اتکا کند، چرا که در کنار عمل، رحمت خدا هم لازم است که شامل حالش گردد...*
🌼 *با آن که خسته بودم اما به عشق وادي السلام سر از پا*
*نميشناختم به نيک گفتم: چقدر گذرگاه اين غار طولاني است؟!*
*نيک همانطور که با سرعت گام برمي داشت جواب داد: اگر در مقابل گردباد شهوات مقاومت ميکردي مسير کوتاهتري نصيبت ميشد...*
✍ *ادامه دارد.*
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۸)*
🔵 *جاده های انحرافی*
☑️ *سرانجام از آن تاریکی وحشتناک عبور کردیم و وارد بیابانی بی انتها شدیم . هنوز چند قدمی از غار دور نشده بودیم که نیک ایستاد و گفت:ببین دوست من از اینجا به بعد پیمودن این راه با خطرات بیشتری همراه هست. هرکس در دنیا به نحوی دچار انحراف شده در اینجا نیز گرفتار می شود.*
👈 *سپس به جاده ی روبه رو*
*اشاره کرد و گفت:این راه مستقیما به وادی السلام میرسد. اما باید*
*مواظب بود چون مسیرهای انحرافی*
*زیادی در پیش رو است*
💥 *چرا که جاده های راست و چپ گمراه کننده و راه اصلی راه وسط است.*
*زیر لب زمزمه کردم: الهی اهدنا الصراط المستقیم...*
🌑 *آنگاه از من خواست که پشت سرش حرکت کنم.همه ی کسانی که از غار عبور کرده بودند با نیکهای بزرگ و کوچک خود و با سرعتهای متفاوت جاده را میپیمودند.*
💠 *پس از مدتی راهپیمایی به یک دوراهی رسیدیم.نیک به سمت چپ اشاره کرد و گفت:*
*این جاده ی حسادت*🔥 *و سرکشی است.هرکس وارد این راه شود سر از جاده ی شرک در می آورد که در نهایت به وادی العذاب منتهی میشود.*
🍂 *در همین حال شخصی را دیدیم که وارد آن جاده شد. لحظاتی به او نگاه کردم و ناراحت شدم که پس از عبور از این همه سختی مسیر انحرافی را در نهایت برگزید ...*
🍃 *از صمیم دل ارزو کردم که پشیمان شود و برگردد. هنوز این خاطره از ذهنم پاک نشده بود که با صحنه ی دیگری مواجه شدم.*
♻️ *شخصی را دیدم با قیافه ی کوچک که ترسان و لرزان از کنار جاده حرکت میکرد.نیک نگاهی به من کرد و گفت: پایت را روی سر این شخص بگذار و رد شو.*
⁉️ *با تعجب پرسیدم:چرا؟ نیک گفت: اینها افرادی هستند که در دنیا متکبر و خودخواه بودند. در اینجا قیافه هایشان کوچک میشود تا مردم آنها را لگدمال کنند.*
🔅 *وقتی تکبر این جور افراد را به یاد آوردم عصبانی شدم با لگدی ان شخص را روی زمین انداختم و بر صورتش پا نهادم و راهم را ادامه دادم.*
⚠️ *چیزی نگذشت که به یک سه راهی رسیدیم. نیک ایستاد و گفت: مستقیم به راه خویش ادامه بده و به سمت راست و چپ توجه نکن.*
♨️ *زیرا جاده سمت راست مخصوص کسانی است که سخن چین بودند و با نیش زبان خود مردم را آزار ئ اذیت میکردند. در این مسیر گزندگان خطرناکی کمین کرده اند که این عابران را میگزند.*
⛔️ *در همین حال شخصی به آن جاده قدم نهاد و چیزی نگذشت که از لابلای خاک چندین مار بزرگ*🐍 *و وحشتناک خود را به او رساندند و نیشهای وحشتناک خود را در بدن او فرو کردند...*
*شخص در حالیکه از درد ناله و فریاد میکرد روی خاک افتاد...*
🔰 *بخاطر دلخراش بودن صحنه رویم را به سمت چپ برگرداندم اما از دیدن شخصی که با شکم بسیار بزرگش قادر به راه رفتن نبود و مرتب زمین میخورد تعجب کردم.*
🌀 *چیزی نگذشت که بخاطر نداشتن تعادل به سمت جاده ی چپ کشیده شد و در آن مسیر افتان و خیزان به راه خود ادامه داد.*
🔆 *از نیک پرسیدم چه شد؟ گفت این جاده ی مخصوص رباخواران است که به سخت ترین عذاب الهی گرفتارند...*
🔵 *داغ کردن*
✅ *به تپه ای رسیدیم. تعدادی از ماموران را دیدم که روی جاده ایستادند و چند نفر را متوقف کرده اند.در کنار ماموران شعله های آتش🔥 زبانه می کشید.*
*از ترس و وحشت خودم را به نیک رساندم و مانع از حرکت او شدم.*
🌸 *نیک لبخندی زد و با مهربانی دستی به روی سرم کشید و گفت:نترس با تو کاری ندارند. اینها در کمین افراد خاصی هستند.در همین لحظه صدای جیغ و فریادی بلند شد .*
🍁 *وقتی نگاه کردم دیدم یک نفر ایستاده و از پیشانی اش دود*🌫🔥 *و آتش بلند است. سکه ی*🕳 *گداخته شده ای به پیشانیش*
*چسبانده بودند. در همین حال ماموران سکه ی دیگری برداشتند و اینبار به پهلوی او چسباندند.*
*صدای ناله و فریادهای دلخراشش تمام دشت را پرکرده بود..*
💎 *با حیرت به نیک نگاه کردم و او گفت:سزای او همین است. اینها سکه هایی است که در دنیا ذخیره و انبار کرده بود و با وجود محرومان و فقیران بسیاری که بودند هیچی به آنها نمیداد و حقشان را ادا نمیکرد.*
🌸 *نیک این را گفت و به سمت پایین تپه حرکت کرد. من هم با ترس و وحشت پشت سرش به راه افتادم .*
🔱 *هنگامی که به ماموران قدرتمند رسیدیم و انها کاری به ما نداشتند و راه را برای عبور ما باز کردند نفس راحتی کشیدم..*
✍ *ادامه دارد..*
🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾
🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت 19)*
🔵 *قطعه آتش*
☑️ *چند قدمی که از ماموران دور شدیم،به پشت سرم نگاهی کردم و در کمال حیرت ماموران را دیدم که چهار دست و پای شخصی را گرفته بودند و به زور قطعه ای از آتش🔥 به او میخوراندند.*
⚡️ *با دیدن این صحنه از ناراحتی بر جای ایستادم،صحنه بسیار زجر دهنده و ناله های او جانسوز بود...سپس رهایش کردن و او در حالیکه از درون میسوخت مسیر جاده را افتان و خیزان ادامه داد.*
🌹 *در یک لحظه دست نیک را روی شانه ام احساس کردم،نگاهی به او انداختم و گفتم :چه شده بود؟*
*نیک جواب داد:*
*افرادی که مال مردم را به ناحق تصاحب میکنند گرفتار این ماموران میشوند و اینها موظفند قطعه ی گداخته شده آهن را به آنها بخورانند.*
🍃 *نیک سپس ادامه داد: البته اینها در گذرگاه حق الناس متوقف خواهند شد....*
❄️ *پس از شنیدن حرفهای نیک مقداری دلم آرام گرفت و سپس با نیک از آنجا دور شدیم.*
*رفتیم تا به شخصی رسیدیم که دستانش را جلو گرفته و با احتیاط قدمهای کوتاه برمیداشت..*
🌼 *نیک به او اشاره کرد و گفت : این شخص از وقتی از غار بیرون آمده کور شده. آنگاه به یک جاده انحرافی اشاره کرد و گفت:این جاده دنیا پرستان است که او به زودی وارد آن میشود.*
⁉️ *پرسیدم چرا؟ گفت چون دنیا را به آخرت و دنیا پرستان را به مومنین ترجیح میداده است.. این افراد بزرگترین ضرر و زیان را برای خود خریده اند ...*
✅ *دوباره به راه افتادیم. راه مستقیم را به خوبی طی کردیم. گاهی از کسی جلو میزدیم و گاهی دیگران از ما سبقت میگرفتند.. در مسیر خود آدمهای گوناگونی میدیدیم.*
🔥 *آدمهایی که دو زبان داشتند که از دهانشان بیرون زده بود و اتش از آنها زبانه میکشید و میسوزاندشان که به گفته ی نیک اینها دورو و منافق صفت بودند.*
🔥 *همچنین افرادی که اعمال منافی عفت و لذتهای نامشروع را مرتکب شده بودند را در حالی مشاهده کردیم که لگامی از آتش بر دهان آنها زده شده بود و میسوختند.*
☄ *اما از همه زجرآورتر جاده انحرافی زنان بود. این مسیر به بیابانی ختم میشد که زنان بسیاری در آن عذاب میشدند.*
🍂 *عده ای به موهایشان آویزان شده بودند که نتیجه نشان دادن موها به نامحرم بود.*
🍂 *گروهی دیگر از زنان زیر فشار ماموران مشغول خوردن گوشت بدن خود بودند چون اینها در دنیا خود را برای نامحرمان زینت کرده بودند و باعث از هم پاشیدن زندگی های بسیاری شده بودند.*
🍂 *برخی نیز سرشان به شکل خوک و بدنشان به شکل الاغ بود چرا که در دنیا به سخن چینی عادت داشتند.*
💥 *آنچه شگفتی مرا در تمام این صحنه ها بر انگیخته بود این بود که نیک های آنان همگی صدها متر دورتر بودند و از هدایت و کمک به صاحب خود عاجز بودند...*
🔵 *گذرگاه مرصاد*
♦️ *براحتی مسافت زیادی را پیمودیم تا به یک گردنه رسیدیم. در پشت تپه سرو صداهای زیادی می آمد . وقتی به بالای تپه رسیدیم از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضطراب وجودم را فرا گرفت.*
✅ *جاده و بیابانهای اطراف آن پر بود از ماموران الهی و اشخاصی که گیر افتاده بودند.*
*هرکس قصد عبور از جاده را داشت شدیدا کنترل میشد.*
♻️ *آهسته به نیک گفتم : اینجا چه خبر است؟*
*نیک گفت: اینجا گذرگاه مرصاد است.*
*گفتم: گذرگاه مرصاد چیست؟*
*گفت: محل رسیدگی به حق الناس...اینجا اگر کوچکترین حقی از مردم بر گردنت باشد ازکشتن انسان گرفته تا سیلی و بدهکاری،همه ی اینها باعث گرفتاری تو می شود...*
❎ *بار دیگر بیابان را زیر نظر گرفتم.گروهی در حالیکه زانوی غم بغل گرفته بودند روی زمین نشسته بودند و به واسطه ی سنگینی زنجیری که بر گردن آنها بود قدرت حرکت نداشتند.*
*عده ای هم پایشان زنجیر شده بود و قدرت حرکت نداشتند.*
🌀 *عده ای نیز بلاتکلیف در بیابان میچرخیدند و حق عبور از جاده را نداشتند.*
🔆 *هراز گاهی صدای ماموران بلند میشد: فلان کس آزاد شد، میتواند برود. آن شخص از شنیدن نامش بسیار خوشحال میشد و بعد از مدتها گرفتاری عبور میکرد.*
🌷 *نیک صورتش را سمت من چرخاند و گفت برویم.*
*با ترس و دلهره گفتم نمیشود از راه دیگری برویم؟*
*نیک گفت : هیچ راه فراری نیست همه جا توسط ماموران به دقت کنترل میشود زیرا حق مردم قابل بخشش نیست و خداوند از حق مردم نمیگذرد...*
✍ *ادامه دارد..*
🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾
🍂🍁🍃U
🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴