eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 🌿] _وارد حرم شدیم... حس عجیبے داشتم سرگردو تو بیـ الحرمیـݧ وایساده بودیم نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسیـݧ یا حرم حضرت عباس بہ اصرار اردلا اول رفتیم حرم اما حسیـݧ دست در دست علے وارد شدیم چشمم کہ بہ گبند افتاد بے اختیار اشک از چشمام جارے شد و روزمیـݧ نشستم _علے هم کنار مـ نشست و تو او شلوغے شروع کرد بہ روضہ خوندݧ چادرمو کشیدم رو صورتمو و با تموم وجودم اشک میریختم نمیدونم چرا تمام صحنہ هاے اوݧ ۴ سال ، مث چادرے شدنم ، اوݧ خوابے کہ دیدم پیرزنے کہ منتظر پسرش بود ، نامہ اے کہ پسرش نوشتہ بود ،خواستگارے علے ، شهادت مصطفے ، خانومش و ...حتے رفتـݧ علے بہ سوریہ میومد جلوے چشمم و باعث شدت گریہ ام شده بود _وای اما از روضہ اے کہ علے داشت میخوند روضہ ے بے تابے حضرت زینب بعد از شهادت امام حسیـݧ قلبم داشت از سینم میزد بیروݧ گریہ آرومم نمیکرد داشتم گریہ میکردم اما بازهم بغض داشت خفم میکرد نفسم تنگ شده بودو داشتم از حال میرفتم تو همو حالت چند تا نفس عمیق کشیدم و زیر لب از خدا کمک میخواستم _چادرمو زدم کنار تا راحت تر نفس بکشم مردم دور تا دور ما جمع شده بود با روضہ ے علے اشک میریختـݧ اشکام و پاک کردم کہ واضح تر اطرافمو ببینم بہ علے نگاه کردم توجهے بہ اطرافش نداشت روضہ میخوندو با روضہ ے خودش اشک میریخت یاد غریبے حضرت زینب و روضہ اے کہ خودش براے خودش میخوندو اشک میریخت افتادم _بغضم بیشتر شد و نفسم تنگ تر بہ زهرا کہ کنارم نشستہ بود با اشاره گفتم کہ حالم بده زهرا نگرا بطرے آب و از کیفش درآورد و داد بہ مـ و بعد شونہ هامو ماساژ داد روضہ ے علے تموم شد اطرافمو تقریبا خلوت شده بود علے کہ تازه متوجہ حال مـ شده بود با سرعت اومد سمتم و با نگرانے دستم و گرفت:چیشده اسماء حالت خوبہ؟ _هنوز اشکاش رو صورتش بود دلم میخواست کسے اونجا نبود تا اشکاشو پاک میکردم و براے بودنش ازش تشکر میکردم لبخندے زدم و گفتم:چیزے نیست علے جاݧ یکم فشارم افتاده بود دستات یخہ اسماء مطمعنے خوبے؟ سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:علے چہ صدایے دارے تو ، ببیـ منو بہ چہ روزے انداخت _با تعجب بهم نگاه کردو از خجالت سرشو انداخت پاییـݧ چند روزے گذشت ، سخت هم گذشت از طرفے حرم آقا و روضہ هاش از طرف دیگہ اشکهاے علے کہ دلیلش و میدونستم میدونستم کہ بعد از شهادت مصطفے یکے از دوستاش براے ردیف کرد کارهاے علے اومده بود پیشش میدونستم کہ بخاطر مـݧ تا حالا نرفتہ الا هم اومده بود از آقا بخواد کہ دل منو راضے کنہ _با خودم نمیتونستم کنار بیام ، مـ علے و عاشقانہ دوست داشتم ، دورے و نداشتـنشو مرگ خودم میدونستم ، علے تمام امید و انگیزه ے مـݧ بود _اما نباید انقدر خودخواه باشم من وقتے علے و میخوام باید بہ خواستہ هاشم احترام بزارم تصمیم گیرےخیلے سخت بود تو همو حرم بہ خدا توکل کردم و از آقا خواستم بهم صبر بده تا بتونم تصمیم درست بگیرمـ نمیدونم چرا احساس میکردم آخریـݧ کربلایی کہ با علے اومدم همہ جا دستشو محکم میگرفتم و ، ول نمیکردم _دل کند از آقا سخت بود ما برگشتیم اما دلمو هنوز تو بیـݧ الحرمیـݧ مونده بود اشک چشمامو خشک نشده بود و دلموݧ غم داشت رسیدیم خونہ بہ همیـ زودے دلتنگ حرم شدیم حال غریب و بدے بود انگار مارو از مادرمو بہ زور جدا کرده بود _علے بے حوصلہ و ناراحت یہ گوشہ ے اتاق نشستہ بود و با تسبیح بازے میکرد رفتم کنارش نشستم نگاهش نمیکردم تسبیح و ازش گرفتم و گفتم:چرا ناراحتے؟ آهے کشیدو گفت:اسماء خدا کنہ زیارتمو قبول شده باشہ و حاجتامونو بگیریم میدونستم منظورش از حاجت چی؟ با بغض تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علے؟ جانم اسماء؟ چشمام پراز اشک شدو گفتم:حاجت تو چیہ؟ با تعجب بهم نگاه کرد _بهم نزدیک شد و اشکامو پاک کرد:اسماء مگہ نگفتم دوست ندارم چشماتو خیس ببینم؟ چشمامو بستم و دوباره سوالمو تکرار کردم ازم فاصلہ گرفت و گفت:خوب مـ خیلے حاجت دارم قابل گفتـݧ نیست چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:آها قابل گفتـݧ نیست دیگہ باشہ بلند شدم برم کہ دستم و گرفت و کشید سمت خودش و کنارش نشوند بینموݧ سکوت بود _سرمو گذاشتم رو سینش و بہ صداے قلب مهربونش گوش دادم نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد چطورے میتونستم بزارم علے بره ، چطورے در نبودش زندگے میکرم اگہ میرفت کے اشکام و پاک میکردو عاشقانہ تو چشمام زل میزد کے منو درآغوش میگرفت تا تمام غصه هامو فراموش کنم؟ _پنج شنبہ ها باید باکے میرفتم بهشت زهرا؟ دیگہ کے برام گل یاس میخرید سرمو گرفتم و پیشونیمو بوسید تو چشمام زل زدو گفت:اسماء چیشده؟چرا چند وقتہ اینطورے؟ بہ علے نمیخواے بگے؟ میخواے با اشکات قلبمو آتیش بزنے؟ اشکامو پاک کردم و باصداے آرومے گفتم:کے میخواے برے؟ کجا؟ سوریہ..
یڪ پارت از رمان زیبای [ #عاشقانہ_دو_مدافع...💚] 🌿•|@zfzfzf
شهادت شهید جهاد مغنیه مادر بزرگ شهید جهاد مغنیه می گفت:↓↓ مدت طولانی بعد شهادتش اومد به خوابم🕊 بهش گفتم:چرا دیر ڪردی⁉️😢😢 منتظرت بودم! گفت:دیر کردیم... طول ڪشید تا از بازرسی ها رد شدیم 🚧😱 گفتم :چه بازرسی؟!😰 گفت:بیشتر از همه سر بازرسی وایستادیم... بیشتر از همه درباره "نماز صبح" میپرسند...☝️😭😢 🌿•|@zfzfzf
شما را چه گذشت که چنین رهرو و سالک شده‌اید؟ یا چه که در دشت خطر یار و هم بال شده‌اید؟ •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• 🍃•|@zfzfzf
وداع تلخ است و شیرین! تلخ برای او ڪه می ماند و با غم سر میکند... و شیرین برا او که به وصال می رود سوی دلــدار..... سالروز آسمانی شدنت مبارک ، ❣ •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• 🌿•|@zfzfzf
رفقا دلتون که گرفت💔 با رفیقی در دو دل کنید که آسمانی باشد...🕊 این زمینی ها در کار خود مانده اند... #شهید_جهاد_مغنیه ❣ #رفیق_شهیدم 🌹 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• 🌿•|@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام زیبایت اسم است .. رمز دل بریدن از دنیا و پر ڪشیدن رمز تا آسمـان .. با تو مےتوان از دست ڪشید و آسمـانے شد .. ‌ 🌿•|@zfzfzf
#فرمانده_عشق همراه با #شهید_جهاد_مغنیه😍😍 💛•|@zfzfzf
بِښݥِ ږَبِ اݪۺُهَڋا♥️
[ 🌿] _علے؟ازکے؟الا ساعت چنده؟ هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا ، نگرا نباش چیزے نیست ساعت ۴ بعد از ظهر ، مامانم اینا کجا؟ ایـ جا بود تازه رفتـݧ علے امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا تا فردا هم زیاد وقت نیست بریم _با تعجب نگاهم کردو گفت:یعنے چے بریم؟دکتر هنوز اجازه نداده بعدشم مـ جمعہ جایے نمیخوام برم بہ حرفش توجهے نکردم سرمم یکم مونده بود تموم بشہ از جام بلند شدم. سرمو از دستم درآردمو رفتم سمت لباسام اومد سمتم. اسماء دارے چیکار میکنے بیا بخواب _علے مـݧ خوبم ،برو دکترمو صدا کـݧ اجازه بگیریم بریم کجا بریم اسماء؟چرا بچہ بازے در میارے؟بیا برو بخواب سر جات علے تو نمیاے خودم میریم. لباسامو برداشتم و رفتم سمت در ، دستم و گرفت و مانع رفتـنم شد آه از نهادم بلند شد ، دقیقا همو دستم کہ سوزݧ سرم ، زخمش کرده بود و گرفت دستم و از دستش کشیدم و شروع کـردم بہ گریہ کردݧ _گریم از درد نبود از ، حالے کہ داشتم بود درد دستم و بهانہ کردم اصلا منتظر یہ تلنگر بودم واسہ اشک ریختـ علے ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهے میکرد _دکتر وارد اتاق شد رفتم سمتش ، مثل بچہ ها اشکامو با آستیـ لباسم پاک کردم و رو بہ دکتر گفتم: آقاے دکتر میشہ منو مرخص کنید؟مـݧ خوب شدم دکتر متعجب یہ نگاه بہ سرم نصفہ کرد یہ نگاه بہ مـݧ و گفت: اومده بودم مرخصت کنم اما دختر جا چرا سرمو از دستت درآوردے؟چرا از جات بلند شدے؟ آخہ حالم خوب شده بود _از رنگ و روت مشخصہ با ایـݧ وضع نمیتونم مرخصت کنم ولے مـݧ میخوام برم. تو خونہ بهتر میتونم استراحت کنم با اصرار هاے مـݧ دکتر بالاخره راضے شد کہ مرخصم کنہ علے یک گوشہ وایساده بود و نگاه میکرد اومد سمتم و گفت بالاخره کار خودتو کردے؟ بلخندے از روے پیروزے زدم کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستا رفتیم بیروݧ بخاطر آرام بخشے کہ تو سرم زده بودݧ یکم گیج میزدم سوار ماشیـݧ کہ شدیم بہ علے گفتم برو بهشت زهرا _چیزے نگفت و بہ راهش ادامہ داد. تو ماشیـݧ خوابم برد ، چشمامو کہ باز کردم جلوے خونہ بودیم پوووووفے کردم و گفتم: علے جا گفتم کہ حالم خوبہ ، اذیتم نکـ برو بهشت زهرا خواهش میکنم آهے کشید و سرشو گذاشت رو فرمو و تو همو حالت گفت: اسماء بہ وللہ مـݧ راضے نیستم بہ چے؟ _ایـݧ کہ تو رو ، تو ایـ حالت ببینم. اسماء مـݧ نمیرم کے،گفتہ مـ بخاطر تو اینطورے شدم ، بعدشم اصلا چیزیم نشده کہ ،مگہ نگفتے فقط یکم فشارت افتاده؟ سرشو از فرموݧ بلند کردو و تو چشمام نگاه کرد چشماش کاسہ ے خوݧ بود طاقت نیوردم ، نگاهم و از نگاهش دزدیدم ماشیـ رو روشـݧ کرد و حرکت کرد تمام راه بینموݧ سکوت بود از ماشیـݧ پیاده شدم ، سرم گیج میرفت اما بہ راهم ادامہ دادم جاے همیشگیموݧ قطعہ ے سرداراݧوبے پلاک شونہ بہ شونہ ے علے راه میرفتم شهیدمو پیدا کردم و نشستم کنار قبرش اما ایندفعہ نه از گل یاس خبرے بود نه از گلاب و آب علے میخواست کنارم بشینہ کہ گفتم: علے برو پیش شهید خودت ابروهاشو داد بالا و باتعجب گفت:چرا؟خوب حالا اونجا هم میرم برو اے بابا،باشہ میرم _میخواستم قبل رفتنش بہ درد و دل کردنش باشهیدش نگاه کنم ، یقیـݧ داشتم کہ حاجتشو از اوݧ هم خواستہ و بیشتر از اوݧ بہ ایـݧ یقیـݧ داشتم کہ حاجتشو میگیره رفت و کنار قبر نشست اول آهے کشید ، بعد دستشو گذاشت رو پیشونیش و طورے کہ مـݧ متوجہ نشم اشک میریخت پشتمو بهش کردم کہ راحت باشہ خودمم میخواستم با شهیدم درد و دل کنم سرمو گذاشتم رو قبر. خاک هاے روے قبرشو فوت کردم از کارم خندم گرفت مثل بچہ ها شده بودم .بیـݧ خنده بغضم گرفت لبخند رو لب داشتم اما اشک میریختم حالم و نمیدونستم. از خودش خواستم تو انتخابم کمک کنہ کمکم کرد و علے و انتخاب کردم حالا هم اومده بودم علیمو بسپرم بهش ، بگم مواظبش باشہ _بگم علے کہ بره قلبم و هم با خودش میبره ، کمکش کـݧ خوب ازش نگهدارے کنہ با صداے علے بہ خودم اومدم اسماء بستہ دیگہ پاشو بریم. هوا تاریک شده بلند شدم ، تمام چادرم خاکے شده بود خاک چادرمو با دستش پاک کرد و مـݧ بالبخند تلخے بهش نگاه میکردم چند قدم ک برداشتم سرم گیج رفت ، اگہ علے نگرفتہ بودم با صورت میخوردم زمیـݧ عصبانے شد و با صدایے کہ هم عصبانیت هم قاطیش بود گفت: بیا ، خوبم خوبمت ایـݧ بود؟ چیزے نیست علے از گشنگیہ خیلہ خوب بریم _روبروے یہ رستوراݧ وایساد دیگہ از عصبانیت خبرے نبود نگاهم کردو پرسید:خوب خانمم چے میخورے اوووووووم،فلافل فلافل؟ آره دیگہ علے فلافل میخوام آخہ فلافل کہ حرفشو قطع کردم. إ مگہ ازمـݧ نپرسیدے؟هوس کردم دیگہ خیلہ خب باشہ عزیزم _فلال و خوردیم و رفتیم سمت خونہ ے علے اینا وارد خونہ کہ شدیم ماماݧ علے زد تو صورتشو گفت:خاک بہ سرم اینجا چیکار میکنید؟اسماء جان حالت خوبہ دخترم؟ ادامه دارد.... باما همراه باشید.... @zfzfzf
دو پارت از رمان زیبای [ ...💚] 🌿•| @zfzfzf