#عطر_یاس
#قسمت_هجدهم
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میڪنن 😒 . مامانم بعد چند دیقه صدام ڪرد 😐 . چادرم رو مرتب ڪردم و با بیمیلی سینی چای رو گرفتم
و رفتم به سمت پذیرایی 😞 . تا پامو گذاشتم داخل مامانش شروع ڪرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من 😐 .
: بهبه عروس گلم 😊 . فدای قدو بالاش بشم 😊 . این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم 😊. فکر نمیڪردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه.
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش 😒 . وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم .
دیدم چایی رو برداشت و گفت: ممنونم ریحانه خانم 😊 .
نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد 😲 .
تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید. قلبم داشت از جاش ڪنده میشد. تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد 😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم 😔 اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگارے؟!
نگاه به دستش ڪردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه 😊 . آروم سرم رو بالا آوردم که ببینمش دیدم عهههه، احسانه... 😡😐
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود 😡 . یه خواهش میڪنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم.
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین.
با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم . هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت.
☺️!؟ : اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم .
-نه...شما حرفاتونو بزنین. اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید 😐 .
☺️ : حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام . ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و آقا پسر باید جواب بده.
-خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین 😐
☺️ : نه اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه .
- به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد .
و چند دقیقه دیگه سکوت 😐😐 .
: راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی 😊 ! البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی.
از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم 😐 .
تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد 😊 .
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد و آخر سر گفتم:
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😒
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_نوزدهم
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد و آخر سر گفتم:
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😒 .
: بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊
حیف مهمون بود وگرنه با آباژورم میزدم تو سرش 😐😆 . وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت: واییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊 .
بابام پرسید خب دخترم؟!
منم گفتم : نظرے ندارم من 😐😐
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت: بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک ڪنن 😊 .
مادر احسانم گفت : آره خانم 😊 . ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو 😉😄 عیبی نداره 😁 . پس خبرش با شما .
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگهی قراری نزارید 😐 .
مامان: حالا چی شده مگه؟؟ خب نظرت چیه؟!
-از اول ڪه گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد.
و حالا شروع شد سر ڪوفت بابا که تو اصلا میدونی چی قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟!
میدونی پدره چیڪارست؟! میدونی خونشون کجاست؟! 😡
-بابای گُلم من میخوام ازدواج ڪنم نمیخوام تجارت ڪنم ڪه 😐 .
: آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن ڪه عقل تو کلههاتون نیست 😐 .
-شب بخیر. من رفتم بخوابم 😐 .
اونشب رو تا صبح نخوابیدم . تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میاومد 😐 .
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊 . اما اگه نشه چی؟! 😔 . یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐
داشتم دیوونه میشدم . از خدا یه راه نجات میخواستم.
- خدایا حالا ڪه من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه 😔 .
فرداش رفتم دفتر بسیج، یه جلسه هماهنگی تو دفتر آقا سید بود. آخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
ریحانه جان چیزی شده؟!
-نه چیزی نیست .
سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا...
دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم 😄😄
-زهرا :اِاااا...مبارکه گلم...به سلامتی 😊 .
تا سمانه اینو گفت: دیدم آقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
لا اله الا الله...آنتن نمیده 😡
و سریع به این بهونه بیرون رفت . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدم 😐
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
💟صلـوات در روز عیـد مبعـث💟
💠🔹حسن بن راشد گفت:
به امام جعفر صادق علیهالسلام عرض کردم:
آیا غیر از اعیاد مشهوره، عید دیگری نیز هست؟
فرمود: شریفترین و کاملتر از
همهٔ آنها روزی است ڪه
رسول خدا ﷺ مبعوث گردید.
عرض کردم: آن روز کدام روز بود؟
فرمود:
«آن روز شنبه بیست و هفتم ماه رجب بود» عرض کردم:
«در آن روز، چه عملی باید به جای آورد؟»
فرمود: روزه میگیری و صلوات بسیار
بر محمد و آل محمد میفرستی
📗 کافی، جلد ۴، صفحه ۱۴۹
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#تلنگرانه
صبــــر✅
نخ تسبیــحِ شخصیت مؤمن است!📿
اگـر مؤمن صبـور نباشہ؛
همہے کارهاے خیرش نابود میشہ!😐
🌸انسانیت ما زمانے کامل میشہ؛
کہ در شرایط عصبانیت و تندخویے
صبور باشیم و عصبانے نشیم.😉
#منتظرالمهدی❤️
#صبر_شیرین🙃
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الفَرَج🤲
🍀🌺@zfzfzf🌺🍀