eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
373 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° دست و دلم به کار نمیرفت، دلم میخواست بگردم وصیت نامه اش رو پیدا کنم بخونم و هی گریه کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم. قرار بود ریحانه و بقیه برای کمک بیان. منتظرشون نشستم،شاید با دیدنشون حال و هوام یکم تغییر میکرد‌‌... ___ برای چندمین بار ساکش رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشه.براش یکم پسته و بادوم و کشمش گذاشتم. سه تاجوراب،شلوار و ... وقتی از کامل بودنش مطمئن شدم زیپش و بستم. ریحانه اومد تو اتاق و +بسه فاطمه .انقدر خودتو اذیت نکن . به قول داداش هنوز که چیزی نشده. این محمد ما لیاقت شهادت نداره . خیالت تخت هیچیش نمیشه. _کاش اینجور باشه که تو میگی! از ساکِ محمد جدام کرد و من و تو بغلش گرفت. +تا کی میخوای اینجا بشینی؟ بقیه تو هال منتظر توان. میخوان خداحافظی کنن برن . _باشه تو برو میام. +دیر نکنی از اتاق رفت بیرون.از جام بلندشدم. چادرم رو مرتب کردم و رفتم بیرون محسن محمدو محکم تو بغلش گرفته بود و در تلاش بود کسی متوجه اشکش نشه. حال همه عجیب بود،اولین بار بود انقدر داغون میدیدمشون. انگار یکی میخواست وجودشون و ازشون جدا کنن. انقدر که حالم بد بود اصلا نفهمیدم کیا اومدن و کیا نیومدن! تو حال دیگه ای بودم ،تو فکر دیگه ای تو فکر به لحظه ای که از جلو چشمام محو نمیشد. چند دقیقه بعد دورمون خلوت شده بود و جز مامان و بابا دیگه کسی نمونده بود. عصبانیت و ناراحتی و نگرانی بابا با هم قاطی شده بود نمیدونست باید کدوم حسش و بروز بده. عصبانی از اینکه چرا به محمد اجازه دادم و خودم و به قولش بدبخت کردم. ناراحت از رفتن محمد، نگران از برنگشتنش... انگار اونم مثل بقیه فکر میکرد رفتن محمد برگشتی نداره. مامان از اضطراب از وقتی که اومد همش راه میرفت و به بهونه ی ظرف شستن و...گوشه کنار خونه آروم اشک میریخت. با وجود تمام اصرار و فشاری که به من اورده بودن، با وجود همه ی مخالفت هایی که کرده بودن، باوجود اون همه مشکل،همه ی دعواهایی که پیش اومده بود.محمد طلبیده شد،انگار خواسته بودنش،انگار صداش کرده بودن تا ببرنش. بابا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده . حال بدش رو میشد از رنگ چهرش خوند. با شناختی که ازش داشتم میفهمیدم از درون داغ داغ و از بیرون یخه... تنها کسایی که خیلی اصرار به نرفتن محمد میکردن اونا بودن،چون میدونستن پسرشون، اهل اینجا نیست... مامان محمد رو تو بغلش چند ثانیه نگه داشت.با گریه بوسیدتش و باهاش خداحافظی کرد و قول گرفت که برگرده و واسه دختر نه ماهش پدری کنه. بابا هم حسابی با محمد حرف زد و دست از تلاش برای نگه داشتنش بر نداشت. ولی وقتی مصر بودنش رو دید ترجیح داد سکوت کنه و همه چی رو دست خدا بسپره.باباهم بغلش کرد و تمام عشقش رو تو نگاهش ریخت، با وجود تمام خشمی که داشت،با یه لبخند مصنوعی پیشونی و شونشو بوسید وازش خداحافظی کرد و رفت.دیگه فقط ما مونده بودیم،من و محمد و زینب! فقط ما و یه چند ساعتی تا اذان صبح. فقط ما و اون چند ساعت اخر و خدایی که از دلامون خبر داشت! محمد نشست رو مبل،چادرم رو از رو سرم در اوردم و نشستم کنار پاش... خواست بیاد پایین بشینه که دستمو گذاشتم رو زانوش و مانع شدم سرم رو گذاشتم رو زانوش و اشک میریختم _ببخش اگه مخالفت کردم. بخدا فقط ترسیدم از اینکه... دستش و کشید رو موهام و چیزی نگفت _شهید شدی شفاعتم میکنی؟ +لیاقتشو ندارم،ولی اگه داشتم مگه میشه پاره ی تنمو شفاعت نکنم؟ تازه،شما که نیاز به شفاعت نداری ! اشکمو پاک کردم و سعی کردم ته دلشو خالی نکنم .دلم نمیخواست وقتی میره یه دلش اینجا باشه،با بغض گفتم _خب یه دیقه بشین من برم گوشی بیارم ازت فیلم بگیرم ‌ +نمیخوام بمیرم که ای بابا _خدارو چه دیدی؟ شاید خریدنت با عشق نگام کرد که پاشدم.گوشیم رو اوردم و روشنش کردم. دکمه ریکوردش رو زدم و همزمان گفتم _خب اقا محمد دهقان فرد،شهید زنده چه احساسی داری؟ دستشو گذاشت رو صورتش و گفت +عه عه فیلم نگیر یکی ببینه وحشت میکنه با این قیافه خندید که گفتم _نمیخوای به زینب چیزی بگی براش بمونه؟ دستش رو گذاشت زیر چونش و بعد از چند ثانیه گفت +اممم خب چرا، دخترِ خوابالوی بابا سلام.وقتی مامان داره این فیلمو برات ضبط میکنه تو توی اتاق بصورت خیلی خوشگلی دستاتو مشت کردی و تو بغلت جمع کردی و تو خواب عمیقی فرو رفتی. البته الاناس که از خواب بپری وشروع کنی به جیغ کشیدن و لجبازی البته دختر بابا که لجباز نیست شوخی کردم یک وقت به شما بر نخورد... خب دختر گل بابا،نفس بابا حرفشو بریدم و _اووو چه قربون صدقشم میره اصن نخواستم،پس من چیتم اون نفسته! عه عه شهید زنده دیگه داری لوس میشی! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° +خب،شما که عزیز دل ماییُ... _عو بله بله ادامه بفرمایین +خب داشتم میگفتم،نفس بابا که چشای بابا رو به ارث بردی،الان فقط میتونی سه تا کلمه بگی "یَه یَه" "بَف بَف" و "دَ دَ" کلا با مصوت اَ رابطه ی خوبی داری خندیدم و:اوووو چه با جزییاتم تعریف میکنه بسه دیگه زودتر تمومش کن +خب بزار حرفمو بزنم،مامانت در حال حاضر وسیله ای شد که بدونی چقدر عاشقتم و میمیرم واست.نمیدونم اگه برم و برگردم فراموشم میکنی یا نه ولی اگه فراموشم کنی انقدر قکقلکت میدم تا دندونات از لثت دربیاد _اوه اوه بابا محمد خشمگین میشود +والا که،تازه زینبم خوشگل بابا مواظب مامان باش تا بابا برگرده،باشه بابا؟افرین _به دامادت نمیخوای چیزی بگی؟ +اوه داماد؟من رو دخترم غیرت دارما اصن نمیخوام شوهرش بدم _نمیشه که تا ابد مجرد بمونه +چرا میشه،ولی خب اگه خواستی شوهرش بدی،یه شوهر مث باباش واسش پیدا کن . _خیلی خودشیفته شدیاااا +به شهید زنده توهین نکن _بله بله چشم،خب و حرف اخر ؟ +اینکه عاشقتم و عاشقت خواهم موند! با اینکه خیلی سعی کردم دیگه گریه نکنم،نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه قطره اشک از گوشه چشام سر خورد و افتاد رو گونه ام. با دست تکون دادن محمد ضبط دوربینو قطع کردم و برای اینکه محمد نبینه رفتم تو اتاق و خودمو با زینب مشغول کردم. یکم که اروم شدم رفتم تو حال هنوز رو همون مبل نشسته بود . تو یه دستش کاغذ و تو یه دست دیگش خودکار بود. رفتم نشستم کنارش و همه ی عشقمو ریختم تو نگاهم . _اگه شهید شدی کی خبرشُ به من میده؟ برگشت سمت منو گفت : +دوس داری کی خبرشو بده؟ _نمیدونم +دلم واست تنگ میشه _منم خیلی!سی و پنج روز خیلی زیاده. کاش زودتر می اومدی... +دعا کن رو سفید برگردم _خیلی دلتنگت میشم اگه شهید شی مرتضی... +چرا هر وقت حرف از شهادت میزنیم مرتضی صدام میکنی؟ _چون مرتضی ابهتت رو بیشتر میکنه. لابد مامانت تو وجودت یه چیزی دید که وقتی بدنیا اومدی گفت "تو مرتضیِ منی" +اره،هر وقت واسم تعریف میکرد اون لحظه رو به پهنای صورت اشک میریخت. میگفت خیلی شجاع بودی میگفت همه ی بچه ها وقتی بدنیا میان کلی گریه میکنن ولی تو تا یه روز گریه نمیکردی،برا همین فکر میکردم شاید مریضی... _الان احساس میکنم مرتضی بیشتر بهت میاد . لبخند قشنگی زد و گفت :چون روز تولد امام محمد جواد بدنیا اومدم اسمم رو گذاشتن محمد _اوهوم .محمدم خیلی قشنگه،من عاشق محمدم! +وصیتنامم لای قرآن صورتی ایه که واسه چشم روشنیت خریدم،میدونم لیاقت ندارم ولی خب،فاطمه ازت یه قول میخوام! _جانم؟ +اگه شهید شدم،یا مجروح یا هر چی ازت صبر زینبی میخوام... سعی کردم بارون اشکامو کنترل کنم گفتم: _اوهوم سعی خودمو میکنم کاغذ و خودکاری که دستش بود رو روی اپن گذاشت.چند دقیقه ای تا اذان صبح مونده بود.دلم میخواست تک تک رفتاراشو تو ذهنم ثبت کنم. رفت سراغ اتو و لباسش رو برداشت. پاشدم از جام و لباسشو از دستش کشیدم با لبخند نگام کرد. مشغول اتو کردن لباساش بودم که رفت تو اتاق زینب... اتوی لباسش تموم شد با گریه کفشاش رو واکس زدم .من چیزی از اینده نمیدونستم ولی انگار به دلم افتاده بود یه حسی تو دلم غوغا کرده بود و فریاد میزد،همه چی رو یادت بمونه. چون دیگه فرصتی نیست واسه اتوی لباسش،واکس زدن کفشاش،دیگه فرصتی نیست واسه تماشای قد رعناش... با تمام اینها با افکارم در جدل بودم که به شهادتش فکر نکنم و به خودم بقبولونم که برمیگرده.کارم که تموم شد در اتاق زینب و زدم و وارد شدم .زینب رو تو بغلش گرفته بود و اشک میریخت. با دیدن من سعی کرد خودش رو عادی جلوه بده،اشکاش رو ازصورتش پاک کرد ولی من فهمیدم. برای اینکه چیزی نپرسم خودش شروع کرد به حرف زدن: +یه قول دیگه هم باید بهم بدی _چی؟ _اگه برنگشتم لباس جهاد تن زینبمون کن جنگ همیشه هست فقط فرمش عوض میشه،تو جنگ نرم لباس جهاد تن زینب کن، خیلی مراقب زینبمون باش.نزار آب تو دلش تکون بخوره. نمیدونستم چی باید بگم،اصلا دلم نمیخواست جواب حرفشو بدم خیره نگاهش میکردم که صدای اذان بلند شد.بچه رو روی تختش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. منم رفتم آشپزخونه و وضو گرفتم . زینب امشب از همیشه اروم ترخوابیده بود. واسم عجیب بود که چرا مثل شبای گذشته بیدار نشد .جانماز هارو پهن کردم و چادرم رو روی سرم گذاشتم و منتظر محمد شدم. در دستشویی باز شد و محمد اومد بیرون . بعد از کشیدن مسح پاش بلافاصله نماز رو بست . به محمد اقتدا کردم و نمازم رو بستم. خوابِ شبِ زینب ارامش پس از طوفان بود. بعد نماز، استراحت چند دقیقه ای رو هم به چشممون حرام کرده بود. تو هال بچه رو میگردوندم تامحمد بتونه چند دقیقه استراحت کنه که دوباره صدای زینب بلند شد و شروع کرد به جیغ زدن... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️
شـــهآڌتے 🕊 دختــــڔآݩہ 👧رآ ڔ‌قمــــ ݥیزند چآدڔمـــ💖ــ اگه اݪــآن توے این ڪـــآناݪـــے مطمئنـــ باش ڪه شهـــدا دعوتــت ڪردن
خیلی کم خانه بود، اکثراً ماموریت بودند..اطرافیان همیشه اعتراض می‌کردند و به من می‌گفتند که شما چگونه تحمل می‌کنید بچه‌ها یک دل سیر پدرشان را ندیدند.یک روزی به او گفتم:«خسته نشدی؟ نمی‌خواهی استراحت کنی؟؟ گفت:«مگر دنیا چقدر است که من خسته شوم؟ برای استراحت هم وقت زیاد است... 🌷
#پروفایل ❤️رهبرانه❤️ @zfzfzf
دوستان اگه مارو به 300 نفر برسونيد يه سوپرايز عالي براتون دارم😝😃😄😌
🌱 [ تـــو ] هزار سال است منتظرے و من هنوز جای سرباز ؛ سربارت بوده ام ...! کسر همین یک نقطه، تعادل دنیا را به هم می‌ریزد ... @zfzfzf •|🌿
دعاے هرروز ماه رجب #نشرحداکثری ●•●🍭•●•🌸●•●🎈•●• #دعای_هرروزماه_رجب #التماس_دعا ♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧ ♚| @zfzfzf
پیچید عطـــــر یاس بین هر چفیه هــر کس پیِ سبقت گرفتن از بقیه 📎پ ن : حاج قاسم سلیمانی در جمع رزمندگان عملیات کربلای 5 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
♦️جزئیاتی از نحوه شهادت شهید پاشاپور فرمانده دلیر ایرانی در سوریه ● شهید مدافع حرم اصغر پاشاپور در جریان درگیری با تکفیری ها در حلقه محاصره قرار می گیرد. تعدادی از نیروهای این شهید بزرگوار عقب نشینی می کنند و بعضی از آنها به درجه رفیع شهادت نائل می گردند. ● شهید پاشاپور در آخرین ساعات، در خانه مخروبه ای توسط عناصر تکفیری محاصره می شود و تا آخرین گلوله مقاومت می کند و پس از اتمام مهمات با یکی از عناصر تکفیری که قصد ورود به آن خانه جهت به اسارت درآوردن ایشان داشته درگیر میشود و او را با چاقو به درک واصل می کند و پس از اینکه نمی توانند ایشان را زنده به اسارت درآورند در نهایت ایشان را به شهادت می رسانند. ● «آقای اصغر» همچون فرمانده شهید خود، سپهبد سلیمانی به شهدای کربلا اقتدا کرد و پیکر مطهرش بدون سر و دست به وطن بازگشت. ● شهید اصغر_پاشاپور موسس لشکر قمر بنی هاشم بوده که متشکل از شیعیان اهل سوریه می باشد. این لشکر جزء موفق ترین یگان های عملیاتی ما در سوریه بوده است.
#خاطره‌ای_ناب_از_حاج_قاسم زدیم بغل. وقت نماز بود. گفتم: «حاجی قبول باشه.»🌹 ‌گفت: «خدا قبول کنه ان‌شاءاللّه.» نگاهم کرد. ‌گفت: «ابراهیم!» نگاهش کردم. ــ نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم. ــ حاج‌آقا شما همه نمازهاتون قبوله.☺️ قصه‌اش فرق ‌می‌کرد. رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین. تا رئیس‌جمهور روسیه برسد وقت اذان شد. حاجی هم بلند شد. اذان و اقامه‌اش را گفت❗️. صدایش ‌پیچید توی سالن. بعد هم ایستاد به نماز. همه نگاهش ‌می‌کردند. می‌گفت در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده.🌿 پایان نماز پیشانی‌اش را گذاشت روی مهر. به خدای خودش ‌گفت: «خدایا این بود کرامت تو، یه روزی توی کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه ‌می‌کشیدند، حالا منِ قاسم سلیمانی اومدم اینجا نماز خوندم.» ✌️ ✍راوی: ابراهیم شهریاری منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، صفحه ۱۰۹
「°°•°↷✿ • . [ خدایا وحشت همه ی وجودم را فرا گرفته است. من قادر به مهار نفس خود نیستم، رسوایم نکن ] 《از وصیت نامه‌ی حاج قاسم💚》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 ویروس کرونا، و تقوا!!! 💢 کتاب ازادی بندگی، هدف زندگی، بینش مطهر 💠 از وقتی ویروس کرونا آمده، به شدت مراقب هستیم تا به ما سرایت نکند؛ 🌀 روزی ۵۰ بار دستهایمان را می‌شوئیم؛ 🌀 در و دیوار و دستگیرۀ درب و محیط کار و زندگی خود را ضد عفونی می‌کنیم؛ 🌀 نزدیک کسی که مشکوک است نمی‌رویم؛ 🌀 از حضور در اماکنی که احتمال آلودگی وجود دارد، می‌پرهیزیم و... ✅ این کارها بسیار عالی و لازم است؛ فقط یک نکته: 🔆 «تقوا» دقیقا یعنی همین؛ 👈🏻 یعنی همینطور دقیق، مراقب پاکی قلبمان باشیم؛ 👈🏻 از گناه و کارهای مشکوک به معصیت دوری کنیم؛ 👈🏻 در معاشرت با افراد مشکوک به آلودگی، مراقب باشیم؛ 👈🏻 از حضور در محافل آلوده به گناه بپرهیزیم؛ 👈🏻و اگر آلوده شدیم، با استغفار و توبه، روح خود را شستشو دهیم. ⚠ یادمان باشد؛ ✔ اگر به ویروس کرونا مبتلاء شویم، نهایتا از زندگی دنیا محروم می‌شویم؛ اما... ✔ اگر با گناه، قلب و جان ما آلوده شود و دنبال بهبود نرویم، از زندگی ابدی محروم خواهیم شد. ✅ وقتی پزشکان دستورالعملهایی جهت آلوده نشدن به ما می‌دهند، گوش می‌کنیم و سریع به اشتراک می‌گذاریم؛ ❌ ولی حرف خدا و پیامبر و امامان که برای آلوده نشدن روح ماست را جدی نمی‌گیریم! 😔 👈🏻 ای کاش حداقل به اندازۀ دنیای خود، نگران آخرت خود هم بودیم؛ 😓 👈🏻 و همانقدر که به سلامت جسم خود اهمیت می‌دهیم و حرف پزشکان را گوش می‌کنیم؛ دغدغۀ سلامت روح خود را داشتیم و سخنان خدا و دین برای «انجام واجبات» و «ترک گناهان» را رعایت می‌کردیم. 😞 👌🏻 کلام آخِر:یاایهاالذین آمَنوا آمِنوا 🔆ای کسانیکه ایمان آورده‌اید؛ ایمان بیاورید (سورۀ نساء).🔆 @zfzfzf
🔴 پوستر|از کرونا خطرناک تر چیست؟
آفتـاب از سمتِ لبخنـدت می تابـد هنوز زندگے با طرح لبخنـدت پرُ از آرامش است ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️شَهادَت... حِکایت عاشِقانه آنانی اَست که دانِستَند دُنیا جای ماندَن نیست؛ بایَد پَرواز کرد...! پرواز تا اوج ، پرواز تا خدا...! #شهادت #لباس_رزم #بسیج #مقاومت
قهرمانانِ این روزهاےِ ایران... هنوزهم#جوان‌_مردان و#شیر_زنانی هستند..برای فداکردن جانِ خود •°|🌙🍃|°• ⌈🌙 @zfzfzf○°.⌋
🦋••` . ❅تمام شبکه های دنیا مجازیست؛ دلم را تنها به شبکه های حقيقىِ ضریح تو گره زده‌ام🌿•° . ❀بھشت من↵کربلای حسین{ع} . ♥️.• . 🌤🌺➿⇅ 『@zfzfzf
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
<-- •{ / 💚}• استفاده با ذکر صلوات @zfzfzf
. . ¦قٰد نَرَيٰ تَقَلبٰ وَجهِڪٰ في السٰماء🌱 ¦ وقتٰے ڪہ دلٰت تنٰگ میشود بہ آسمـٰان نگـاه ڪن|🦋✨ . . [🕊] @zfzfzf
معترضانه گفت کجایی ای به آرامی ندا داد تو کجایی‌ اِنَّنی مَعَکُما اَسمَعُ وَاَرى...❤️ @zfzfzf