eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
373 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
«قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ...» + ﮔﻔﺖ: من غم و اندوه ام را تنها به خدا می گویم...! [یوسف-۸۶] . . . 💟 #🌱 @zfzfzf
خاطرات جبهه 🌷❤️ شهيد بديعي ❤️ نصفه شب کوفته از راه رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه. شروع کرد سر و صدا، مگه اينجا جاي خوابه؟ پاشيد نماز شب بخونيد، دعا بخونيد ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم، خودش راحت گرفت خوابيد😍😄 ♥️﴾@zfzfzf
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم #چادر #دخترونه @zfzfzf
🍃🌸 #پروفایـل #دختـرانہ ♡ :) #رفـیق_چادرے ♥️﴾@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بادیدن این تصاویر، کم خرج برید سفر مزیت های این سفرهای تصویری اینه که تلفات جاده ای نداریم هزینه نمی بره و از همه مهمتر کرونا هم منتقل نمیشه اگر #در_خانه_بمانیم #کرونا_را_شکست_میدهیم ⭐️ @zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلیل این حرڪتشو نمیفهمیدیم. با سمانه رفتیم بیرون و آقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد. تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐 . من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوره باید به آقا سید حالی ڪنم . باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم 😞 . ولی نه. من دخترم و غرورم نمیزاره ! - ای کاش پسر بودم 😔 . اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد 😔 . ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم 😞 . ای کاش.. ای کاش 😔 ولی دیگه برای گفتن این ای کاشها دیره 😞 . - امروز آخرین روز امتحانهای این ترمه. زهرا بهم گفت: بعد امتحان برم آقا سید ڪارم داره.. -منو کار دارہ؟! : آره گفته که بعد امتحان بری دفترش. -مطمئنی؟! : آره بابا...خودم شنیدم. بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد. : ریحانه خانم! - بازم شما؟! . : آخه من هنوز جوابمو نگرفتم . -اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم، فقط به خاطر این بود که احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه 😐 لطفا این رو ب، خانوادتون هم بگید. : میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟ - آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش 😐 : این حرف آخرتونه؟! - حرف اول و آخرم بود و هست. وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم 😊 . رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه. منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد. 😐 . فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاڪ میڪنه. - ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید . : بله بله )همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود ( 😡 -خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام 😒 . -نه نه. بفرمایید الان میگم. .راستیتش چه جوری بگم؟! 😞 لا اله الا الله... میخواستم بگم کی... -چی؟! : اینکه .... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃
:من : اینکه ... سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه. : اینکه... آخه چه جوری بگم... . : لا اله الاالله... 😐 : خیلی سخته برام 😔 - اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟ : نه...اینکه... خواهرم... : راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته... : شاید اصلا درست نباشه حرفم 😞 : ولی حسم میگه که باید بگم... : منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد . : اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! -بفرمایید 😊 : راستیتش : من... : من... : من از علاقه شما به خودم از طریقی خبردار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه ست. چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم 😶 . تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم 😌 : ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی... 😔 - بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود ? : باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید 😔 . : درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد. و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه 😔 . من از بچگی عاشقشم . .خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم . دیگه تحمل نکردم 😡 میدونستم داره زهرا رو میگه 😢😢 اشک تو چشمام حلقه زد 😢 به زور صدامو صاف کردم و گفتم خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی 😢😡 : اجازه بدید بیشتر توضیح بدم . -هیچی نگید 😳 و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد 😢 تمام بدنم میلرزید 😢 . احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..پاهام رمق دویدن نداشتن 😢😢 توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم 😢😢 . تو دلم فقط بهشون فحش میدادم. رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم 😢 . گریه ام بند نمیومد 😢😢 .گریه از سادگی خودم 😔 . گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم 😔 . پسره زشت بدترکیب، صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی 😢 . منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه 😢 اصلا حرف مینا راست بود. 😔 . اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن 😔 . ولی... اما این با همه فرق داشت 😢 . زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد 😢 . 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸
ريپلاي به اول رمان براي اعضاي جديدمون🙃🎈
همیشه میگفت : واسه کی کار میکنی ؟! میگفتم : امام حسین میگفت : پس ، حرف ها رو بیخیال !! کار خودت رو بکن جوابش با [شہـید محمدحسیـن محمدخانے] ‌ 🌹 💔 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
کسی که مومنی را اندوهگین سازد ، آن گاه دنیا را به او ببخشد ، این بخشش گناه او را جبران نمی کند و پاداشی هم ندارد #پیامبر_اکرم_ص #میزان_الحکمه153.4 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
•آمد‌ڪہ‌بگیرد‌ زِ علی •نقطہ‌ی‌ضعفے •بیچاره‌ندانست •علی‌نقطه‌ندارد ... جان من و سید علی 🌸🌱 [←🌸 #رهبرانه 🦋🌈→] ╔⭐️══๑ღ♥️🌈ღ๑══🍀╗ ✿ @zfzfzf ✿ ╚🌙══๑ღ🌈❄️ღ๑══🌸╝
بسم رب الشهدا و الصدیقین ♥️
به وقت رمان📣
ینی میدونست دوسش دارم و بازیم میداد؟! یه مدت از خونه بیرون نرفتم. حتی چادرمو که میدیم یاد حرفاش درباره چادر میافتادم... 😔 . درباره اینکه با چادر باوقارترم. خواستم چادرمو بردارم 😐 ولی نه... 😔😔 . اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟ . من به خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم. حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟! ولی 😢 - ولی خدایا این رسمش بود... 😔 . منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! 😔 ، خدایا رسمش نبود... من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم 😔 منو چیکار به بسیج؟! 😢 اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! 😔 اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! 😢 چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟! 😢 با ما دیگه چرا 😔😔 . ولی خیلی سخت بود 😢 من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢 هرجا میرم 😔 هرکاری میکنم 😔 همش یاد اونم 😢 یاد لا اله الا الله گفتناش، یاد حرفاش 😔 یاد اون گریه ی توی سجده نمازش 😢 میخوام فراموشش کنم ولی... هیچی. یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم... حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم. چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔 . تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد. : سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا... (زهرا ) گوشی رو پرت کردم یه گوشه و محل نزاشتم . فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد .(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت) نمیدونستم برم یانه. - مرگ و زندگی؟؟؟! 😨 چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟! برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔 ولی آخه من که کاری نکردم که بترسم ازش . کسی که باید شرمنده بشه اون فرماندهی زشتشونه 😔 نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمیدونم. 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه. راستیتش خیلی نگران شده بودم . تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم 😔 . کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر . توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم 😐 صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم . آخه من که چیزی نگفته بودم 😔 اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم . انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن. وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته، تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن 😢 . -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام کردم 😐 . یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن 😢 . -چی شده زهرا؟! : ریحانه 😢 ...ریحانه 😢 -چی شده؟؟ : کجایی تو دختر؟! 😢 -چی شده مگه حالا؟! : سید... 😢 -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! : سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد 😢 همش ناراحت بود به خاطر تو 😢 عذاب وجدان داشت 😔 میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد 😔 میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخوای دوباره مزاحمت بشه 😔 . -الان مگه نیستن؟! ? : این نامه رو بخون 😢 ...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی . -کجا رفتن مگه؟؟ : یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. بعضیا میگن دیدن که تیر خورده 😢 این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی 😢 - یعنی مگه امکان داره که ایشون . !؟ : هر چیزی ممکنه ریحانه 😢 -گریه بهم امان نمیداد...آخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟! 😢 : داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده - داداش محمد ؟! : آره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔 -چیا رو مثلا؟! 😢 : اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضائی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... - از شدت گریه هیچی نمیدیم 😢 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢 فقط صدا آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید 😢 . صدای لا اله الا الله گفتناش 😢 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
••🍀💌•• [اجعلني فداء لهذا الحب، فداء لأحزانك] مرا فداے همين عشق ڪن فداے غمت... • #آمین🌱 #صاحب‌الزمان‌عج 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
‍ چادری ها شاید گرمشون باشه.😞😞... ولی با هر کسی گرم نمیگیرن...🙂🙂..✔️ ߔ شآید چادر تو دست و پاشون باشه🙁.... ولی شخصیتشون زیر دست و پا نیس.🤗🤗...✔️ߔ شاید جدی و خشک به نظر برسند..😏😏.. ولی سرد و بی اعتنا نیستند...😌😌..✔️ߔ شآید اهل رفاقت حرام نباشن😡😡..... ولی تو دوستی های سالم اخرشن..☺️☺️.✔️ شاید اهل خودنمایی نباشن..😮😮💅... ولی به چشم خدا میان.....ߔ☺️☺️ شاید آرایش نداشته باشن.😌.... ولی آرامش دارن.😍...✔️ߔ اللهم عجل لولیک الفرج 😍🌿♥️🍃🎈 {@zfzfzf☘️✨
#پروفایل #رهبر 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
#پروفايل🌿🌼 قاصدک قصد سفر کرد خودش را به دست نسیم سپرد نسیم او را برد همه قاصدک را دیدند که به سفر میرفت اما هیچکس.. دست نسیم را ندید که او را میبرد...! :)) #محمد_ناصری 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf✨
. . [ شهادت ]🕊 مزد ڪسانے استــ🌱 ڪہ در راه خدا➜ پرڪارند👏🏻 . . #شهیدانہ . . 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🔹معلم به بچه ها گفت: من نمیدونم وقتی ماقرآن رو داریم دیگه ولایت فقیه برای چیه؟!😳 از ته کلاس یکی از بچه ها گفت: آقا وقتی ما کتاب داریم معلم برا چیه!؟ 〰️〰️〰️〰️🌺〰️〰️〰️〰️ #حضرت_عشق 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
شهدا عاشق اند ،معشوقشان شاگردند ، معلمشان (ع)است معلم اند...,درسشان است مسلح اند سلاحشان است مسافرند،مقصدشان است مستحکم اند،تکیه گاهشان ست 🍃🌷 ✨⚡️ 💚 ♥️•|@zfzfzf
بسم الله الرحمن الرحیم دوستان عزیز سلام ،سال جدید رو بهتون تبریک میگم 😊 امروز میخوام درباره ی یه دختر ۵ ساله حرف بزنم دقیقا دو ماه پیش دختری به نام فاطمه خیلی سرش درد میکرد ،رفتن دکتر که دکتر گفت توی سرش تومور مغزی هست😔😔😔😔😔 پدرش میوه فروش و در یک خونه بسیار کوچک مستاجری زندگی میکردن و مادرش مظلوم ترین مادر دنیاااااا😞 الان نزدیک دو ماهه که توی تهرانن،فاطمه بستریه😔💔 دو هفته پیش که بنده مادرشو دیدم هی گریه میکرد میگفت شانس دختر منه😔 به من خیلی گفت که براااش دعا کن خوب بشه😔 خوب دوستان ازتون خواهش میکنم برای فاطمه خانم که فقط ۵ سالشه دعاااا کنید سر نمازه هاتون ،قران خوندن،ذکر، صلوات، سر خوندن دعااااای های مختلف ترو خدا ازتون خواهش میکنم😔💔😔 🌱